عشق و نفرت

عزیز من تو چرا نمیفهمی.
میگم نمیخوابه
پرهام:یعنی چی نمیخوابه؟
حالا این چرا عین کیر خر سیخ شده؟
-اه
چه میدونم، بیا تو یه خورده باهاش ور برو شاید خوابید
پرهام-کس کش مگه خودت دست نداری؟
-دست دارم، منتها تو بهتر میتونی روش مانور بدی
جون من زود باش کلاسمون دیر میشه ها
پرهام-اه
لعنت به من
همه پسر عمو دارن ماهم پسر عمو داریم اما یه کس مشنگش نصیب ما شده
برو اونور
-ایشالا بعدا جبران میکنم پرهام جون
میگم یه خورده هم تف مالیش کنی خوبه ها
پرهام-هان؟
امر دیگه ای نیست جناب؟
جون من تارف نکنی ها
-خودت که اوستای این کاری، با تف بهتر میخوابه
پرهام-آی خدا.اگر دوزخت فرداست امروز چرا میسوزم.
بعد از 20 دقیقه موهام رو با کمک پرهام درست کردم و با عجله از خونه زدیم بیرون.
خیابونا شلوغ بودن و ما 10 دقیقه بیشتر وقت نداشتیم تا به دانشگاه برسیم.
من و پرهام تازه توی دانشگاه آزاد شیراز و رشته ی دندانپزشکی قبول شده بودیم و امروز اولین روز دانشگاهمون بود.
یه حس خاص تو وجود من موج میزد نمیدونم دلهره بود یا ترس، هیجان بود یا استرس اما میدونم یه چیزی تو وجودم بود.
دستام به رعشه افتاده بودن و قلبم داشت عین گنجشکی که توی دستای یه آدم اسیره تالاپ و تولوپ میکرد.
پشت چراغ قرمز بودیم که پرهام صورتش رو به سمت من چرخوند.
پرهام:چته بچه؟
رنگت منو یاد پوست موز انداخت چرا اینجوری شدی؟
-مگه چطوریم؟
-تو سکته ی ناقص نزنی هنر کردی
میخوای بزنم کنار یه آب قندی چیزی بهت بدم؟
-آب قند دیگه چه کوفتیه بزن بریم نمیخوام اولین کلاسمون دیر بشه
پرهام-به تو که داره خوش میگذره
ماشالا هزار ماشالا بدون تار و تمبک داری بندری میرقصی
عزیزم یه خورده خود دار باش.
چراغ سبز شده بود و دوباره راه افتادیم.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم پرهام هم مثل من باشه.
بالاخره با کلی تاخیر رسیدیم دانشگاه و بعد از پارک کردن ماشین رفتیم بسمت کلاسا.
پرهام:ببخشید خانوم میتونم بپرسم کلاس بافت شناسی کجا برگزار میشه؟
برگشتم دیدم پرهام داره با یه دختری که تازه از کنار من رد شده بود حرف میزنه
دختره:کریدور بالا چهارمین کلاس سمت چپ
پرهام-آفرین آفرین
شما چقدر خلاصه و مفید حرف میزنید معلومه که خیلی…
دیگه طاقت نیاوردم رفتم دستشو گرفتم و بعد از معذرت خواهی از اون
دختره کشوندمش سمت ساختمون
پرهام:بچه تو چرا اینقدر بی فرهنگی
حداقل میذاشتی یه تشکر خشک و خالی بکنم
-آره جون عمه ات
پرهام اینجا از این غلطا نمیکنی ها نیومده داری تابلومون میکنی.
پرهام:تورو نمیدونم ولی من هنوز تابلو نشدم
تو اگه شدی بگو تا بذارمت سر چهار راه
پشت در کلاس بودیم.
خواستم در بزنم که پرهام مچ دستمو گرفت
پرهام:چیکار میکنی منگل؟
-چیه؟نکنه میخوای تا صبح همینجا وایسی
نه ولی خب اگه اینجوری هم بریم بهمون گیر میدن
منم شنیده ام استادش از اون آدمای گنده دماغه که اگه باهات لج کرد پدرتو در میاره.
یه فکردی کردم دیدم بد نمیگه
-خب چیکار کنیم؟
پرهام دست منو گرفت و برد سمت راه پله
پرهام:برگرد…
-چی؟؟؟؟
پرهام:اه
خفه شو میگم برگرد
-مگه قزوینه که میگی برگرد.
پرهام منو با دست برگردوند وبعد از چند لحظه صدای جر خوردن یه چیزی بگوشم رسید
سریع برگشتم ببینم چی شده که پرهام یه سیلی آبدار خوابوند تو صورتم و بعدشم چنگ زد تو موهام و اونارو بهم ریخت.
اشک تو چشام جمع شده بود آخه عوضی بدجوری محکم زده بود.
دستمو بردم بالا که گفت:
چیکار میکنی خره وایسا بهت توضیح میدم.
نگاه مگه تو نمیخوای یه جوری بری سر کلاس
که استاد گیر نده ؟
-خب آره
این چه ربطی به پاره کردن پیراهن من و این وحشی بازی های تو داره؟
پرهام دست منو گرفت و کشوند سمت کلاس و گفت:
بیا بریم تا بهت بگم
دستمو آزاد کردم و گفتم
من با این سر و وضع عمرا اگه پامو تو کلاس بزارم
پرهام:اونوقت غیبت میخوری این واحد رو میوفتی ها.
دوست داشتم همونجا خرخره اش رو به دندون بکشم اما اون معطل نکرد و چند ضربه به در زد.
استاد:بفرمایید
پرهام در رو باز کرد و دست منو گرفت و کشوند توی کلاس
صحنه ی جالبی بود
در حالی که چاک پشت پیراهنمو با دست چپ گرفته بودم و دست راستم توی دستای پرهام بود و با اون صورتی که بخاطر سیلی یه طرفش احتمالا قرمز شده بود و موهای درهم و برهم وارد کلاس شدم.
از هیچ کسی صدایی در نمیومد.
روم نمیشد برگردم و به کلاس نگاه کنم
در حقیقت اصلا روم نمیشد سرم رو بالا بیارم.
تنها دلخوشیم دست گرم پرهام بود.
دستی که بارها و بارها به من کمک کرده بود.
پرهام:سلام و درود بر استاد گرانقدر، ببخشین دیر شد استاد
یه لحظه سرم رو بلند کردم تا واکنش استاد رو ببینم.
بیچاره از فرط تعجب دهنش وا مونده بود.
استاد:تا الان کجا بودین؟؟؟
پرهام دست منو ول کرد و بعد رفت سمت استاد
نمیدونم زیر گوشش چی گفت که یه نگاه به من کرد بعد با صدای بلند خندید
صدای خنده ی اون باعث شد کل بچه های کلاس بزنن زیر خنده
از فرط خجالت دوست داشتم زمین دهن بازمیکرد و منو درسته میبلعید
خواستم بیام بیرون که یهو پرهام پرید دستمو گرفت و با صدای بلند گفت:
چیه؟
مگه تا حالا آدم به این خوشگلی و جنتلمنی ندیدین؟
که یهو یه دختری از ته کلاس داد زد:
تو به این درب و داغون میگی جنتلمن؟
پرهام دست منو کشوند و رفتیم ردیف آخر کلاس نشستیم
ردیف آخر کسی جر من و پرهام نبود و اون دختری که به من تیکه انداخته بود توی ردیف جلویی ما و سمت چپ نشسته بود که تقریبا دوتا صندلی با ما فاصله داشت.
کلاس به حالت عادی برگشته بود و استاد درس دادنش رو شروع کرده بود.-کس کش چی به استاد گفتی که اونجوری کرد؟
پرهام:خفه شو میخوام گوش بدم
-با توام
بخدا برسیم خونه بیچاره ات میکنم
پرهام:هیچی بابا
گفتم توی محوطه داشتیم میومدیم یه پسر و دختری دستشون توی دست هم بوده اینم بهشون تیکه انداخته نگو پسره داداش دختره بوده
خلاصه درگیر شدن و پسره سر وته تورو یکی کرده بخاطر همین معطل شدیم.
دیگه واقعا داشتم از حرص میترکیدم و فقط با خشم بهش زل زده بودم که برگشت و گفت:
چیه؟
چرا عین وزغ به آدم نگاه میکنی
خب تقصیر خودت و اون موهای پشم خریت بود وگرنه منکه آماده بودم.
دیدم داره راست میگه دیگه دهنم بسته شد.
تقریبا30 دقیقه سر کلاس بودیم و من محو حرفای استاد بودم که پرهام با آرنج زد توی پهلوم:
پژمان اونجا رو باش
نگاه کردم دیدم بععععله دختری که بهم تیکه انداخته بود سرش رو گذاشته روی صندلی و کفشاشم در آورده و خوابه.
پرهام:یه پدری از این در بیارم دفعه ی دیگه هوس تیکه انداختن بسرش نزنه.
-میخوای چیکار بکنی دیوونه آبرومونو نبری
پرهام آروم زیر صندلی خزید و یکی از کفشای دختره رو برداشت
استاد پای تخته داشت مینوشت و با صدای بلند تکرارشون میکرد
بعضی از بچه ها هم تند و تند داشتن مینوشن.
-میخوای چیکار کنی؟
تقققققققققق
پرهام کار خودش رو کرده بود و کفش رو پرت کرده بود سمت تخته.
استاد بیچاره که تقریبا 35 شایدم 40 سالش بود از ترس دو قدم به عقب پرید.
وقتی برگشت صورتش از خشم سرخه سرخ بود و صداشم از ترس میلرزید.
یه نگاه به همه کرد و گفت:کار کدوم احمقی بود.
از هیچ کسی صدا در نمیومد و اون دختره هم با صدای برخورد کفش به وایت برد کلاس بیدار شده
بود و داشت به استاد نگاه میکرد
کل بچه های کلاس برگشته بودن و فقط به عقب کلاس نگاه میکردن که یهو پرهامم برگشت و به دیوار نگاه کرد.
با این کار پرهام کلاس زدن زیر خنده.
ولی استاد که حسابی عصبانی بود لنگه ی کفش رو تو دستاش گرفته بود و میگفت این مال کیه؟
پرهام:استاد به کفشه میاد زنونه باشه
ولی خب میتونیم امتحان کنیم شاید خدا قسمت کرد و این کفش سیندرلا نصیب ما شد و بخت گره خوردمون یه گره ش باز شد
استاد:مزه نریز بچه
بعد اومد و از همون ردیف اول یکی یکی به پای دخترا نگاه کرد
این دختر بیچاره هم که لنگه کفشش دست استاد بود داشت از ترس میمرد و هی به عقب نگاه میکرد.
که پرهام بهش گفت:
نگرد خانوم لنگه کفشتون دست استاده.
دختره که فهمید چه بلایی قراره سرش بیاد داشت با التماس به پرهام نگاه میکرد.استاد رسید بالا سر دختره و بعد از دیدن پاهاش یه پوز خند زد و گفت:
بیرون
دختره بدبخت گریه اش گرفته بود و فقط میگفت استاد بخدا کار من نبوده.
استاد: لنگه کفش که مال شماست
دختره:درسته ولی من نبودم
اصلا کدوم آدمی میاد این خریت رو میکنه
شما خودتون یه ذره فکر کنید ببینید من اینقدر احمقم.
دلم بحالش سوخت
یه نگاه به پرهام کردم دیدم عین خیالش نیست و داره همینجور نگاه میکنه.
نمیدونم چی شد جو گیر شدم یا هر کوفت و زهر مار دیگه فقط میدونم که بلند شدم و گفتم استاد کار من بود.
استاد یه نگاهی به من کرد و بعد اومد روبه روم وایساد.
تا چند لحظه فقط به چشمام خیره شده بود که پرهام بلند شد و گفت:
استاد عین سگ دروغ میگه
شما یه نگاه به صندلی ها بکنید،کار من بود.
بعدشم سرش رو انداخت پایین.
استاد اسم و فامیلمون رو پرسید بعد گفت:
شما با هم دیگه نسبتی دارید؟
پرهام:آره استاد
میشیم پسر عموی هم دیگه ولی از لحاظ اخلاقی نسبتمون شدیدتره آخه دوتامون کم داریم.
اینو که گفت استاد یه لبخند زد و گفت پدرسوخته.
بعدش کفش اون خانوم رو بهش داد و وسایلش رو جمع کرد و گفت کلاس تمومه. و از کلاس رفت بیرون.
-آخه کله خر آخه نفهم تو کی قراره آدم بشی
واقعا عصبانی بودم و داشتم با حرص سر پرهام داد میزدم
همه ی بچه ها حواسشون به ما بود و داشتن مارو نگاه میکردن که پرهام گفت:
به تو چه پدر ژپتو؟
من نمیخوام آدم بشم زوره؟
بعد رو کرد به بچه ها و گفت:
آقایون خانوما زوره؟
که بچه ها با هم گفتن نه و بعد زدن زیر خنده
-حداقل پاشو برو از تو ماشین یه پیراهن بردار بیار
پرهام:خودت برو مگه من نوکر حلقه به گوشتم
-با این پیراهنی که جر دادی برم تو حیاط دانشگاه؟
بعد خندید و گفت:
بپا یه وقت خودتو جر ندن تا من برم و برگردم.
بعد از رفتن پرهام چند تا از بچه ها اومدن جلو و با هم آشنا شدیم و چند دقیقه بعد تقریبا همه ی بچه ها رفته بودن که همون دختره اومد جلو
دختره:سلام
من اسمم نرگسه
-سلام من پژمانم از آشناییتون خوشبختم.
نرگس:میخواستم بخاطر حرفم ازتون عذر خواهی بکنم.
راستش فقط یه شوخی بود.
وگرنه شما با قدبلند و قیافه ای که دارین و همچنین شخصیتی که چند دقیقه پیش نشون دادین مثل یه جنتلمن میمونید.
خنده ام گرفته بود ولی بزور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
خواهش میکنم این…
تو همین لحظه پرهام با سر و صدا وارد کلاس شد
-به به
یه پیراهن برات آوردم سفیده سفیده
بجون تو عین آق دومادا میشی
نرگس بعد از سلام کردن سریع رفت بیرون
پرهام درحالی که پیراهن رو به دست من میداد گفت:
کس کش هنوز نیومده تور پهن کردی واسه ماهی گیری؟؟
یه خستگی در کن یه دوتا نفس عمیق بکش بعد برو سراغ دخترای مردم دلاور.
خنده ام گرفته بود.
کلاس دوم آناتومی داشتیم و بعدشم فیزیولوژی.
ساعت دوم تقریبا همه ی بچه ها و مخصوصا دختر ها اومده بودن آخر کلاس نشسته بودن.
یعنی دقیقا جایی که من و پرهام نشسته بودیم.
استاد اومد سر کلاس
یه خانوم تقریبا 37 38 ساله بود.
همینکه اومد پرهام باصدای بلند گفت:برپاااااااا
بچه ها هم نامردی نکردن و همه با هم بلند شدن
خانومه بدبخت هم متعجب بود و هم خنده اش گرفته بود.
همه نشستیم که پرهام دست منو گرفت و گفت پاشو
پرهام: استاد ما یه خورده چشممون ضعیفه عینکمون رو هم نیاوردیم اجازه هست بیایم جلو بشینیم؟
استاد:بله بفرمایید
خب بچه ها…
پرهام:استاد ببخشید شما یه خورده واسه درس دادن آناتومی بی تجربه نیستید؟؟
خانومه که معلوم بود بهش برخورده گفت:
چرا همچین حرفی رو میزنید؟
پرهام:آخه خانومی با سن و سال شما که شاید حداکثر 29 یا 30 سالش باشه فکر نکنم بتونه یه همچین درس سنگینی رو درس بده.
دیگه واقعا از دست حرفا و کاراش لجم گرفته بود
این بچه نمیتونست 10 دقیقه مثل آدم یه جا بشینه.
استاد یه لبخند زد و گفت:من اونقدرا هم که شما فکر میکنید جوون نیستم.
پرهام با یه حالت تعجب بر انگیز گفت:
جدا؟؟
ولی شما که بهتون نمیاد.
دروغ که نمیگین؟
یکی با آرنج زدم تو پهلوش که دیگه هیچی نگه استاد هم دیگه توجهی نکرد و درس دادن رو شروع کرد.
ساعت سوم هم با کارها و تیکه های پرهام کلاس بیشتر به یه تیاتر که نمایش کمدی اجرا میکرد شباهت داشت تا کلاس درسی مثل فیزیولوژی آخه استاد اون ساعت خودش هم آدم شوخ طبع و خنده رویی بود.
زمان استراحت بین زنگ دوم و سوم بود که شماره ام رو به نرگس دادم.
دختر خوبی به نظر میرسید و قیافه ی بدی هم نداشت
یه آرایش مات با لباس های سرتا پا مشکی
از شال و مانتو گرفته تا کفش همگی با هم ست مشکی بود و تقریبا 160 سانت هم قدش بود.
چشمای قهوه ای سوخته که وقتی با اشک خیس شده بودن منو به خودشون جذب کرده و شاید دلم رو برده بودن.
اون روز با تمام استرس ها واتفاقات خوب و بدش گذشت.
کم کم با همه ی بچه های کلاس قاطی شده بودیم.
من و نرگس هم رابطه مون عمیق تر شده بود و بیشتر اوقات توی دانشگاه با هم بودیم
همه چیز خیلی سریع پیش میرفت و روزها و لحظه ها به سرعت میگذشتن.
من عاشقانه نرگس رو دوست داشتم و بینهایت وابسته اش شده بودم.
یه روز جمعه بود.
یه جمعه ی سیاه.
نزدیکی های ظهر بود که از خواب بلند شدم و سر وصورتم رو شستم و یه نسکافه درست کردم و شروع کردم به خوردن.
من و پرهام با پدر بزرگمون تویه خونه زندگی میکردیم.
و پدر و مادرمون هم توی تهران زندگی میکردن. پدر بزرگمون تاجر فرش بود و الانم چند وقتی بود که برای دومین بار چمدونش رو بسته بود و رفته بود مکه.
نسکافه ام تقریبا تموم شده بود که پرهام با کلید در خونه رو باز کرد و اومد تو.
پرهام:سلام ایکبیری
تو چقد شلخته ای زن
حداقل یه آب و جارو میکردی تا من بیام.
اونوقت سر ماه بیا بگو نفقه میخوام
آخه پدر بیامرز تو که همش میخوری و میخوابی.
-برو بابا
زر زر اضافی موقوف
تو از اون دسته مردایی که زن زلیل محسوب میشن.
اومد کنارم نشست
صداش مثل همیشه نبود و یه چیزی تو نگاهش موج میزد
-خبریه؟
پرهام: نه بابا
خبر چیه
یه چنتا کلیپ جدید زدم تو گوشیم بیا ببین خیلی باحالن
گوشی رو داد دست من و خودش رفت توی حموم.
-حالا کلیپ چی هستن؟؟؟
پرهام:برو ببین خودت میفهمی.
اولین کلیپ رو باز کردم.
این رو خوب یادم میومد
چند هفته پیش یکی از بچه هارو که خیلی هم بددل بود دعوتش کردیم خونه.
خیلی وسواس مسخره ای داشت
میدونستیم که حلوا دوس داره.
بخاطر همین با چنتا دیگه از بچه ها یه حلوای مشتی درست کردیم و یه تف گنده هم
انداختیم توش و از همه ی مراحل تهیه ی حلوا هم فیلم گرفتیم
وقتی اومد با یه ولعی حلوا رو میخورد که انگار ده ساله چیزی نخورده
گذاشتیم تا میتونه بخوره و خودمون هم چنتا لقمه خوردیم.
وقتی که کارش تموم شد کلیپ طرز تهیه ی حلوا رو نشونش دادیم و اون بیشعورم همونجا هرچی خورده بود رو آورد بالا
خنده ام گرفته بود.
زدم کلیپ بعدی.
یکی از کلاس های دانشگاه بود
کلیپه از رو بالکن گرفته شده بود.
یه پسر و دختر داشتن به پر و پاچه ی هم میپیچیدن
خوب که نگاه کردم دیدم پسره همونیه که حلوا رو براش تدارک دیده بودیم دوباره خنده ام گرفت
دختره پشتش به من بود و داشتن لب میدادن.
-پرهام جریان این کلیپه تو دانشگاه چیه؟؟
که اونم تو حموم داد زد فقط نگاه کن.
دوباره سرمو چرخوندم سمت صفحه ی موبایل
تقریبا اخرای کلیپ بود
دختره لباسش خیلی شبیه نرگس بود
هیکل و اندامش هم همینطور ولی هی با خودم میگفتم نه بابا مگه همچین چیزی امکان داره؟ نرگس منو دوست داره و این چیزا که یه لحظه دختره سرشو چرخوند این ور و کل صورتش معلوم شد.
خدایا چی میدیدم
باورم نمیشد
بارها و بارها کلیپ رو آوردم عقب و دوباره پلی کردم
خودش بود
نرگس بود
نرگسی که من فقط دستاشو گرفته بودم حالا با کمال بی شرمی داشت تو بغل اون پسره ی عوضی بهش لب میداد
خون خونم رو میخورد
عین برق گرفته ها پریدم و رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم.
میخواستم اول برم اون پسره ی عوضی رو بکشم بعد برم سراغ نرگس.
ولی نه این خریت بود
اینجوری فقط خودم نابود میشدم
نشستم و فکر کردم
در اتاق قفل بود و پرهام داشت داد میزد چه مرگته پسر
در رو باز کن کارت دارم
یه لحظه یه چیزی عین برق از تو فکرم گذشت
رفتم در رو باز کردم و با پرهام رفتم روی کاناپه نشستم
-پرهام تو از داداشم به من نزدیکتری درسته؟؟
پرهام:نمیشه عین زنت بهت نزدیک باشم؟
-اه
جدی باش پرهام.خودتم میدونی وقتی عصبانیم چه سگی میشم.
یه فکر تو سرمه میخوام عملیش کنم. باهام هستی؟؟
پرهام:چه فکری؟؟
-حتما دیدی که نرگس چیکار کرده؟
پرهام:آره
یکی از بچه ها فیلمه رو گرفته
میگفت تو بالکن داشته سیگار میکشیده که اومدن تو کلاس
-خب.منم میخوام برای این جنده خانوم کم نزارم هستی؟
پرهام:چیکار میخوای بکنی؟
-میخوام امروز دو نفری جرش بدیم
پرهام یه لحظه به من نگاه کرد و گفت :باز جو زده شدی برادر؟
گوشی رو برداشتم و شماره نرگس رو گرفتم
بهش زنگ زدم و دعوتش کردم که بیاد خونه و بعدش هم خداحافظی کردم.
پرهام:داری چیکار میکنی دیوونه؟؟
اون بارها اومده اینجا اما تو حتی یه بوسش هم نکردی اما الان…
-این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست پرهام
هستی؟؟
پرهام:برو هر غلطی دوست داری بکن من نیستم.
پرهام با به حالت عصبی از خونه رفت بیرون و در رو بست.
رفتم و از توی یخچال 3 تا قوطی ویسکی کله اسبی آوردم و گذاشتم رو میز.
یکیشون رو باز کردم و شروع به خوردن کردم.
داغ شده بودم.
روزگار بدجوری داغم کرده بود.
قوطی تموم شده بود یه سیگار روشن کردم و شروع به پک زدن کردم.
محو شدن دود سیگار عین عشق من بود که لحظه به لحظه داشت کمرنگ تر میشد.
یه سیگار دو سیگار سه سیگار
کام بده سیگار لعنتی
زنگ در بصدا در اومد.بلند شدم و با سرگیجه ای که داشتم در رو زدم و دوباره رفتم رو کاناپه نشستم بعد از چند دقیقه نرگس با سر و صدا وارد خونه شد سلااااام
اوووو اینجا چه خبره؟؟؟من شوهر معتاد نمیخوام ها.
حالم از دروغاش بهم میخورد
از رو کاناپه بلند شدم و رفتم طرفش و محکم بغلش کردم و شروع به اشک ریختن کردن.
اشکایی از ته دل
اشکایی بخاطر عشق نافرجامم.
تعجب کرده بود.دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت کاناپه.
نرگس:حالت خوبه پژمان؟؟
چرا اینجوری شدی؟
چشمات چرا سرخ شدن؟عین دراکولا شدی پسر
یه پوزخند تلخ زدم و گفتم خوبم خانومی
نرگس چشماشو بسمت میزی که جلوی کاناپه بود سر داد و یه نگاه به قوطی های ویسکی کرد و گفت:بخاطر اینا اینجوری شدی؟؟
یه قوطی دیگه باز کردم و شروع به خوردن کردم
نرگس فقط زل زده بود به من.
تا نصفه بیشتر نتونستم بخورم.
مسته مست بودم.همونجا که کنارم نسشته بود دست انداختم دور کمرش و کشوندمش طرف خودم. مقاومتی نکرد.
بهش گفتم میدونی سگ چیه؟؟
گفت آره:گفتم من زنی رو میخوام که وفاش سگ رو شرمنده کنه.
بعد لبام رو روی لبهاش گذاشتم و شروع به مکیدن لب پایینیش کردم.
زبونم رو توی کل دهنش میچرخوندم و بعد اون زبونش رو وارد دهن من میکرد
من هم با تمام وجود مک میزدم.
بلندش کردم و بردمش تو اتاق خواب و شروع کردم به لخت شدن.
پیراهن و شلوار و شرت
نرگس شکه شده بود
نرگس:میخوای چیکار کنی پژمان؟؟؟
تو الان مستی
خواست از در بره بیرون که مچ دستشو محکم گرفتم و هلش دادم رو تخت.
شروع کردم به باز کردن دگمه های مانتوش
داشت با دستاش منو پس میزد ولی اعتنا نکردم
مانتوش رو در آوردم و دوباره افتادم بجون لب هاش و بعد شروع به لیسیدن گردن و گوشاش کردم
یه تاپ سفید با عکسای فانتزی تنش بود اونو درآوردم و با تمام توانی که داشتم کرستش رو کندم.
از خود بیخود شده بودم
مستی شهوت حس انتقام
نرگس داشت التماس میکرد
پژمان تورو خدا
پژمان خواهش میکنم تو که اینجوری نبودی
میخواستم شلوارش رو از پاش در بیارم که شروع به جیغ زدن کرد
دست گذاشتم روی دهنش تا صداش بیرون نره ولی دستم رو گاز گرفت.
با تمام توانی که داشتم خوابوندم توی گوشش
دماغش خون اومد ولی توجهی نکردم
حالا دیگه داشت بیصدا گریه میکرد
اون باید تاوان میداد
تاوان اینکه منو آلت دست خودش کرده بود
تاوان اون همه دروغی که بهم گفته بود
با یادآوری این افکار دوباره وحشی شدم.
شلوار و شرتش روباهم از پاش درآوردم
با نگاهش داشت بهم التماس میکرد
مثل همون روز اولی که دیدمش
چشماش دوباره با اشک خیس شده بودن.
اون نگاهش همون نگاه بود اما پژمان دیگه اون پژمان نبود
سرتاسر وجودم رو نفرت گرفته بود.
دوباره شروع به لیسیدن بدنش کردم.
گونه ها،گردن،گوش
بعد سرمو آوردم بسمت پستوناش و مثل وحشی ها شروع به خوردن کردم
عین کفتاری که یه لاشه پیدا کرده و میخواد ازش تمام استفاده رو ببره
با سرعت میمکیدم و اون فقط جیغ میزد و التماس میکرد که تمومش کنم.
رفتم سمت شکمش و بعد پاهاشو بزور باز کردم.
یه کس سفید داشت با لبه هایی که یه خورده تیره شده بودن.
سرمو بردم پایین و شروع به لیسیدن کردم.
تا جایی که امکان داشت زبونم رو توی کسش فرو میکردم و ترشحات کسش رو میمکیدم
صداش به ناله تبدیل شده بود و عین مار زخمی به خودش میپیچید و بعد از چند دقیقه آروم گرفت.
کیر من هنوز خواب بود
به نرگس فرصت نفس گرفتن ندادم و بلندش کردم و کیرمو دادم دستش و گفتم بخور
نرگس:نمیخوام
با داد گفتم: د لعنتی میگم بخور
که اونم شروع کرد به خوردن
طاقت نگاه های سنگینش رو نداشتم
سرمو بلند کردم و به سقف زل زدم
نمیدونم عمدی بود یا نه ولی خیلی ناشیانه ساک میزد.
کیرم رو از دهنش در آوردم وتوی حالت سگی قرارش دادم و کیرم رو روی کسش میمالیدم
اون با دستاش و تمام توانش منو به عقب پس میزد و میگفت نه پژمان تورو خدا این کار رو با من نکن،پژمان شاید ازدواج ما سر نگیره
یه پوز خند زدم
من به چی فکر میکردم اون به چی.
بی مهابا کیرم رو تا آخر فرو کردم تو کسش
جیغ زد و سرش رو به بالشت فشار داد و گفت از درد مردم مامان.
کیرم رو بعد از چند لحظه عقب کشیدم
خونی شده بود ولی داغ شهوت بودم
داغ نفرتی که روی قلبم گذاشته بود اجازه نمیداد ولش کنم.
با دستام پهلوهاش رو گرفتم و شروع به عقب و جلو کردم.
با تمام توانم تلمبه میزدم.
بدنم عرق کرده بود و صدای برخورد بدنم با کون نرگس بلندتر و بلند تر میشد
نرگس داد میزد و میگفت: تورو خدا بسه
دارم از درد میمیرم
کمرم داغون شده
پژمان تورو خدا بزار برم
حرفاش دیوونه ترم میکرد
مثل موشی بود که توی چنگال یه گربه اسیره.
کیرم رو از تو کسش در آوردم و کشوندمش لبه ی تخت و به پشت خوابوندمش و پاهاشو دادم بالا.
این بار صورتش رو میدیدم
رگه هایی از خون رو صورتش بود و داشت با التماس نگاهم میکرد.
کیرم رو با دهانه ی کسش تنظیم کردم و دوباره فرو کردم تو کسش
نمیدونم چرا ولی فکر کنم بخاطر ترس و دردی که داشت اونم ارضا نمیشد
اون به تخت چنگ مینداخت و از درد ناله میکرد و من از زور درد و نفرت نعره میزدم
داشتم با تمام توان تلمبه میزدم و عقب و جلو میکردم که یهو ارضا شدم و بدنم سست شد
کیرم هنوز توی کس نرگس بود
افتادم روش و بعد از چند دقیقه بلند شدم.
تا حدودی مستیم پریده بود ولی هنوز ازش نفرت داشتم.
دستشو گرفتم و بلندش کردم و رفتیم حموم.
بغلش کردم و بوسیدمش
اون هیچ حرفی نمیزد و فقط بی صدا اشک میریخت.
خشکش کردم و لباساش رو تنش کردم و بردمش رو همون کاناپه نشستیم.
یه لحظه چشمم به موبایل پرهام افتاد که زیر میز شیشه ای که جلوی کاناپه بود افتاد
برش داشتم
-نرگس
با توام
چرا جواب نمیدی؟؟
حداقل نگام کن…
عصبی شده بودم
قوطی ویسکی که تا نصفه خورده بودم رو برداشتم و به لبم نزدیک کردم که نرگس اونو از دستم گرفت و پرتش کرد یه طرف و داد زد
این زهر مار چیه که میخوری؟
تو بخاطر این آشغال اینطوری وحشی شده بودی
دوباره شروع به گریه کردن کرد
یه دستمال بهش دادم و گفتم نه نرگس خانوم
من بخاطر این اینجوری شده بودم
بعد کلیپ رو پلی کردم و موبایل رو دادم دستش
رنگ برنگ شدن پوستش و همینطور گشاد شدن چشماش حاکی از یه واقعیت تلخ بود.
حاکی از اینکه …
نرگس:پژمان بخدا …
-هیچی نگو نرگس.
یه سیگار روشن کردم و یه پک عمیق کشیدم
نرگس:د لعنتی بین من و اون از قبل یه دوستی ساده بوده
فقط یه بار لبهای همدیگه رو بوسیده بودیم
نمیدونم چرا ولی اون روز اومد با تهدید بهم گفت که یه بار دیگه میخوام طعم لبهاتو بچشم وگرنه میرم به پژمان همه چیزو میگم من خرم قبول کردم.
بخدا بین ما چیزی نبوده پژمان.
نمیدونم چرا ولی حس کردم داره راستش رو میگه.
صبر کردم تا پرهام بیاد که تقریبا بعد از نیم ساعت اومد
با پرهام و نرگس سوار ماشین شدیم که یه زانیای مشکی بود.
یه زنگ به سعید یعنی همون پسره آشغال زدم و باهاش توی پارک آزادی قرار گذاشتم.
وقتی رسیدیم اونجا بود.
شیشه های ماشین دودی بود وتوش رو نمیدید و پرهام رفته بود و عقب نشسته بود.
سوار شد و صندلی جلو نشست.
خیلی عادی سلام و احوال پرسی کردیم و بعدش گفت من عجله دارم کارت رو بگو.
کلیپ رو بهش نشون دادم
خواست بره بیرون که بازوش رو گرفتم و پرهامم از پشت موهاش رو گرفت و گفت اگه جم بخوری همینجا گردنت رو میشکونم.
خلاصه معلوم شد حرفای نرگس راست بوده و اون عوضی میخواسته کار اون روز ما رو تلافی کنه و با یکی از بچه ها هماهنگ میکنه که فیلم بگیره و خودشم میره دنبال نرگس.بخاطر این کارش فردای اون روز حسابی با چاقو خط خطی شد و منم بخاطر قضاوت عجولانه ام از نرگس دلجویی کردم و معذرت خواستم و الان حدود یک سالی میشه ازدواج کردیم و من یه بچه ی یک ماهه دارم. یه دختر به اسم پرنیان.
از اون روز به بعد من یاد گرفتم که هیچوقت عجولانه قضاوت نکنم فرقی نمیکنه چه مساله ای پیش اومده باشه. مهم اینه که قبل از انجام هر کاری و گرفتن هر تصمیمی نسبت به تمامی اتفاق های پیش اومده آگاهی کامل داشته باشم و با چشم باز تصمیم بگیرم.
پایان

نوشته:‌ کفتار پیر – پژمان

دکمه بازگشت به بالا