یک سر و هزار سودا 47

طوری در آغوشم گرفته بود که احساس کردم با تمام وجودش دوستم داره . عمریه که عاشق منه . داره یه حس خوب و قشنگی بهم میده . نمی دونم  این حسو به چی تعبیرش کنم . شاید این همون حسی بود که من دوست داشتم که داشته باشه همون احساسی که منو به بودن در کنار اون امید وار کنه . اعتماد به نفس منو زیاد کنه . این باورو در من به وجود بیاره که هنوزم قدرت دارم . هنوزم می تونم که یکی رو عاشق خودم کنم . که اون بهم بگه و نشون بده که دوستم داره . بوی تن مژده دیوونه ام کرده بود . دیگه می تونستم به فیروزه فکر نکنم . اون خیلی خواستنی تر از اون دختر بود . یه وقتیه که تو هدف داری و با احساسات زنی بازی می کنی با حرفات و کارات می خوای اونو وابسته به خودت کنی .  یه وقتی هم هست که به اون چه که میگی اعتقاد داری و با تمام حس خودت می خوای که غرق اون شی و طرفتو غرق در اون احساس قشنگ کنی .. اون لحظه برام یکی از بهترین لحظات زندگیم بود . نمی دونم چرا ولی حس کردم با همه بدیهام و به عشق پشت کردنام این زنو که ده سال ازم بزرگتره رو دوستش دارم . و اگه یه روزی مثلا قرار باشه که اونو از دست بدم بیشتر از اونی که برای فیروزه ناراحت شدم به خاطر اون غصه می خورم . امید وار بودم که اون بتونه این حس منو درک کنه .

دکمه بازگشت به بالا