عشق وثروت وقلب 8
–
من چطور می تونم به مردم بگم که تافته جدا بافته ام . اون در خونواده ای زندگی می کرد که از اولش با این رفتار ها آشنایی داشته و سختش نبود که همین رفتار ها رو پیش بگیره ولی من در یه خونواده ای بزرگ شده بودم که بابام کار مند بود . تازه اینم دلیل نمیشه که شیوه غلط یا درست رو با استناد به گذشته و زندگی دوران مجردی خودمون پیش بگیریم . شاید اگه هر کی دیگه از این جمعیت امکانات منو می داشتند و یا امکانات نگار رو می تونستن جای من یا اون باشن . چرا باید این قدر به خودمون ببالیم . خب که چی من باشم آلبرت انشتین . نباید یه روزی بمیرم ;/; با همه اینها بازم یه غرور خاصی رو در خودم حس می کردم . اون غروری که می تونم به یکی زندگی بدم . هر چند می دونستم که این اراده الهیست که به یکی جون میده یا جون یکی رو می گیره ولی ما آدما باید تلاش خودمونو بکنیم . نق زدنهای نگار منو وادارم کرده بود که کمی سنگدل بشم . چند روزی بود که حس کردم دارم با بیماران مخصوصا اونایی که بیشتر دستشون به دهنشون می رسه کمی تند خویی می کنم . . من باید زودتر پس اندازمو ردیفش می کردم تا خانوم بتونه ویلای خودشو در شمال گسترش بده به بلند پروازیهاش ادامه بده . خودم عذاب می کشیدم که بر خلاف اون چه که هستم باشم . نمی خواستم که مفت و مجانی کار کنم ولی نمی دونم چرا فکر می کردم دارم به آدما ظلم می کنم . درسته که که کار من خیلی حساسه و به مویی بنده ولی این دلیل نمیشه که من بخوام خیلی سختگیری کنم . یه شب به عروسی دختر یکی از دوستان خانوادگی نگار دعوت بودیم عروسی دختر دوست قدیم باباش بود .. منو دیوونه کرده بود . پنجاه تا پیرهنو بالا و پایین کرد و آخرشم گفت واسه امشب هیچی نداره که بپوشه و ازم خواست که دست نیلوفرو بگیرم و با هم دو نفری بریم -نگار بدون تو حال نمیده . من زن دارم بدون زنم برم ;/; -تو اصلا یکی میگی زن داری ;/; دست ما رو می گیری ببری بازار و یه خریدی با هم بکنیم ;/; آرزو به دلم مونده -ببینم من و تو که از صبح تا غروب سرمون به کارمون بنده . دخترمونو که به زور می بینیم . اینجا من بالای صد تا پیراهن می بینم . معلوم هست چی داری میگی ;/; این لبه اش با دسته اون کیف جور در نمیاد . کفش مشکی من با اون کیف هم خونی نداره . تو رو خدا ول کن این بازیها رو . ملکه الیزابت این جوری نمی رفت و نمیره به مهمونی . -منو دست ننداز اون سن مامان بزرگمو داره . -ولی یک ملکه هست . -نادر من ملکه تو نیستم ;/; -چرا هستی . تو که می دونی من چقدر عاشقتم . بیا یه چیزی بپوش و بریم . یه لباس عروس خوشگل هم به تن نیلوفر کردیم و اونو با خودمون بردیم . اون بیشتر دوست داشت با من باشه . ول کنم نبود . -دختر برو پیش مامانت بده .. -عیبی نداره من هنوز بزرگ نشدم که تو پیش بقیه آقایون خجالت بکشی-چی شد هر وقت که صرف داره بزرگ هستی . هر وقت هم که دلت بخواد کوچیک میشی ;/; چرا دوست نداری پیش مامانت بری -اون بد اخلاقه . یهو آدمو دعوا می کنه -ببین عزیزم الان در این تالار زن و مرد مخلوطند . مامان جونت ممکنه بیاد پیش ما بشینه . -بذار بیاد من از کنار تو جنب نمی خورم .. -بابا تو سینه آدما رو باز می کنی قلبشونو می بینی -آره دخترم . تو هم اگه بزرگ شدی و دلت خواست می تونی کار منو ادامه بدی یا بری توی این کار . -اونایی که دلشون می شکنه درستشون می کنی ;/; بابا دل منو هم درستش می کنی ;/; -چی شده دخترم .. -آخه مامان همیشه اونو می شکنه . خیلی بد اخلاق شده . اصلا دوستش ندارم . -این حرفو نزن عزیزم یه مادر بچه شو دوست داره . اون حالش خوب نیست . به من قول بده مامانو دوست داشته باشی . -تو اونو دوستش داری ;/; -آره عزیزم -پس منم دوستش دارم . -چیه پدر و دختر یه گوشه خلوت کردین ;/; دل میدین و قلوه می گیرین . خوب از جمع فاصله گرفتی .. ببینم بد که نمی گذره . رنگ و وارنگ همه مدلش هست . من که مزاحمت نشدم ;/; -نگار من نیومدم اینجا چشم چرونی کنم . تازه خودتو هم در لباس پوشیدن چیزی کم نذاشتی . ببینم ما مردا چشممونو می بستیم و میومدیم به این مجالس چطور بود ;/; مثل این که مکتب و کلاس خانوادگی شما با این جور مجالس آشنایی نداره یا این که به من رسیدی صد و هشتاد درجه تغییر جهت دادی . -نیلوفر من دارم میرم خونه . اگه می خوای برو پیش مامانت . آخر شب میام دنبالتون -نادر تو فقط پاتو بذار بیرون . تازه می خوام تو رو به همکلاسام معرفی کنم .-برو بابا دلت خوشه . -نادر اگه بری من دیگه پامو توخونه ات نمی ذارم . آبرومو نبر . -تو که همین الان می گفتی من دارم چش چرونی می کنم .. چیه نکنه راجع به کم سن و سالها حساسیت داری . ..در همین حال و هوا بودیم که یهو یه دختر بچه پنج شش ساله رو دیدم که صورتش کبود شد و افتاد زمین … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی