فریب شیرین
–
شیرین زن خوش اندامی بود که زیبایی نداشت . شوهرش ده سالی رو ازش بزرگ تر بود .. اون سی سالش بود و به تازگی اومده بودن به واحد روبرویی ما … پدر و مادرم کار مند بودند و خواهر بزرگمم از دواج کرده بود و منم دبیر دبیرستان بودم و هر وقت هم که کلاس نداشتم بودم خونه . منم درست هم سن شیرین بودم . دوست نداشتم تا چهل سالگی زن بگیرم .. بیشتر با زنا و دخترا حال می کردم و واسه همین نمی خواستم واسه خودم درد سر درست کنم . از بودن با زنای شوهر دار خوشم نمیومد ولی از گناهش می ترسیدم و دلم واسه اون مردا می سوخت . شیرین هر روز به یه بهونه ای در خونه مونو می زد . آخه اون با مادرم گرم گرفته بود که شاید از این طریق بتونه راحت تر خودشو بهم معرفی کنه . با این که با زنای متاهل ار تباط جنسی نداشتم ولی چشای اون زن از این می گفت که خیلی دوست داره که خودشو تسلیم من کنه . خیلی گستاخ و بی پروا بود . اما من به خاطر شوهرش کاری نمی کردم .. یه روز در حالی که صبحش بیکار بودم در خونه مونو زد و ازم پرسید که در مورد یخچال چیزی سر در میارم یا نه .. چون یخچال و فریزرشون داره آب پس میده انگار کار نمی کنه …