خارتو , گل دیگران 65
–
هر چهار تاشون حسابی خسته بودند . به ساختمون اصلی بر گشته و چهار تایی شون تا صبح خودشونو رو یه تخت ولو کردن . گاه با هم حرف می زدن و گاه سکس می کردن .. ویدا و زن داداشش ماندانا که خیلی با هم درددل می کردند . ماندانا خیلی حرف می زد .. ویدا هم دوست داشت حرف بزنه ولی انگار این ماندانا بود که موضوع بیشتری برای صحبت پیدا می کرد . دیگه از صاحبان عروسی کسی هم خبرشونونگرفت . مهمونا همه رفته بودند و اون چهار تا از صبح تا لنگ ظهرو خوابیده بودن .. ماندانا خیلی دلش می خواست که با ویدا ور بره و یه لز جانانه با هاش داشته باشه . اما هراس داشت . هنوز ازش حساب می برد ولی یه حسی بهش می گفت که بالاخره موفق میشه که به این خواسته اش برسه .