عشق وثروت وقلب 15
–
نگار وادارم نکن که دست به همچین کاری بزنم ..می دونستم حرف بی خودی زدم .. اصلا معلوم نبود سر چی داره چونه می زنه . سر خود خواهی هاش سر این که می خواست بیشتر داشته باشه . نیلوفر خودشو به من چسبونده بود . -بابا من می ترسم من امشب پیش تو می خوابم . -باشه دخترم . منم که امشب پیش مامانت نمیرم . دختر گل خودمو بغل می زنم که خیلی بهتر از مامانش درکم می کنه . تصمیم گرفتم از یه راههایی که نگار نفهمه در امر ساختمون سازی با چند تن از دوستان معتمد و قدیمی ام مشارکت داشته باشم . شاید از این طریق می تونستم یه سودی بکنم و زبونشو ببندم . به روزایی رسیده بودیم که علاوه بر توقعات خاصی که داشت افتاده بود تو ی بورس طلا و ماشین . پی در پی جواهراتشو عوض می کرد و ماشیناشو .. من و اون مثل دو تا مجسمه کنار هم زندگی می کردیم . روابط زناشویی ما سرد بود . من هنوزم دوستش داشتم احترامشو نگه می داشتم . اون پیش بقیه سیاستشو خوب حفظ می کرد . باهام می گفت و می خندید . واسه این که پیش همه بازم بتونه بگه که بهترین جراح قلب همسر اونه .. من که خودمواز همه بهتر نمی دونستم . روز به روز جاه طلبی هاش زیاد تر می شد . با این حال به کمک پدرش و همت خودش تونست خودشو در زمینه حس خود خواهی و خود بر تر بینی و جاه طلبی تا حدودی ارضا کنه ولی هر بار که با یه سوژه و رقیب جدیدی روبرو می شد مبارزه ای رو از نو شروع می کرد -نگار پس تو ی می خوای از زندگی لذت ببری . کی می خوای از داشته هات استفاده کنی . فکر می کنی چند نفر بدونن که تو از دور و بریهات و از هم تراز هات ثروتمند تری .. نمیگم بالاتر چون ارزش انسانها به دارایی اونا نیست .. چند نفر می دونن ;/; من فکر نکنم صد نفر هم بدونن . ببینم اسمت تو روز نامه ها چاپ شده ;/; در رسانه ها باهات بر سر این موضوع مصاحبه کردند ;/; تو به چی خودت داری می نازی ;/; … فریادی کشید و گفت بس کن نادر بس کن . چرا درکم نمی کنی . تو اصلا نمی تونی یک زن و خواسته های اونو درک کنی . تو واسه خودت غرور نداری . تو از این که یکی ازت تعریف کنه خوشت نمیاد -تعریف و تمجید بی پایه و اساس چه فایده ای داره . -ببین این قدر ببخش .. این قدر از حق من و نیلوفر به این و اون بده که که به پیسی و ورشکستگی بیفتی . -ببینم از این خانوم دکترایی که باهاشون دوستی و رقابت داری هیشکدومشون از همسرشون جدا نشدن ;/; یه وقتی عقب نمونی ;/; راستش در یه حالت پنجاه پنجاه و بی تفاوتی این حرف رو زده بودم . منو خسته ام کرده بود . ولی فقط حرفشو فقط در یه حالت بینا بین گفته بودم . تصور این که یه روزی ازش جدا شم دیوونه ام می کرد . من هنوزم با خاطره هاش زندگی می کردم . به یاد روز هایی که فقط عشق بین ما حاکم بود یا این طور تصور می کردیم . اون خیلی راحت بهم گفت که اتفاقا من از خیلی وقت پیش ها به این موضوع فکر کردم . بعضی از دوستام که دیدن راه دیگه ای ندارند از همسرشون جدا شدند . -تو اگه از من جدا شی اون وقت اون بهترین شوهر برای متشخص ترین زن چی میشه ;/; -مردی که نتونه به زنش اهمیت بده نمی تونه بهترین باشه .. -ولی من هنوز می تونم در حرفه ام موفق باشم اونو چی میگی ;/; -نادر بس کن رو اعصابم راه نرو .. بازم با حرفای بی نتیجه بحثمونوتموم کردیم . روزا بیش از چهارده ساعت کار می کردم و دور از خونه بودم . وقتی هم که می خواستم بر گردم خونه همش عذاب می کشیدم . یه روز دیدم که یکی داره نون خشک های کنار پیاده رو رو جمع می کنه و از توی آشغالا دنبال قوطی پلاستیک و چیزای دیگه می گرده .. از این آدما خیلی زیاد بودند ولی اون یه چرخ دستی که شبیه گاری ارابه ای های قدیم بود داشت و کلی کارتن هم روش ریخته بود . نون خشک ها رو می زد توی آب و می خورد .. با خودم فکر کردم که این که دیگه نمی تونه از فیلمش باشه که داره این کارا رو می کنه .. چرا هیشکی بهش کمک نمی کنه .. خیلی دلم می خواست ببینم اون کیه دست سر نوشت با اون چیکار کرده .. از بوی بد لباساش داشتم خفه می شدم .. کمی پول بهش دادم تا گرسنه نباشه .. خجالت می کشید .. -باور کنین من گدا نیستم . من دیگه بریده ام . من در این شهر بزرگ کسی رو نداشتم جزپدومادر و همسرم که واسم یه پسر خوشگل هم آورده بود .ما سالها پیش ازشهرستان اومده بودیم تهرون ..مادرم خیلی زود مرد . پدرم که می میره خونه و مغازه اش به من می رسه . من تنها بچه اش بودم .. یه روز پسر کوچولوم وقتی که خیلی نوزاد بود حالش بد میشه و می میره .. هنوز درشوک از دست دادن پسر و پدرم بودم که همسرم مریض میشه . روز به روز لاغر تر و استخونی تر میشه .. اون سرطان خون داشته که بعدا چند جای دیگه از بدنشو داغون کرد . اون تنها کسی بود که واسم مونده بود . ….. ادامه دارد .. نویسنده …. ایرانی