ندای عشق 1
–
این هم یک داستان غیرسکسی ,تقدیم به دوستداران این گونه داستانها …………وقتی پدرم مرد هیچی نداشت جز یه خونه خرابه تو کوچه پس کوچه یه نقطه ای تو وسط شهر ساحلی بابلسر . بابا یه ماشین داشت که با هاش مسافر کشی می کرد . یه بار که واسه یه کاری رفته بود تهران موقع بر گشتن با یه ماشین رفت ته دره و دیگه بر نگشت . من اون موقع هنوز دبیرستان بودم . مامان می رفت کار گری خونه مردم تا خرج تحصیل منو زندگی مارو بده . من تو رشته کامپیوتر اونم در یه مدرسه فنی حرفه ای درس می خوندم . دیپلممو که گرفتم دیگه نرفتم دنبال دانشگاه و این جور چیزا . مثلا کفیل مامانم شده بودم . معاف گرفته بودم . اما این مامانم بود که خرج منو می داد . یه خورده از مدت زمان بعد از مرگ بابا تا گرفتن معافمو تعریف کنم که چی شد . دوست داشتم مثل هم سن و سالای دیگه ام باشم . یعنی بچه پول دار بوده لباسای رنگا رنگ داشته باشم . دوست دخترای خوشگل داشته باشم ولی از این همه امکانات تنها چیزی که داشتم ریخت و قیافه درست و حسابی بود . من اسمم نویده و موقع مرگ بابام پونزده سالم بود . پایه های خلافو از همون موقع محکم کردم . بیشتر رفتم طرف دزدی . تنها یا بزرگترین خلاف منم همین بود . فقط می خواستم راحت زندگی کنم . خاک بر سرم که تخصصم از تخم مرغ دزدی اون ور تر نرفت . هر چند گاهی وقتا تخم شتر مرغ هم می زدم وقتی می رفتم بقالی یه چیزی بخورم تمام اون چه رو که ور می داشتم و می خوردم به مغازه دار نمی گفتم مثلا از بیسکویت های کنار دستم سه تاشو عین فرفره می خوردم پوست دوتاشو می ذاشتم تو جیبم یا با آشغالا در همش می کردم و یکی رو حساب می کردم .معمولا لباسایی می پوشیدم که بیاد رو شلوارم . وقتی وارد مغازه ای می شدم اگه واسم امکان داشت و وسیله ای بود که زیر پیرهنم و داخل شلوار و چسبیده به کمر بندم قایم کنم این کارو انجام می دادم . دفاتر و کتابای زیادی رو این جوری سرقت یا همون بلند کردم . جیبمو پر می کردم از مداد و خودکار . یه بار یکی از کتابفروشیها گیرم انداخته بود . یه کتابی رو گذاشته بودم لای شلوارم که اتفاقا در مورد راز خوشبختی بود . متوجه شد و دویست متری تعقیبم کرد و گیرم انداخت . چون سریع از کتابفروشی زده بودم بچاک . از بس گریه و التماس کردم منو ول کرد . کرم من فقط دزدی بود . اصلا لب به سیگار و عرق و تریاک نمی زدم . فقط دنبال نیاز هام بودم . کار شرافتمندانه تامینم نمی کرد . آن قدر گریه کردم و از بیچارگی و یتیمی و نداری و فقر گفتم که یارو دلش سوخت . نزدیک بود یه چیزی دستی هم بده منو بفرسته . چند تا فامیل درست و حسابی رو هم که گاهی سرکی به ما می زدند و کمک می کردند فراری داده بودم .. به جیب و کیف اونا یعنی در واقع به اونا هم رحم نمی کردم . یه مدت تو یه مغازه تعمیر کامپیوتر و سخت افزار مشغول بودم و از بس قطعات کامپیوتر مثل هارد و غیره چه نو وچه دست دوم بلند کرده بودم منو انداختند بیرون . دیدم اینا واسه فاطی تنبون نمیشه . با چند تا متخصص دوست شدم . قرار بود بریم خونه مردم دزدی . یه کوچه قدیمی گیر آورده و متخصصین به من گفتند که با تحقیقاتی که شده دراین چند تا خونه قدیمیش اهالیش آه ندارن که با ناله سودا کنن . فقط هرکدوم تو توالتشون یه آفتابه مسی سنگین وزن دارن که به ازای هر آفتابه ده هزار تومن بهم میدن . داشتم شاخ در می آوردم . از این آفتابه ها تو خونه مون دو تا داشتیم می خواستم بندازم دور جاش آفتابه پلاستیکی بگیرم . پول نداشتم بخرم . تازه آفتابه پلاستیکی اون موقع دو تا هزار تومن بود . سرتونو درد نیارم اون شب سه تا آفتابه زدم و سی هزار تومن گیرم اومد . نامردا خودشون رفتن هر آفتابه ای رو چهل هزار تومن فروختند یعنی نود هزار تومن واسشون کاسبی کردم . ولی بازم خدارو شکر که تو امتحانشون قبول شدم . بیست هزار تومنشو دادم به مامانم . و ده تومن دیگه رو واسه ندا دوست دخترم کادویی خریدم . به مامان گفتم چند بر نامه نرم افزاری نصب کردم پول خوبی گیرم اومد . بیچاره قبول کرد . ندا دوست دخترم که همش ازم هدیه می خواست . خسته شده بود از بس بهش عطر و ادکلن و وسایل آرایش و رو سری و جوراب می دادم . چون اینا وسیله هایی بود که از مغازه ها و بوتیک ها و دستفروشیها می زدم . اندازه پاشو داشتم یه کفش خوشگل و خوش مدل و مد روز واسش خریدم و رفتم تا بهش بدم . این اولین مال حلالی بود که می خواستم بهش هدیه بدم . هرچند پولش از فروش مال دزدی بود. از خوش شانسی بود یا بدشانسی که بهتره بگم خوش شانسی که هنوز به دم در خونه شون نرسیده بودم که دیدم چطور داره با یه پسره می خنده و دست تو دست هم اونم تو شهری که اماکن و امر به معروفه ها راحت گیر میدن دارن دل میدن و قلوه می گیرن . اونا پشت به من بودند . عصبی شده بودم . بدون این که به روش بیارم ازش فاصله گرفتم . دیگه واسش هیچی نگرفتم و اونم ولم کرد . از هر چی دختر بود دیگه بدم اومد . بقیه پول دزدی هم نصیب ننه ام شد . اما گیر افتادن ها تازه شروع شده بود . با تک ماده و تقلب و ارفاق دیپلم گرفتم . پنج شش بار رفتم دادگاه و دوبار رفتم زندان . دیگه آبرویی واسه مادرم نذاشتم . بریم به دوسه سال بعد از معافی . حتی دیگه حساب و کتاب سنم از دستم خارج شده بود . مثل آدمای بیسوادی که نمی دونن بچه شون کلاس چنده سه ماه تو زندان داشتم آب خنک می خوردم . و چون نون خور و مفت خور نمی خواستند ولم کردن . اومدم بیرون . اعصابم خرد بود . گشنه ام بود . یه صد تومنی همرام بود که از یکی از همکارام تو زندان قرض گرفته بودم . صد هزار تومن نه ها . صد تا یه تومنی که حالا یه بیسکویت هم نمیشه .البته اون موقع دو تا بیسکویت معمولی میشد . داشتم فکر می کردم با این پول چی بخورم . دنیای لعنتی نه از پدر شانس داشتم نه از دست زمونه نه از دوست دختر خیانتکارم ندا . پدر سگ می گفت عاشقمه . تو عالم خودم بودم که سر از ساحل در آوردم . خیلی هم خلوت بود . پاییز بود و اون منطقه پلاژ و بقالی و سوپری و دستفروشی هم نداشت . صدای جیغ و داد دختری رو شنیدم اوخ اوخ دونفر افتاده بودن روش و معلوم نبود دارن چیکار می کنن . دیدم که دو تا مرد افتادن سر یه زن و چه جور دارن بهش حمله می کنن ولی اگه قصد تجاوز دارن پس چرا لختش نمی کنن یه پسر کوچیکه هم که همچین زیاد کوچولو هم نبود و ده دوازده سالش می شد با مشت و لگد از اون زنه دفاع می کرد . زنه خیلی جوون بود . فکر نکنم بیست سالش هم می شد . پس این پسره نباید پسرش بوده باشه . دیدم به زور دارن یه چیزی رواز گردن اون زنه یا دختره می کشن . ظاهرا می خواستند گردنبندشو که خیلی هم نفیس نشون می داد بزنن .-آشغالا کشتین منو . ببرین مال شما . به من و برادرم کاری نداشته باشین . وایییییی بوی پول و جواهر به مشامم خورد . چرا من خودم استفاده نکنم . رفتم طرف دزدا به زور خودم اطمینان داشتم داداش کوچولوهه که منو دید دلش گرم شد . با آرنج محکم زدم به صورت یکی از دزدا و یه مشت هم زدم تو صورت یکی دیگه . برادره هم که اسمش نادر بود یه خورده شجاع تر شده بود و یه دست و پایی هم اون می زد . با آخرین زورم مچ دست یکی از دزدا رو که گردنبند تو دستش بود باز کردم . بی انصاف همچین اونو از گردن دختره کشیده بود که زیر گلوشو زخم کرده بود . گردنبندو از دستش در آورده بودم . فکر کنم باید یه میلیونی می ارزید ولی این مال خر خرای نامرد فکر نکنم بیشتر از صد تومن به من بدن . بازم غنیمته . صد هزار هم از هیچی بهتره . حالا چه طوری فرار کنم وای تا جاده کلی باید بدوم . گردنبند دختره بود تو دستم و انگار دنیا رو تو مشتم گرفته بودم . شاید اگه ندای من اون ظلمو در حق من نمی کرد اینو تقدیمش می کردم نه بهتر بود بهش ندم چون این جوری توقعش می رفت بالا و دیگه همش از من چیزای گرون گرون می خواست . مثل دونده های دو صد متر پاهامو نیم خیز کرده و آماده کنده شدن از زمین و فرار شده بودم که دیدم پیرهنمو چسبیدن ناگهان حس کردم یه چیز محکم خورد تو سرم داشتم به این فکر می کردم که رو شنها و ماسه های ساحل سنگ از کجا گیر آوردن که دوباره زدن تو سرم و یهو افتادم زمین .البته با ضربه دوم دیگه نفهمیدم چی شد .. یه صداهای درهم و بر همی می شنیدم ولی جون نداشتم پاشم یه چیز روونی هم لای موهای سرم در حرکت بود . داشت از سرم خون میومد . واسه چند ثانیه به مغزم فشار آوردم تا یادم بیاد چی شده . چشامو یواش یواش باز کردم. چند تا مامور و یه پیر مرد و نادر خان و خواهرش هنوز اونجا بودن .اون دو تا دزد هم دستگیر شده بودن . دختره چه جور گریه می کرد و می لرزید . عینک دودی خوشگلی به چشاش بود . از اون عینکهای درشتی که خیلی به قیافه دخترا میاد .-آقا دستتون درد نکنه اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن . شما حالتون خوبه . صداس دلنشینی داشت . ولی صد هزار تومن من پریده بود من یه دزدی بودم که می خواستم از دزدا بزنم ولی حالا شده بودم یه قهرمان . مامورا می خواستند منو به اتفاق دزدا ببرن اداره آگاهی و کلانتری و از این جور جاها باز جویی و صورتمجلس کنن . من و پدر دختره که قیافه اش نشون می داد از اون آدمای درست و حسابی باید باشه خواهش کردیم که همین جا ترتیب کاغذ بازی ها رو بدن و بعدا هر وقت لازم شد میاییم و شهادت میدیم و از این کارا . راستش دوست نداشتم کلاسم بیاد پایین . آخه اگه پام به کلانتری و آگاهی باز می شد همه منو می شناختن و فکر می کردند دزده منم . حالا این دو تا مامور رو نمی شناختم و اونا هم منو نمی شناختن من و نادر و خواهره و پدره تنها شدیم -دختر چقدر به تو بگم مواظب خودت باش آدم با این حالش که همش نمیاد بیرون قدم نمی زنه -بابا من اومدم برای مطلب بعدیم الهام بگیرم . اومدم تا صدای امواج دریا آرومم کنه . آخه دیگه دلم به چی خوش باشه .-خب همین الهامو تو خونه ات می گرفتی مجبور که نبودی حتما این جا الهام بگیری . دریای کنار ویلای ما شوره و اینجا دریاش شیرینه ;/;-بابا بس کن این قدر آزارم نده .-تو که می دونی واسم چقدر عزیزی .پدره اسممو ازم پرسید و منم بهش جواب دادم -آقا نوید نمیدونم به چه زبونی ازت تشکر کنم . من همین یه دختر و پسرو دارم . دخترم عاشق نویسندگیه از روزی که تصادف کرده و این مشکل واسش پیش اومده دیگه هر کاری دوست داشته باشه انجام میده . منم نمی تونم بهش چیزی بگم . دلش شکسته تصادف سختی بود . خدا به سر دشمن هم نیاره . ما در اصل خونه و زندگیمون تهرونه . این جا ویلا و خونه داریم . دخترم دانشگاه بابلسر رشته اقتصاد درس می خونه و ماهم گاهی به هوای اون میاییم اینجا . حالا هم که دیگه نمیشه تنهاش گذاشت . خیلی داغون داغونه . حالا هم که دیگه دانشگاه نمیره این تصادف همه چی رو از اون گرفته . یه نگاه به سر تاپای دختره انداختم و هر چی فکر می کردم کجای این دختره معیوبه چیزی به ذهنم نمی رسید . این از من سر حال تر و قبراق تر نشون می داد . پدر خر پول هم که داشت . تفریحی هم که نویسندگی می کرد . همین مدت کوتاه باباهه به من گفت که باضررهم نویسندگی می کنه و یه دستی هم تو وبلاگ داره . مثل این که منو گیر آورده بودند . پدره از کیفش یه مشت تراول در آورد و گفت برام پول مهم نیست زندگی عزیزام واسم از هر چی با ارزش تره . هر چی دوست داری از این پول بردار . تو امروز بزرگترین خدمتو در حق منو خونواده ام کردی . این دوره و زمونه ای که هیشکی به هیشکی رحم نمی کنه ارزش کار تو خیلی بیشتر از ایناست . دوست داشتم تمام اون چک تضمینی ها رو بردارم بذارم جیبم . ولی یه لحظه دیدم نگاه دختره به سمت منه . روم نشد تو همین تردید بودم که دیدم یه چیزی از دست دختره افتاد پایین . فکر کنم گردنبندش بود . روزمین خم شد دستشو به این طرف و اون طرف می گردوند . طلا جلو چشش بود ولی نمی دید . نادر خم شد و گلو بندو داد دستش . یه لحظه تمام تنم از تاسف و تاثر لرزید . عجب کوری بودم که تازه فهمیدم این دختره کوره .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick