کیستم من ؟
–
دستانم را دور گردنش حلقه می زنم . روی ماهش را می بوسم . هنوز هم برای او یک بچه هستم . پدرهنوزبوی پدررامی دهد . چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده .. آن روزها که سواردوچرخه ام می کرد و منو با خودش به مدرسه می برد . پدر قبل از این که مدیر شه ناظم بود . معاون مدرسه . هنوز یادم نمیره جلوی دوچرخه هرکولس نشسته بودم و اونم گاه سرشو خم می کرد و چونه شو به صورتم می مالید . تا یادمه اون یه روزدرمیون صورتشو تیغ مینداخت و میندازه .. در هر حال چونه اش سیخم می داد . خوشم میومد از این کارش .. شایدم یه کوچولو یه ذره اون روزا محبتشو حس می کردم .. پدرگلم , فدات شم , بمیرم برات , بگو برات چیکار کنم تا ازم راضی باشی . گرد پیری رو موها و صورتش نشسته . ضعیف شده , یه پاش به سختی تنشو حمل می کنه . نمی دونم چرا تقویتی هاشو کم کرده .. چقدر از بوی پدرخوشم میاد . آقابابا مدیر هیچوقت تنش بوی عرق نمی داد ..اگه پیراهنش جدا از تنش باشه بازم می تونم بوشو حس کنم . عطر خاص خودشو داره .. عطر تن پدر . هنوز یادم نرفته اون روزی رو که کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب از استاد مهدی آذر یزدی رو داد بهم تا بخونم , هنوز به مدرسه نمی رفتم ولی اون به من خوندنو یاد داده بود .. پدر هنوز بوی پدر رو میده بوی زندگی رو بوی عشق , بوی جوانی از دست رفته رو . هزاران هزار بیت از شعرای بزرگ تو خاطرش هست خودشم شعر میگه . خلاف من که عشقم به نویسندگیه . با تمام وجودم بغلش می کنم .. هیچوقت به تندی باهاش برخورد نکردم .. حتی اون وقتایی که دلخور و عصبانی می شدم . چقدر ناراحت شده بود وقتی که من عاشق شده بودم ..اون دوست داشت پسرش بهترین باشه و در سختی بزرگ نشه . خودش در یتیمی بزرگ شده بود . نذاشت که من سختی بکشم . شرافتمندانه زندگی کرد و غذای حلال به خوردمون داد . مادرمو هم در آغوش کشیدم اونو هم بوسیدم .. کاری واسشون نکردم .. تا حالا اونا واسه من قدم گرفتن . بازم یاد چهار سالگی ام افتادم که سرمو گذاشته بودم رو پای مادرم و احساس امنیت می کردم .دوست نداشتم از اون آرامش فاصله بگیرم . دلم واسه اون روزا یه ذره شده .. واسه اون روزایی که هنوز عاشق نشده بودم هنوز با اولین عشقم ازدواج نکرده بودم هنوز همسرمو از دست نداده بودم , هنوز نمی دونستم که دروغ شنیدن از آدمای جامعه و اونایی که بهشون دروغ نمیگی یعنی چه ;! هنوز نمی دونستم که جواب خوبی ها رو با بدی دادن چه دردی داره ;! هنوز نمی دونستم که هل دادن آدما و به زمین انداختنشون برای رسیدن به مقصدی نامعلوم یعنی چه ;! ..
رو کردم به پدر و مادرم و با تمام وجودم ازشون پرسیدم از من راضی باشین من واسه شما کاری نکردم .. اونا بهم گفتن که ازت راضی هستیم . فقط مادرم از سر نوشت من از این که همسرمو از دست داده بودم ناراحت بود . به چهره شکسته شون نگاه می کردم . اگه منم به این زودی ها نمیرم یه روزی می رسم به اون جایی که اونا الان درش قرار دارند .