خارتو , گل دیگران 179
–
رامین یه نگاهی به اون دو زن انداخت ومونده بود که چی به ماندانا بگه .. نمی دونست که ماندانا بهش متلک انداخته یا همین جوری چیزی پرسیده . ولی واسه این که جوابی داده باشه گفت
-خب آدم باید به فکر خونواده اش هم باشه . تمام کار و تلاش ما برای زندگی بهتره . الان که جوونیم فعالیت نکنیم پس کی این کار رو انجام بدیم ; به وقت پیری ; اون وقتایی که دیگه توانی برای ما نمونده باشه ;
ماندانا حوصله بحثو نداشت … می دونست که اگه بخواد یه سوال دیگه ای از رامین بکنه اون بازم ادامه میده …
وحید یه نگاهی به رامین انداخت و گفت میگم دلت نمی خواد با خانومت قدم بزنی ; خیلی حال میده .
-تو چی ;
وحید : چرا ولی این خواهرم که زن تو باشه انگاری دست از سرش ور نمی داره . ولش نمی کنه .
-اتفاقا زن تو بیشتر بهش چسبیده . طوری که اونا زن و شوهر هم باشن ..شایدم باشن نمی دونم .
-همش واسه اینه که ما به اونا نمی رسیم …
لحظاتی مردا رفتن کنار زناشون تا لحظاتی رو با اونا باشن . فضای حرکت به گونه ای بود که در اون مسیر فقط دو نفر می تونستن کنار هم راه برن . برای لحظاتی زنا ساکت شدن … رامین دستشو به دست ویدا داد …
زن به ساعتی پیش فکر می کرد . به این که با سه تا مرد دیگه غیر از شوهرش سر کرده بود و حالا این قدر راحت داشت با اون قدم می زد و حسشو به اون منتقل می کرد . چطور یک آدم می تونه به این صورت باشه . خیلی راحت بتونه خودشو با شرایط موجود هماهنگ کنه . یعنی زندگی حیوانی که میگن همینه ; پس فرق بین من و خوک , فرق بین من و سگ و یا یک حیوون دیگه چی می تونه باشه . فشار دست رامین ویدا رو به خودش آورد . زن حس کرد که داره به چیزایی فکر می کنه که اونو به نتیجه ای نمی رسونه . چون می دونست بیشتر آدما بیشتر وقتا می دونن که دارن چیکار می کنن اما حتی می خوان از دونسته هاشونم فرار کنن .
ماندانا هم داشت به همون چیزایی فکر می کرد که ویدا به اون می اندیشید . راستش بعضی وقتا فراموش می کرد که شوهر داره و گاه از این می ترسید که نکنه پیش وحید سوتی بده . چون زندگیشو غرق این کرده بود که مدام از فضای زندگی مشترکش فرار کنه .
ماندانا : عزیزم وحید جان میای کمی بشینیم ; ویدا جون نظرت چیه که همین جا بشینیم و به ستاره ها نگاه کنیم;
ویدا : من که خیلی دوست دارم با شوهرم خلوت کنم .. راز و نیاز کنم . خوشم میاد ببینم زیر ستاره هایی که دارن با هم راز و نیاز می کنن بشینم و با شوهرم راز و نیاز کنم ..
رامین که کمی صورتش سرخ شده بود داشت به این فکر می کرد که چه جوری می خواد نزدیکی وحید و ماندانا با زنش خلوت کنه . ماندانا هم که اخلاق رامینو. می دونست خنده اش گرفته بود .
رامین : ستاره ها اون جوری که ما فکر می کنیم نیستن … اونا هر کدومشون دنیایی از گاز و آتیشن …
ماندانا : آره گرمای اونا رو حس می کنم .
وحید : معلوم هست که داری چی میگی ;
ماندانا دست وحیدو کشید و به گوشه ای رفتند …
ماندانا : ویدا جون یه نیم ساعتی شما مادام موسیو رو تنها می ذاریم که به یاد روزای جوونی خوش بگذرونین .
مردا حسابی سرخ کرده بودند .
ولی ویدا رامینو به سمتی برد و گفت شوهر خجالتی من بیا با هم تنها باشیم … منو ببوس . خوشت نمیاد اسیر احساسات عاشقونه مون شیم ; مگه تو دوستم نداری ; راستشو بگو .
ویدا به این فکر می کرد که در آغاز تنها عاملی که اونو به سمت مردای دیگه کشوند کم توجهی و سردی بیش از اندازه شوهرش به اون بوده . و حالا کار به جایی رسیده بود که هم اون و هم ماندانا فقط واسه این که یه شور و تنوعی به زندگیشون بدن می خوان که با شوهراشون باشن …
رامین : داری چیکار می کنی;
-نترس سر ما نمی خوری . کاملا لختت نمی کنم . فقط لباتو بده به من .. دلم می خواد با شوهرم باشم ..
اما در اون لحظات مدام تصویر مردای دیگه از ذهنش می گذشت …
اون طرف که وحید خیلی خجالتی تر از رامین با زنش بر خورد می کرد .
-آروم تر ماندانا . صدا میره اون ور بده .. شبه .. همه جا رو سکوت گرفته ..
ماندانا : از چی می ترسی ; ما آدما همه مون مثل همیم . مگه خواسته ها و نیاز های همو نمی دونیم و درک نمی کنیم ;
وحید : آره ولی یه مرز هایی وجود داره . یه حجب و حیا هایی ..
ماندانا در حالی که شورت و شلوار شوهرشو پایین می کشید گفت حالا بهت نشون میدم . دستشو به کیر شق شده شوهرش رسوند و گفت نگاش کن .. این که دیگه مسیرشو مشخص کرده …
-خواهش می کنم آروم تر ..
ماندانا : من شوهر می خوام دیگه . چیه همش از صبح تا شب داری کار می کنی و وقتی اومدی خونه انگاری که از جنگ بر گشتی …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی