نامردی بسه رفیق 64

بعد از این که دقایقی رو اشک ریختم حس کردم که آروم شدم .. سرمو برگردوندم در فاصله ده بیست متری خودم ستاره رو دیدم . اونم مثل من بود و حال و روز خوشی نداشت .
-ستاره واسه چی این جایی . چرا بابا مامانتو تنها گذاشتی ..
 ستاره : سپهر همه ما رو تنها گذاشت .  اونا همو دارن .. ولی نمی خواستم تنهات بذارم .
 -خواستم تنها باشم .  می خوام باور کنم ولی خیلی چیزا رو نمی تونم باور کنم .
 ستاره : می دونم منم حس تو رو دارم . دنیا همینه فر هوش . ما زنده ها باید قدر هم بدونیم …
 -ولی ستاره مگه ما قدر سپهرو دونستیم ; آره ;  چه می دونستیم و چه نمی دونستیم اون حالا دیگه رفته . رفته و ما رو تنها گذاشته . اون رفته و دیگه نمیاد .
 ستاره : الان من و تو همو داریم . بهم کمک کن فر هوش . منم کمکت می کنم . ما هر دومون بوی سپهرو میدیم .
با خشم نگاش کردم . درد جدایی از فروزان و این جور حرف زدناش عصبی ام می کرد . من عاشق فروزان بودم . زنی که یه زمانی عاشقم بود و حالا می خواد که سر به تنم نباشه … برای  مراسم تد فین سپهر خیلی ها اومده بودن . وصیت کرده بود که در امامزاده ابراهیم بابلسر دفنش کنن .  با این که خونواده اش از ته دل راضی نبودن ولی مجبور شدن به وصیتش عمل کنن . پدر و مادر و خواهر منم از تهرون اومده بودن .و خیلی های دیگه ..مثل خونواده فروزان ..داداش فرزان اون .. وقتی سپهرو می خواستن به دست سرد خاک بسپرن خونواده و بستگان برای آخرین بار باهاش دیدار می کردند . سرشو برای لحظاتی در آغوش گرفتم .. طوری ناراحت و خشمگین بودم که انگاری دست خودش بوده که مرده .. کاش منم می مردم و این همه عذابو تحمل نمی کردم . دیگه امیدی نبود که واسش زندگی کنم .
-بد جنس حالا جوابمو نمیدی ; نامرد ! چرا رفتی و تنهام گذاشتی .. حالا صدامو می شنوی و جوابمو نمیدی ; چرا تنهام گذاشتی .. بهم بگو .. بهم بگو چرا ; یعنی تمام اون باهم بودنا یه خواب و خیال بوده ;  یعنی من باید تمام اندیشه هامو به دست باد بسپرم و تو به دست خاک بسپریشون ; چرا رفتی .. به من بگو دروغه ..
فریاد می کشیدم .. ضجه می زدم و اشک می ریختم .. منو به زور از کنار قبر دورم کردند .. و من رفتم  کنار درختی  و سرمو چند بار کوبوندم به درخت .. به زور نگهم داشته بودن .. یه لحظه به یادم اومد که حالا اون می دونه من چقدر پست و نامردم . اون دیگه همه چی رو می دونه . دیگه می دونه که من در حقش نا مردی کردم . اون حالا می دونه که من با زنش رابطه داشتم . رفیقی که در بود خودش بهم گفته بود که از زنش می گذره تا من با اون از دواج کنم . نمی دونست که من برای بودن با فروزان قبلا دست به کار شدم بدون این که به اون بگم .. بدون این که از شرایط بیماری اون خبر داشته باشم … چرا همه جا رو تیره و تار می دیدم . چشام سیاهی می رفت . چرا فروزان ازم فاصله می گرفت ; چرا به من توجهی نداشت ; چرا تنهام گذاشت . من حالا بیش از هر وقت دیگه ای بهش نیاز داشتم . فروزان خیلی آروم اشک می ریخت .  چه دنیای تلخی ! کاش مرگ میومد و منو هم با خودش می برد . می برد و کنار سپهر جاش می داد  . شاید بازم می تونستیم با هم حرف بزنیم . واسه هم درددل کنیم . شاید اون به روم نمی آورد که من چه کار بدی در حقش انجام دادم . اون خیلی با گذشت بود . شایدم خودش بهم می گفت که این همون خواست اون بوده . ولی عمل من قبل از خواسته اون بوده .. چرا من نمی تونستم اون همه جمعیتو تحمل کنم . باید سر پا می بودم و می رفتم به دنبال تدارکات . به دنبال هزینه ها . به زحمت با بقیه احوالپرسی می کردم . شاید در اون لحظات فقط فروزان بود که می تونست آرومم کنه ولی اونم ازم دوری می کرد . اونم ازم فاصله می گرفت . نمی خواست منو ببینه . نمی خواست مرهمی بر دل زخمی من باشه . آخه  می گفت من قلبشو به بازی گرفتم … چهره سپهرو هم نمی تونستم از یاد ببرم .  اون در آخرین لحظات زندگیش از بس لاغر شده صورتش جمع شده بود و حالا که اصلا مشخص نبود .. خیلی کوچولو شده بود . انگار تمام خون تنش خشکیده بود . ..چند بار فروزانو صداش کردم ..
 یه بار منو به گوشه ای کشید و گفت فر هوش دست از سرم بر دار نذار که آبرو ریزی شه . نذار من بی خیال شم و آبروی خودم و تو رو ببرم . بذار مراسم به خوبی پیش بره ..
-فروزان من عاشقتم . دوستت دارم . هیشکی دیگه رو نمی خوام .
لحظاتی بعد یکی اومد نزدیکمون . یه مرد جوونی بود تقریبا هم سن من .. نمی شناختمش ..
 -فروزان .. این جا چیکار می کنی .. خیلی ها به دنبالت می گردند .
دست فروزانو گرفت و اونو با خودش برد … خشم و حسادت و کنجکاوی بر ناراحتی من اضافه شده بود . فروزان یک برادر بیشتر نداشت .. یک بار دیگه رفتم سمت فروزان …
 -می بخشی یه کاری داشتم .
  بازم اونو کشوندم جای خلوت تر ..
 فروزان : فر هوش آبروی خودت رو نمی خوای ; می خوای جیغ بکشم ; بگو چی می خوای . این دیگه بار آخرته خیلی پر رویی حیف که در آرامگاه و میون جمعیتیم ..
-اون کی بود ;
فروزان : به تو مربوط نیست .. 
-با نگاهش داشت تو رو می خورد ..دوستت داره;
-ربطی به تو نداره . مگه باید از تو اجازه گرفت ; تو که کس من نیستی .. مگه تو که کس من نبودی از کس من اجازه گرفتی ; اگه نمی دونی بدون . اون پسر خاله ام فر هاده .. قبل از ازدواجم  یکی دوبار ازم خواستگاری کرده بود …حالا برو نذار من از اینی که هستم داغون تر شم ..
 -اگه ازت بخواد باهاش ازدواج می کنی ;
 -عوضی من هنوز یه روز نمیشه شوهرم مرده اون وقت تو داری از چی حرف می زنی ; …. ادامه دارد … نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا