گناه عشق 173
–
ناصر دید که به هر راهی که متوسل میشه فایده ای نداره .قدرت نوشین خیلی بیشتر از اونیه که احساس می کنه و در اون سمت نادر و نلی که هدف مشترکی داشتند سر صحبتو باز کرده بودند .
نادر : من که فکر نمی کنم ناصر قبول کنه که دست از سر زنش بر داره . اون آدمیه که نشون داده در وجودش جز درنده خویی و خبث طینت چیز دیگه ای نیست .
نلی : تو نمی تونی در موردش این طور حرف بزنی . اون خلاف اون چیزی که نشون میده قلب مهربونی داره خیلی دوست داشتنیه . مهربونه . انسانه …
نادر : این چیزایی رو که داری میگی داری واسم جوک تعریف می کنی یا همه اینا هست ; اون چند بار می خواست منو بکشه . یک بار چند نفر علیه من استخدام کرده بود و دفعه قبل که خودش به من حمله ور شده بود و من و اون هر دو تا مون شانس آوردیم که یک ماشین از در غیب خورد بهش و اونو انداخت . اون خیلی نامرده . حالا من نمی دونم تو چه جوری و از رو چه حسابی میگی که اون انسان خوبیه . اون اصلا انسان نیست که خوب باشه . نلی : بس کن باید با هاش راه اومد . نوشین نمی دونست چه بر خوردی داشته باشه .
نادر : آها تازه گرفتم . اگه نوشین از همون ساعت اولی که ناصر خان تشریف می بردن بیرون به دنبالش راه می افتاد و نمی ذاشت که شما همدیگه رو ببینین زن با لیاقتی بود ; من همیشه به خودم میگم که وجود تو در واقع یک نعمتی بود که نوشین رو از شر ناصر خلاص کنه با من آشنا کنه .
در همین لحظه سر و صدایی ناصر و نلی رو به خودشون آورد که هر دو شونو دچار حشت کرد
ناصر : کثافت آشعال هرزه ! برو گمشو حیوون . من پدرت رو در میارم . من نمی ذارم آب خوش از گلوت بره پایین …
نوشین : برو بمیر بی شرم . اگه پشت گوشت رو دیدی منو هم می بینی که بر گشتم سر خونه زندگیت.. تو اگه بمیری سر خاکت هم نمیام فاتحه خونی . برو خودت رو بکش . زور که نیست . چطور می تون با زنی که اونو هرزه خطاب می کنی زندگی کنی . چطور می تونی زنی که دوستت نداره و جلو چشای تو دستشو می ذاره تو دست عشقش و از اون میگه زندگی کنی . ناصر تو یک آشغال خود خواهی . مردی که همه چی رو واسه خودت می خوای . ..
ناصر خواست به طرف نوشین حمله کنه ولی توانشو نداشت .. و قبل از این که نوشین فرار کنه ناصر دستشو محکم گرفت در همین لحظه نادر رسید و دست ناصرو گرفت …
نادر : ولش کن نامرد . یه چند تا طلب ازم داری می تونم همین جا باهات تصفیه حساب کنم . ول کن دست عشقمو … دست نازنین منو ول کن … ناصر سرش گیج می رفت
ناصر : آخه اون زن منه ..
نادر : بی شعور اون عشق منه . معشوقه منه .. و این معناش خیلی بالاتره ..
ناصر ول کن نبود و ونادر با دست دیگه اش مشتی بر صورت ناصر زد که اون دستشو ول کرد ..
نادر : خوک کثیف دلم می خواد بیشتر از اینا بزنمت ولی تا همین جاش کافیه . می دونی چرا ; چون من مثل تو نامرد نیستم . همین قدر زدمت که عشقمو از دست تو نجات بدم .
صورت ناصر پراز خون شده بود ..
نادر : نلی خانوم این حیوون رو از جلو چشای ما دور کن تا مث سگ نکشتمش . حیوون اومده به زنش میگه بیا بریم خونه . تو همین جا جلو چش ما داری بهش میگی هرزه .. نلی رفت چیزی بگه که نادر سرش داد کشید ……نادر : نلی خانوم شما هم خفه شو . یادت رفته که مقصر اصلی این جریان خودتی ; هرچند تا ناصر نمی خواست فریب نمی خورد . ولی خودت نقش اصلی رو داشتی .. پس این قدر خود شیرینی نکن .. ناصر خان بگرد تا بگردیم . هر غلطی که بکنی خودت رو با خاک یکسان کردی . ما خواستیم یه احترامی واست قائل شیم آبرومندانه به این قضیه فیصله بدیم . حالا که خودت نمی خوای تو رو به خیر و ما رو به سلامت .
چهار تایی شون از اون فضا دور شدند .. نلی سر و صورت ناصرو شست ..
نلی : بهت گفته بودم که تاثیری نداره . ولی تو نمی خواستی قبول کنی .
ناصر : من هر دوشونو می کشم . هر دو شونو می کشم . نمی ذارم آب خوش از گلوشون بره پایین . من می کشمشون .
نلی : من اجازه نمیدم دستت به خون کسی آلوده بشه .
ناصر : تو چیکاره ای که نذاری .
این حرف ناصر مثل خنجری بر دل نلی نشست .
نلی : حالا داری باهام این طور حرف می زنی ; یعنی تو کسی رو دوست داری که دوستت نداره ; تو خودت هم اونو دوست نداری . تو به خاطر غرور از دست رفته ات می خوای با اون باشی . و این خوشبختت نمی کنه . دوست داری با نوشین باشی و اون بهت خیانت کنه ; اون زن بدنشو روحشو در اختیار مرد دیگه ای گذاشته .. ناصر : نلی من دارم منفجر میشم . بس کن دیگه . دیگه نمی خوام حرفاتو بشنوم … ادامه دارد … نویسنده ….. ایرانی