از خود گریزان

باز هم غروبی دیگر و غمی دیگر .. هنوز ناباوریها را باور ندارم . هنوز می خواهم که به گذشته های نزدیک باز گردم .  هنوز رفتنت را باور ندارم . کاش دستانم را بر شانه هایت قرار می دادم و به چشمانت می نگریستم تا راز نگاهت را با شور نگاهم بدوزم . کاش سر بر سینه ات می نهادم و با تو از آرزوهای با تو بودن می گفتم . کاش می دانستم حس فاصله های تورا  که می پنداری بین من و تو دیواری به نام دنیا کشیده شده  در حالی که تو دنیای من بودی .. تو احساس و عشق و اندیشه ام بودی . و من باز هم بر قله غم غروب نشسته ام . در میان اشکهای بی اثر خود .. کاش نمی دانستی که ناتوانم . کاش دیوار فاصله ها دیواری خیالی بود کاش لب خنده های تو  یک رویای واقعی بود . خود را به سیاهی شب سپرده ام .  پایان غروب و آغاز شب است . غم غروب بر دلم سنگینی می کند . شب تیره عذابم می دهد . تنهای تنها در امتداد شب ره می سپارم . نمی دانم که مقصد کجاست . نمی دانم که تو در کدامین دیار و خانه ای . در شکار دل کدامین ساده دلی . هنوز باور ندارم که تو رفته ای . تو را برای خود می خواسته ام . گفتی که خود خواه بوده ام .. وقتی که دلها سنگ تر از سنگ می گردد  به ناله های عاشق می خندد و من می نالم تا تو بخندی . می نالم تا با خنده های تو جانی دوره یابم تا در امتداد شب به رفتن ادامه دهم . باید که نا باوریها را باور کنم . دیگر تورا باور ندارم .. خود را باور ندارم .. باور ندارم لحظه هایی را که عاشقانه از لحظه های شیرین عشق و احساس می سرودی .. باور ندارم .. عشق را , نفرت را , هستی را , امید را گذشته و آینده را باور ندارم … فقط تنهایی را باور دارم حتی می خواهم که از خود بگریزم . چگونه می توانم از خود بگریزم که هر جا که می روم به دنبال خودم .. دیگر نمی توان به گذشته ها باز گشت .. آینده غمبارست و من اینک از سایه های خود وحشت دارم .. دلم می خواهد تنها باشم . تنهای تنها با غم غروب با سایه های تنهایی .. دور از بی وفایی دور از نگاههای تلخ و شومی که  بر مرگ عشق مرثیه ها می خوانند و من در امتداد شب از راز غروب می گویم  . از اندیشه های  او از احساس بی احساسی او . نمی دانم خداوند در سینه او چه قلبی آفریده که هیچ دردی را احساس نمی کند . می دانم که با احساس و اندیشه های من بیگانه نیست او با من بیگانه است . نمی دانم چرا باز هم او را تو می گویم .. به یاد گذشته ها .. به  یاد روز هایی که باورش داشتم .. تو .. تو .. چه واژه زیبایی بود .. می دانم تو کسی را دوست می داری که دوستت نداشته باشد . فدای کسی می گردی که فدایت نگردد . من که از تو هیچ نخواسته بودم . من که بی هیچ انتظاری قربانی تو بودم تا باورم کنی اما نمی خواستم که قربانی عشق باشم . قربانی نا باوریها نامردمیها .. به من بگو چگونه از سایه های خود بگریزم . چگونه از خود بگریزم . آن چنان که تو گریخته ای از خود از عشق و احساس خود .. آن چنان که تو از زندگی گریخته ای آن چنان که کسی را نبینی ..آن چنان که خود را نبینی .. تو هم چون من تنهایی .. به من بگو چگونه می توانم از احساس بگریزم از عشق و از زندگی .. به من درس سنگدل بودن را نیاموز . نیاموز که چگونه دلهارا بشکنم .. نیاموز که چگونه بر اندوه دیگران بخندم . بیا و برای یک بار هم که شده با من صادق باش . بیا و به من بگو چگونه از خود و آدمیان بگریزم تا چون تو برای همیشه به آرامش رسم … پایان .. نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا