خارتو , گل دیگران 61

ویدا خیلی خوشش میومد . دیگه فراموش کرده بود که این جا کجاست و چرا این جاست . اصلا چی شده که همچین شرایطی برای اون  فراهم شده . حس می کرد که چه خوبه که آدم گرفتار نوعی فراموشی شه . یا این که یاد آوری بعضی مسائل واسش اهمیتی نداشته باشه .  لبای پرویز با لبای ناصر و رامین و هوشنگ فرق می کرد . با این که کسش در هر مکشی دچار هیجان خاصی می شد ولی به نظرش میومد گردش لبای پرویز طوریه که اون دلش می خواد که این جوون زود تر کیرشو توی کسش فرو کنه .

دکمه بازگشت به بالا