هانیه

ماجرای من از یک روز سرد و برفی شروع شد
طبق معمول هر روز با اینکه اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم با هزار تا فحش و دری بری به این روزگار از خواب ناز بلند شدم و آماده رفتن به مدرسه شدم
تا به خودم اومدم دیدم روبروی در مدرسه واستادم اون روز هم مثل روزهای دیگه با دعوا با معلمها روزم شروع شد و با غرغر مدیر مدرسه از در مدرسه زدم بیرون
داشتم میومدم خونه که هانیه دختر دیوار به دیوارمون رو دیدم منتظر اتوبوسه
منم که با ماشین بابام بودم بدم نیومد که سوارش کنم هم ثواب داشت هم یه طوری خودم خوشم میومد
رفتم بغلش واستادم
سعید:سلام
هانیه:سلام
سعید:بیاین بالا من میرسونمتون
هانیه:نه ممنون مزاحم نمیشم
سعید:مزاحم چیه خواهش میکنم بیاین بالا هوا خیلی سرده

در رو باز کرد و خیلی آروم نشست داخل ماشین و یه سلام خیلی آروم بهم گفت که با شنیدن صداش” دلم ضعف رفت
هانیه یه دختر 16ساله بود که خیلی استیل بدنی زیبایی داشت
بدون صحبت من رانندگی میکردم و اون روبروش رو نیگاه میرد
چند دقیقه گذشت که سرش رو آوورد بالا و گفت:
آقا سعید میشه یه آهنگ ملایم بزارید
گفتم حتما
یه آهنگ از داریوش گذاشتم
ضیافت های عاشق را خوشا بخشش
خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در…
نگاهش کردم دیدم داره از چشمهاش داره اشک میباره “ولی سریع سرم رو برگردوندم
دیگه داشتیم میرسیدیم خونه که خیلی آروم بهم گفت آقا سعید
نگاهش کردم:جانم مهسا خانم
مهسا:میخوام یه چیزی بهتون بگم …یعنی خیلی وقته که میخوام بهتون بگم
ماشین رو که حالا داخل یه کوچه خلوت بود نیگه داشتم
به شدت داشت برف میبارید
مهسا: سعید من خیلی وقته که تو رو دوست دارم ولی روم نمیشد بهتون بگم
این رو گفت و شروع کرد مثل ابر باریدن اشک
دستم رو بردم توی صورتش سرش رو بلند کردم
نگاهم کرد
نگاهش کردم
چشماش رو بست و نفهمیدم چی شد که داغی لباش رو روی لبهام حس کردم
با حرارت میسوختن ولی نمیدونستم لبهای من بود که داغ بود یا لبهای مهسا
بدنم شل شد و وا رفتم پایین
حالا نرمی سینه هاش رو هم که روی سینه هام بود رو حس میکردم
دیگه داشتم دیونه میشدم
لبهاش رو میخوردم
اونم لبهای منو میخورد
دیدم داره نفس هاش تند و تند تر میشه لبهام رو سر دادم روی گردنش که دیدم دکمهای مانتوش رو باز کرد
دیگه هیچی دست خودم نبود نمیفهمیدم داشتم چیکار میکردم

سینه های بزرگ و نرمش رو که حالا جلوی روم بود رو میدیدم “چیزی رو که همیشه آرزوش رو داشتم
از روی گردنش زبونم رو بردم سمت سینهای نرم و سفیدش که تمام صورتم رو میگرفت
شروع کردم به خوردن سینه هاش
و اون فقط ناله میکرد
دستم رو بردم سمت پایین روی شلوارش
که
یه لحظه دیدم ماشین با تمام سرعت رفت توی دیوار
جاده لیز بود و یه ماشین از پشت باهام تصادف کرده بود
اومدم پایین ببینم چه خبر شده که دیدم ماشین خیلی آشناست
رنگش سبز بود یه چراغ گردون هم روش
ماشین 110
تف به شانس ما و لعنت به این روزگار

نوشته: سعید

دکمه بازگشت به بالا