تناسخ یا…؟!
«رضا… رضا… پاشو… باید شیر گاو و گوسفندها رو بدوشیم و ببریشون چِرا…»
به زور پلکهام رو نیمه باز کردم و گفتم: «تا تو شیرهاشون رو بدوشی و آمادهشون کنی منم پا میشم…»
یه سیلی آروم تو صورتم زد و گفت: «میگم پاشو بریم شیر گوسفندها رو بدوشیمممم!»
اونجا بود که دوزاریم افتاد و پلکهام بازتر شد. سریع نشستم و گفتم: «آهان… بریم!»
پا شدیم و به سمت طویله رفتیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و گرگ و میش دم صبح بود. کمتر از پنج دقیقه نیاز بود تا به طویله برسیم. وارد طویله شدیم و در رو بستم. شبنم طبق معمول به سمت انتهای طویله رفت، دستش رو به پشت یکی از گاوها تکیه داد و پشتش رو به سمت من کرد. بهش نزدیک شدم. سریع دامنش رو بالا داد و تن ظریف و گوشتیاش بدون هیچ پوششی نمایان شد. دامنش رو کامل جلوی شکمش جمع کرد و با دستش نگهش داشت. دست دیگهش رو با آب دهنش خیس کرد و لای پاهاش مالید. یکم دیگه به جلو خم شد و سوراخ کص و کونش رو کاملاً در اختیار من گذاشت.
بهش نزدیک شدم و شلوارم رو تا زانوهام پایین کشیدم. یه تف رو کیرم انداختم و کاملاً خیسش کردم. بهش نزدیکتر شدم و آروم کیرم رو تو کصش فرو کردم. داغی کصش، لرز صبحگاهی رو از تنم بیرون کرد و تو کمتر از چند ثانیه کل تنم گُر گرفت. ورود و خروج کیرم داخل اون کص تپل و لزج و داغ، لذت وصف ناپذیری داشت و طبق معمول در عرض کمتر از دو دقیقه به ارضا شدن نزدیک شدم.
شبنم بهم گفته بود هر موقع حس کردم دارم ارضا میشم، کیرم رو در بیارم و لای کونش بذارم. لای کونش عقب و جلوش کنم و آب کیرم رو لای کونش خالی کنم. لذت گاییدن کصش یه طرف، لذت برخورد سر کیرم با سوراخ کونش یه طرف دیگه. چندتا عقبوجلو کردن کافی بود تا آب کیرم با حجم و شدت زیادی لای کونش خالی بشه…
سرش رو به سمت عقب برگردوند و با چشمهای خمار گفت: «تموم شد؟!»
گفتم: «آره…»
ازم جدا شد و بدون اینکه آب کیرم رو از لای کونش پاک کنه، دامنش رو پایین داد، رو چهارپایه نشست و مشغول دوشیدن شیر گاو شد.
وقتی کار شیردوشی تموم شد، گوسفندها رو از طویله بیرون بردیم و آماده شدم که ببرمشون چِرا. شبنم شیر و نون رو بهم داد و گفت: «مراقب باش…»
لبخند زدم و گفتم: «چشم خاله…!!!»
یهو از خواب پریدم! نفسنفس میزدم و با تعجب دور و برم رو نگاه میکردم. گیج شده بودم و تو کل بدنم احساس کرختی و درد و ضعف میکردم. صورت و زبونم سنگین شده بود و حس میکردم نمیتونم حرف بزنم. چند تا سیلی به صورتم زدم تا به خودم بیام…
چراغ قرمز رنگ پلیاستیشن بهم چشمک میزد و تو تختخواب گرم و نرمم نشسته بودم. دمدمای صبح بود، ولی خبری از روستا و طویله و گاو و گوسفند و خاله نبود! خاله؟! من که اصلا خاله ندارم! این چه خوابی بود من دیدم؟! چرا اینقدر واقعی بود؟ کاملا حسش میکردم و انگار اون اتفاقات خواب نبود و واقعا تجربهشون کرده بودم؛ ولی… ولی حتی اون پسر که تو خوابم بود، من نبودم! دستهاش و کیرش اصلا شبیه دستها و کیر من نبود. حتی خیلی کم سن و سالتر از من بود. اون زن سفید و زیبا کی بود؟ شبنم؟! ما اصلا تو فامیل و آشنا و در و همسایه شبنم نداریم!
دیگه خواب به چشمم نیومد و تا خود صبح ذهنم درگیر اون خواب بود. مطمئن بودم که یه خواب معمولی نیست و باید دنبال تعبیرش باشم. کل اینترنِت رو برای پیدا کردن تعبیرش زیر و رو کردم ولی چیزی دستگیرم نشد که نشد…
با زنگ خوردن ساعت کوکی، رشتهی افکارم پاره شد، از تخت بلند شدم، ممل رو صدا زدم و گفتم: «پاشو خنگول، کلاسمون دیر میشه.»
ممل از قم اومده بود و اون هم مثل من نخبه بود؛ ولی بنظر من از اون نخبه خنگولها بود، از اونایی که شانسی نخبه شدن. ولی خب یه چیزی رو مطمئن بودم، اونم این بود که تو رفاقت درجه یکه و رو دستش نیست.
بعد از خوردن صبحونه، به سمت کلاس راه افتادیم. با استاد “مروتی” کلاس داشتیم. کلاس استاد مروتی به حدی جذاب بود و حجم مطالب علمیش بالا بود که هیچکدوم از دانشجوها دوست نداشتن کلاسش تموم بشه. استاد مروتی یه مرد مهربون بود که خانوادهش رو تو یه آتشسوزی از دست داده بود. همین باعث شده بود که به دانشجوهاش به چشم بچههای خودش نگاه کنه و براشون کم نذاره. با اینکه خیلی استاد باسواد و خفنی بود، ولی تو دانشگاه به استاد “دمپایی” معروف بود؛ چون تو هر فصلی از سال، با دمپایی میومد دانشگاه و از کفش پوشیدن متنفر بود…!
استاد درس رو شروع کرد و گفت: «امروز میخوام در مورد تناسخ حرف بزنیم. موضوعی که این روزها بحثش خیلی داغه. خب اصلا تناسخ یعنی چی؟! تناسخ یا سَمساره یا تجدید حیات یا زادْمُرد گونهای اعتقاد فلسفی یا مذهبیه که در اون، جوهر غیر فیزیکی یک موجود زنده یا به عبارتی روح اون بعد از مرگ، زندگی جدیدی رو در شکل یا بدن فیزیکی متفاوتی شروع میکنه. حالا این تجدید حیات میتونه در همون زمان باشه، یا جایی در آینده! به عبارت سادهترش، تناسخ میگه که بعد از مرگ فقط جسم از بین میره و روح زندگی جدیدی رو در بدن جدیدی شروع میکنه.»
ممل دستش رو بلند کرد و گفت: «استاد فرض رو بر این بگیریم که تناسخ واقعاً وجود داره. اگه همچین چیزی وجود داره، پس چرا هیچ خاطرهای از زندگیهای قبلی ما برامون یادآوری نمیشه؟!»
استاد لبخند زد و گفت: «جوابش سادهست! چون خاطرات در مغز ذخیره میشن و مغز هم جزوی از جسمه که بعد از مرگ، از بین میره و به همین دلیل تموم خاطرات از بین میرن و به عبارتی روح تهی میشه و چیزی از زندگیهای قبل در اون باقی نمیمونه. اما… اما یه سری از ادیان معتقدن که بعضی از روحها توانایی یادآوریِ خاطرات زندگیهای قبلی خودشون رو دارن و این خاطرات رو در قالب دژاوو، هیپنوتیزم و یا در دنیای رویا به یاد میارن که معمولاً اکثر انسانها متوجه این موضوع نمیشن و خیلی ساده از کنار خوابهای معنی دار و دژاووهایی که براشون پیش میاد میگذرن.»
دستم رو بالا بردم و گفتم: «استاد تا حالا شده کسی ادعا کنه که خاطرات زندگیهای قبلیش رو به یاد آورده؟!»
استاد گفت: «بله شده! تا حالا چندین نفر ادعا کردن که تناسخ وجود داره و اونا میتونن زندگیهای قبلیشون رو به یاد بیارن. اما تو همهی این افراد، تنها حرفها و ادعاهای یک مرد ایتالیایی منطقیتر و به واقعیت نزدیکتر بوده! مردی که هیچوقت هویت واقعی خودش رو فاش نکرد و به وسیلهی یک اکانت توییتری در مورد تناسخ و اتفاقاتی که براش پیش اومده بود حرف زد! حتی به یه سری نکات و راهکارها اشاره کرد که با انجام دادن اونها احتمال دیدن خاطرات زندگیهای قبل بیشتر میشه. اون میگفت که فقط یه سری افراد خاص و انگشت شمار میتونن خاطرات زندگیهای قبلیشون رو به یاد بیارن…»
گفتم: «استاد اسم اکانت توییتری اون فرد رو میدونید؟»
استاد گفت: «بله!»
و روی تخته وایت برد نوشت: «lorenzo_sd77»
بعد از کلاس، سریع توییتر رو باز کردم و اسم اکانت رو سرچ کردم. تنها چیزی که تو پیجش بود یه رشته توییت بود، که اینجوری شروع شده بود:
«تولد آغاز نیست و مرگ هم پایان نیست…
همهی ما در یک بازی ویدئویی هستیم و هر سال یک سطح جدید و یک مرحله جدید رو شروع میکنیم و هر کسی که بمیره باید اون بازی رو دوباره با یه شخصیت جدید و بدون دستاوردها و تجربههای قبلیش شروع کنه. اما تعداد محدودی از روحها، تواناییهای عجیبی دارن و میتونن از بازیهای گذشتهی ما بکآپ بگیرن و تجربههای گذشته رو برای ما یادآوری کنن! روح هرکدوم از ما برای تکامل و برای هدفی خلق شده که تا به اون هدف نرسه و تکامل پیدا نکنه، در کالبدهای مختلف، ملّیتهای مختلف و حتی سیارههای مختلف تناسخ پیدا میکنه! هر روح به طور میانگین در هشت جسم مختلف به دنیا برمیگرده. روحی قویتره که بتونه تمامی تجربههای قبلیش رو به یاد بیاره و با کمک اونها بتونه شخصیتهای قویتری بسازه و تکامل پیدا کنه!
من الان یک پرستارم. تو زندگیهای قبلیم، تو جنگ جهانی دوم خلبان بودم، تو مصر باستان کشیش یک معبد بودم، تو ۲۰۰۰-۳۰۰۰ سال پیش، یک کشاورز روستایی بودم و…
من به مراتب به زندگیهای قبلیم برگشتم و از اونها درس گرفتم. من چرند نمیگم و سعی در گمراه کردن کسی ندارم. این تجربیات، حاصل چندین سال زحمت من هست و من تکتک خوابها و دژاووهای چند سال اخیر رو مو به مو نوشتم و راه برگشتن به گذشته رو برای افرادی که روحهای قوی دارند رو پیدا کردم. فقط کافیه روح قوی داشته باشید و موارد زیر رو انجام بدید، اینجوری به راحتی میتونید خاطرات زندگیهای قبلیتون رو مرور کنید…»
غرق خوندن توییت بودم، که با برخورد دست ممل رو شونهام به خودم اومدم. دستم رو کشید و گفت: «کجایی مهندس؟ کلاس بعدی داره شروع میشه. پاشو بریم.»
«آهان…»ی زیر لب گفتم و با ممل به سمت کلاس رفتیم. کل روز رو فکرم درگیر خواب دیشب و تناسخ و اون رشته توییت بود. همهچیز به طرز عجیبی به هم ربط داشت…
تا شب قبل از خواب سمت گوشی نرفتم و منتظر موندم که بچههای خوابگاه بخوابن. وقتی مطمئن شدم همه خوابن، گوشیم رو درآوردم و وارد توییتر شدم. اکانت lorenzo رو باز کردم و ادامهی توییت رو خوندم:
“۱. هر شب قبل از خواب، روی یک برگهی سفید، یک بازه زمانی مشخص از تاریخ رو بنویسید. مثلا قرن ۱۶!
۲. میخواید از زندگی قبلیتون چی بدونید؟ شغلتون؟ خانوادهتون؟ همسرتون؟ محل تولدتون؟ علت یا نوع مرگتون؟ یا هر چیز دیگهای که میخواید ازش بدونید. فقط کافیه چیزی رو که میخواید، زیر تاریخ با فاصلهی کمی بنویسید.
۳. حالا فقط کافیه برگه رو زیر بالشتتون بذارید و آمادهی سفر به گذشته بشید!
۴. اگه خوابی که میبینید واقعا مربوط به گذشته باشه، بعد از تموم شدن خواب، در حالی که کل تنتون خیس عرق شده سریع از خواب میپرید. نفسنفس میزنید و تو بدن و صورتتون احساس کرختی شدید میکنید. احساس میکنید که اون خواب رو واقعا تجربه کردید و با تموم خوابهایی که قبلاً دیدید فرق داره.
۵. بعد از اینکه به خودتون اومدید، کافیه خوابی رو که دیدید، روی همون برگهای که زیر بالشتتونه بنویسید. حالا چند شب پشت سر هم این کار رو تکرار کنید. بعد از یه مدت، نوشتههاتون رو از اول تا آخر بخونید. اونجاست که یه قدم به تکامل نزدیک میشید و به رازهای بزرگی در مورد خودتون و جهانِ هستی میرسید…”
گوشی رو کنار گذاشتم، چشمهام رو بستم سعی کردم با تمرکز بیشتری فکر کنم. اون خواب عجیب و اتفاقات داخلش، کرختی و گیجی بعد از خواب، حرفهای استاد در مورد تناسخ و رشته توییت لورنزو، همهی اینا زنجیرهوار و پشت سر هم تو کمتر از بیستوچهار ساعت اتفاق افتاده بود! ولی چرا؟! منطقم میگفت که این اتفاقات بیدلیل نیست و احتمالا یه نکتهای دارن. شاید منم مثل… نه این امکان نداره و خیلی غیرممکنتر از این حرفاست! ولی…
سریع از جام پریدم و سراغ کیفم رفتم. یه برگهی سفید رو از جزوه کَندم، خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن! برگه رو تا زدم و زیر بالشتم گذاشتم. حالا فقط باید میخوابیدم تا به جواب سوالهام برسم. تناسخ یا…؟؟؟
شب اول، ۳۵۰ سال قبل از میلاد، شاهنشاهی هخامنشیان:
سطل آخر رو خالی کردم و کنار حوض نشستم. به یوسف نگاه کردم و گفتم: «حوضچی بودن هم شد شغل آخه!»
یوسف سطل رو از دستم گرفت، خندید و گفت: «نا شکر نباش، از گوسفند چرونی و تحمل بوی عنِ گاو و گوساله که خیلی بهتره.»
سطلها رو یه گوشه گذاشت و کنارم نشست. یه لبخند شیطنتآمیز زد و گفت: «اینا رو بیخیال، به پیشنهادم فکر کردی؟!»
لبخند رو لبم خشک شد، به مِنمِن کردن افتادم و گفتم: «نمیدونم… یعنی… اومم…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «چته به تتهپته افتادی؟ یه کلمه بگو فقط. دوست داری تجربهش کنی یا نه؟»
گفتم: «دوست دارم! ولی…»
-ولی چی؟!
+گناهه! از عواقبش میترسم. بعدشم اگه کسی بفهمه چی؟
-بیخیال بابا، گناه چیه! تاریخ رو نخوندی مگه؟ اون از کامبوزیا که با خواهر خودش ازدواج کرد، اونم از اردشیر دوم که دختر خودش رو گرفت. صدتا مثال دیگه هم برات میارم. تو اولین نفری نیستی که قراره همچین کاری رو انجام بده، قطعا آخرین نفر هم نخواهی بود. از این اتفاقات بوده و هست و خواهد بود. فقط پشتپردهها اتفاق میفته و آشکار نمیشه. نمونهش خودم دیگه! از منی که تجربهش رو دارم بشنو، لذت همچین میوهی ممنوعهی نابی رو از دست نده…
یکم مکث کردم و با تردید گفتم: «چیکار باید بکنم؟!»
لبخندش ذوزنقه شد و گفت: «حالاااا شد. اول میخوای با کدومشون تجربهش کنی؟!»
گفتم: «اول و دوم نداره! فقط یه بار میخوام تجربهش کنم. اونم با خواهرم!»
خندید و گفت: «منم اولش همین رو میگفتم. ولی کافیه مزهش بره زیر زبونت. دیگه خرابش میشی. منم اوایل فقط با آبجیم رابطه داشتم. خواهر خیلی خوبه ها، ولی هیچکس مثل مامان خود آدم نمیشه!»
عصبی شدم و گفتم: «کص نگو یوسف. گفتم که من اصلا به سکس با مامانم فکر نکردم و نمیکنم. ولی آبجیم چرا! از وقتی که بیوه شده و خونهی ما زندگی میکنه، رابطه باهاش رفته تو مخم و میخوام تجربهش کنم که از سرم بیفته. اونم فقط یه بار و تمام…»
ادامه دادم و گفتم: «فردا صبح با خواهرم تو خونه تنهام. باید چیکار بکنم؟»
دست کرد تو جیبش، یه چیزی بیرون آورد و بهم داد. گفت: «این “بیهوش دارو” رو بگیر. از ریشهی مهر گیاه درست شده و خیلی کمیابه. کافیه این رو به خوردش بدی و منتظر بمونی تا به خواب بره. دیگه تا چند ساعت بیدار نمیشه و میتونی هر کاری که دلت میخواد باهاش بکنی!»
بالاخره به خواب رفت. از ترس دهنم خشک شده بود و دستام میلرزید. چند بار صداش زدم ولی جواب نداد. بهش نزدیکتر شدم و بلندتر صداش زدم، ولی بازم واکنشی نشون نداد. برای اینکه مطمئن بشم که کامل بیهوش شده، چندباری با دست تکونش دادم، ولی بازم بیدار نشد. همونجوری که داشتم تکونش میدادم، دستم رو سمت سینههاش بردم، سینههاش رو تو مشتم گرفتم و فشارش دادم! اونجا بود که مطمئن شدم کاملا بیهوش شده. از شدت هیجان و اضطراب، تپش قلب گرفته بودم و نفسنفس میزدم. سریع پیراهنِ بلندِ چین دارش رو تا روی شکمش بالا دادم. شکم سفیدش رو بوسیدم و زبونم رو چند باری توی نافش چرخوندم. دستم رو سمت شلوارش بردم و کامل از پاش درش آوردم. چشمهام چهارتا شد و باورم نمیشد بالاخره تونستم کصش رو بدون هیچ پوششی ببینم. تپل و برجسته بود. با اینکه یه کمی مو داشت، اما همچنان سفیدی بیش از حدش نمایان بود. سریع پاهاش رو از هم باز کردم و سرم رو بین پاهاش کردم. با ولع جایجای کصش رو میبوسیدم و زبونم رو لای درز کص داغش میکشیدم. طعمِ لذیذِ میوهی ممنوعه…!
وقتِ کمی داشتم و باید سریع انجامش میدادم. از بین پاهاش بلند شدم و شلوارم رو تا زانو پایین کشیدم. کیر شق شدهام رو با آب دهنم خیس کردم و لای پاهاش دراز کشیدم. کمی پاهاش رو بالا آوردم و سر کیرم رو، لای درز کصش گذاشتم و با یه حرکت کل کیرم رو توی کصش فرو کردم. به شدت داغ و نرم بود و حسوحال عجیب و لذتبخشی داشت. کاملاً خودم رو روی تنش رها کردم، سرم رو لای گردنش فرو کرده بودم و تندتند تو کصش تلمبه میزدم. به حدی غرق لذت بودم، که کنترل انزالم رو از دست دادم و قبل از اینکه کیرم رو بیرون بکشم، ارضا شدم و کل آبم تو کصش خالی شد…
نفسنفس میزدم و حال غریبی داشتم. اونجا بود که فهمیدم چه گُهی خوردم. اما… لذتش به حدی بود که بین دو راهی گیر کرده بودم. دو راهی که نمیدونستم باید عذاب وجدان داشته باشم و پشیمون باشم یا غرق و مستِ این لذتِ بی نظیر باشم.
چند دقیقه تو همون حالت روش دراز کشیده بودم و نایی برای جدا شدن ازش نداشتم. همونجوری که روش دراز کشیده بودم و سرم لای گردنش بود، کنار گوشش زمزمه کردم: «ولی یوسف راست میگفت، هیچکس مثل مامانِ خودِ آدم نمیشه، مامان!!!»
شب دوم، سال ۲۲۸ شمسی، دورهی طاهریان:
ندیمهی مُسن در حالی که داشت لباسهام رو تنم میکرد گفت: «به محض اینکه وارد اتاق خانوم شدی، درود بده و ادای احترام کن. بعد از ادای احترام سرت رو پایین میندازی و گوشهات رو تیز میکنی و به حرفهای خانوم گوش میدی. هرچی ایشون گفتن، بدون امّا و اگر و ولی و چرا میگی چشم خانوم. هر وقت خانوم…»
ندیمهی جوونتر حرفش رو قطع کرد و گفت: «بگه چشم؟ چرا بگه چشم؟ تو که میدونی خانوم با بردههای کم سنوسال و خوش بر و رو چی کار میکنه؟ پس چرا بهش میگی اطاعت امر کنه؟»
ندیمهی مسن گفت: «چون اینم مثل ما بردهی حلقه به گوش این خونه و این خانومه و مجبوره بگه چشم! بعدشم از کجا معلوم حرفهایی که در مورد خانوم میزنن واقعی باشه؟»
ندیمهی جوون گفت: «شک ندارم واقعیه. این زن خودِ شیطانه! یادت نیست حسین چی در موردش میگفت؟ یادت نیست چه بلایی سر حسین آورد؟»
ندیمهی مسن عصبی شد و گفت: «این چیزا به من مربوط نیست. وظیفهی من اینه که این بردهی جدید رو آماده کنم و خدمت خانوم ببرم.»
ندیمهی جوون بهم نزدیک شد و کنارم رو زانو نشست، شونههام رو تو دستش گرفت و گفت: «ببین اگه به حرفهای خانوم گوش بدی و هرچی که میخواد انجام بدی، تا ابد اینجا اسیر میشی و مجبوری بردهی این شیطانصفت بمونی. ولی اگه تن به خواستههاش ندی، نهایتاً یه مدت اذیتت میکنه و بعدش خودش خسته میشه و میفروشتت. تنها راه نجاتت همینه. فهمیدی؟»
ندیمهی مسن دستم رو کشید و گفت: «کافیه دیگه. خانوم منتظره. دنبالم بیا.»
همراه ندیمهی مسن به سمت اتاق خانوم رفتیم. من خانوم رو ندیده بودم و تموم شناختم ازش به همین مکالمهی ندیمهها محدود میشد. خانوم، دخترِ ارشدِ ارباب بود و آتوسا نام داشت. با این اوصاف، خانوم تو ذهنم یه غول بی شاخ و دم بود که قرار بود حسابی اذیتم کنه. از شدت ترس، کف دستهام عرق کرده و پاهام یخ زده بود. وقتی به اتاق رسیدیم، ترسم به اوج خودش رسید و قلبم رو تو دهنم احساس میکردم. وارد اتاق شدیم و ندیمهی مسن گفت: «درود بانوی من. این همون بردهای هست که ارباب گفته بودن. از امروز در خدمت شما هستن.»
بعد با آرنج تو پهلوی من زد. من که از ترس به خودم ریده بودم، با تتهپته گفتم: «در… درود، بان… بانو… بانوی من!»
خانوم گفت: «ممنون آفتاب. تو میتونی بری.»
ندیمهی مسن که ظاهرا اسمش آفتاب بود، «چشم» آرومی گفت و از اتاق خارج شد. حالا من مونده بودم و یه شیطان رجیمِ ترسناک، که فقط خدا میدونست چه بلایی قراره سرم بیاره. همچنان سرم پایین بود و هنوز نتونسته بودم چهرهش رو ببینم. صدای لطیف و آرومی داشت و مثل صدای یه شیطان نبود. بعد از رفتن آفتاب، سکوت کل اتاق رو گرفته بود و فقط صدای ضربان قلب من بود که به گوش میرسید.
چند لحظه بعد خانوم سکوت رو شکست و گفت: «چرا به زمین خیره شدی؟»
گفتم: «خانوم، این ندیمهها گفتن پیش شما سرم پایین باشه!»
خندید! مگه شیطان هم میخنده؟! همونجوری که داشت میخندید گفت: «ندیمهها شِکر خوردن. سرت رو بالا بگیر.»
یه نفس عمیق کشیدم و آروم سرم رو بلند کردم. تو کسری از ثانیه تموم تصوراتم از خانوم به هم ریخت! تو کل عمرم زنی به این زیبایی ندیده بودم. شاید هم شیطانی به این زیبایی! چنان غرق و مات و مبهوت زیبایی بیچون و چرای خانوم شده بودم که دیگه خبری از ترس نبود و جاش رو به یه حس عجیب داده بود. حسی که تا اون موقع تجربهش نکرده بودم. خانوم یه بِشکن زد و با لبخند گفت: «چیه؟! انتظار نداشتی اربابت اینقدر زیبا باشه؟»
گفتم: «نه! یعنی چرا چرا… اره اره!»
خندهش گرفت و گفت: «چه روراست. از بچههای صاف و ساده و صادق خوشم میاد. مطمئنم جواب بقیهی سوالهام رو هم با همین صداقت جواب میدی، مگه نه؟»
گفتم: «بله خانوم. از من دروغی نمیشنوید.»
گفت: «میدونی چرا بردهی این خونه شدی؟!»
گفتم: «بله خانوم… پدرم من رو به جای بدهیش به پدر شما فروخته!»
خانوم گفت: «بدهی پدرت چقدر بوده؟»
گفتم: «سیصد درهم.»
خانوم کیسهی پولی رو که از قبل آماده کرده بود برداشت و گفت: «این سیصد درهمه! تو با این پول میتونی پیش خانوادهت برگردی. اگه عاقل باشی به زودی مال تو میشه!»
لبخند رو لبم نشست و با ذوق گفتم: « خب باید چیکار کنم؟»
گفت: «تا وقتی که من میخوام باید باهام بازی کنی! اگه همبازی خوب و حرف گوش کنی باشی و بتونی من رو راضی نگه داری، به زودی این پول مال تو میشه!»
با تعجب پرسیدم: «چه بازیای خانوم؟!»
گفت: «بازی ارباب و برده!»
از جاش بلند شد و چند قدم به سمتم اومد. به چشمهام خیره شد و تو یه حرکت، بند لباسش رو از شونهش جدا کرد و لباسش از تنش افتاد! حالا خانوم برهنه و بدون هیچ پوششی مقابل من ایستاده بود…
بهم نگاه کرد و گفت: «به من نگاه کن و جایجای بدنم رو با چشمهات کاوش کن!»
بعد شروع کرد به چرخ زدن. جوری که بتونم کلِ تنش رو ببینم. از چرخ زدن ایستاد، چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و به یک قدمیم رسید. دوباره به چشمهام خیره شد و گفت: «زیباترین قسمت بدنم کجاست؟!»
برای اولین بار تو زندگیم، تو سن ۱۴ سالگی، یک زن زیبا بدون هیچ پوششی تو یک قدمیم ایستاده بود. یک بار دیگه از نوک پاهاش تا بالای سرش رو نگاه کردم و با تتهپته گفتم: «خا… خانوم همه جا… جاتون زیبا… زیباست!»
سرش رو تکون داد و گفت: «نه… نشد! گفتم زیباترین قسمت بدنم کجاست؟!»
گفتم: «پاهاتون… سینههاتون… باسنتون… و زیباترینشون هم الماسِ لای پاهاتون!»
لبخند زد و گفت: «حالا شد. ازت خوشم میاد!»
روش رو ازم برگردوند، به سمت صندلیش برگشت و گفت: «دنبالم بیا…»
قدم اول رو که برداشتم، گفت: «اینجوری نه! چهار دست و پا!»
رو صندلی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. چهار دست و پا به سمتش رفتم و کنار پاهاش نشستم. از میوههایی که کنارش بود، یه هلو برداشت، هلو رو بُرش داد و یه تیکه از هلو رو جدا کرد. تیکهی جدا شده رو تو دهنش فرو کرد و مکید. بعد از دهنش درش آورد و از لای سینههاش ردش کرد تا به نافش رسید. تیکههلو رو چند باری تو نافش فرو کرد و بعد به سمت لای پاهاش برد. یکم پاهاش رو از هم باز کرد و هلو رو لای درز کصش گذاشت و پاهاش رو بست. لبش رو گزید و گفت: «دوست داری این تیکهی هلو رو بخوری؟!»
گفتم: «بله خانوم…»
به انگشتهای پاش اشاره کرد و گفت: «اگه میخوای طعم اون هلو رو بچشی، باید قبلش زبونت رو روی نقطه به نقطهی پاهام حس کنم!»
بعد یکی از پاهاش رو بالا آورد و روی دهنم گذاشت. پاهای سفید و لطیفش رو توی دستم گرفتم و با ولع شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن. یکییکی تموم انگشتهاش رو میمکیدم و بعد زبونم رو لای انگشتهاش میکشیدم. وقتی که تموم انگشتهای هردو پاش رو لیس زدم، آروم پاهاش رو باز کرد و هلویی که لای پاهاش بود نمایان شد. به هلو اشاره کرد و گفت: «حالا میتونی بخوریش!»
آروم به سمت لای پاهاش رفتم و با لبام هلو رو برداشتم و خوردمش. هلو با گرمای کص خانوم گرم شده بود و با لزجیش آبدارتر. طعم به شدت خاص و موندگاری داشت، به حدی که نمیدونستم این طعم لذیذ از خودِ هلو بود یا از هلوی لای پاهای خانوم!
طاقت نیاوردم و سریع سرم رو لای پاهای خانوم بردم و کصش رو لیس زدم. خانوم سریع موهام رو کشید و از کصش جدام کرد. یه سیلی تو صورتم زد و گفت: «تا وقتی اربابت بهت نگفته، حق نداری سر خود کاری انجام بدی! فهمیدی؟!»
سرم رو تکون دادم و گفتم: «فهمیدم خانوم.»
گفت: «نه! تا تنبیه نشی نمیفهمی. بلند شو و کاملا لخت شو.»
بدون اینکه چیزی بگم، بلند شدم و لخت شدم. با دست بهم اشاره کرد که بهش نزدیکتر بشم. تخمهام رو تو دستش گرفت، فشارشون داد و گفت: «چه تنِ ظریفی…»
بدون اینکه به کیرم دست بزنه، گفت: «بچرخ!»
چرخیدم و پشتم رو بهش کردم. ناخنهاش رو روی کونم کشید. لای کونم رو باز کرد و آب دهنش رو پرت کرد روش. با انگشتش آب دهنش رو روی سوراخ کونم پخش کرد. بعد تو یه حرکت انگشتش رو تا ته توی کونم فرو کرد. ناخودآگاه «اییییییی» بلندی از شدت درد از گلوم خارج شد. انگشتش رو بیشتر فرو کرد و گفت: «با هر اشتباه، یه انگشت اضافه میشه! پس حواست جمع باشه!»
انگشتش رو از کونم درآورد، بلند شد ایستاد و گفت: «بچرخ و زانو بزن!»
به سمتش چرخیدم و زانو زدم. خانوم هم چرخید و کون سفید و گوشتیش رو مقابل صورتم قرار داد. سرش رو به عقب چرخوند، موهام رو تو دستش گرفت و سرم رو لای کونش هدایت کرد.
سرم رو به کونش فشار داد و گفت: «اگه سوراخ کونم رو خوب لیس بزنی، جایزهت خوردنِ کصمه!»
با ولع شروع کردم به لیس زدن سوراخ کونش. داغ بود و طعم و بوی خاصی داشت. لای کونش نرم و گرم بود و برخورد زبونم با سوراخ کونش و شنیدن نالههای از سر لذتش و از همه بیشتر فشار دستش روی موهام به شدت لذتبخش بود و حس فوقالعادهای داشت. بدون اینکه چیزی بگه، به سمتم برگشت. چشمهاش از شدت لذت خمار شده بودن و از خود بی خود شده بود.
گفت: «دراز بکش!»
دراز کشیدم و بدون معطلی اومد و روی دهنم نشست. تندتند کصش رو روی دهنم میمالید و با صدای بریدهبریده میگفت: «لیس بزن… زبونت معرکهست… تندتر… اییییی… اینجوری خوبه… خیلی خوبه… آههههه…»
کل دهنم و چونهم از آبِ شهوت خانوم خیس شده بود و عضلهی زبونم درد گرفته بود؛ ولی به حدی لذتبخش بود که حاضر بودم تا آخر عمرم رو لای پاهاش بمونم و الماس لای پاهاش رو با زبونم نوازش کنم.
چیزی نگذشت که فشار کصش رو دهنم بیشتر شد و چند تا نالهی بلند کشدار کشید و ازم جدا شد. کنارم دراز کشید، دستش رو زیر سرم گذاشت. با دست دیگهش سرم رو به سمت سینههاش هدایت کرد و گفت: «ممه بخور…»
تو بغلش آروم گرفته بودم و ممههاش رو میک میزدم. اونم موهای سرم رو نوازش میکرد و هرازچندگاهی گوشهام رو میک میزد. چند لحظه بعد با صدای شهوتناکی کنار گوشم گفت: «هنوز هم میخوای اون سیصد درهم رو بهت بدم و آزاد بشی؟!»
از سینههاش جدا شدم، به چشمهاش خیره شدم و گفتم: «اسارتِ لای پاهای شما، از هر آزادی برای من لذتبخشتره خانوم…!!!»
شب سوم، سال ۱۲۵۰ شمسی، دوره قاجاریان:
سیزدهم عید بود، هوا آفتابی و بسیار گرم بود. هیچ سال، سیزده عید را به این خوبی ندیده بودیم، که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند. صبحِ علیالرسم سوار شده، رفتیم دوشان تپه. جمعیت در خیابان دوشان تپه و راه دولاب که به سمت دوشان تپه میرفتند، به اندازهای بود که مافوق نداشت. ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم ریز میرفتند. یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آنها میرقصید، دست میزدند و میآمدند، یک دسته دیگر دُهل و سرنا داشتند، همین طور از شهر که بیرون آمدند، میزدند و راه میرفتند. ولی خیلی خوب میزدند و کارشان بینقص بود. ما هم مثل میرزا قشمشم یک دست بر کمر زده و به تماشای زنهای خوشگل مشغول بودیم.
بعد از تماشا ناهار خوردیم و دوباره تماشا کردیم… باز با دوربین این طرف آن طرف را نگاه میکردیم و زنهای خوشگل را دید میزدیم. بعد دیدم خواب دارم، علاءالدوله را گفتم: «خواب دارم…»
علاءالدوله رختخوابی انداخت و گفت: «چند ساعتی را استراحت کنید قبلهٔ عالم…»
خلاصه خوابیدیم و سه ساعت به غروب مانده از خواب برخاسته، دوباره اطراف را با دوربین نگاهی کرده، تماشایی کرده، نمازی خوانده، چای و عصرانه خورده، برخاسته، پایین آمده، سوار کالسکه شده، راندیم برای باغ مخبرالدوله.
به درب بالای باغ مخبرالدوله که رسیدیم، کالسکه ایستاد و پیاده شدیم. مخبرالدوله، نیرالملک، مخبرالملک، ناظم مدرسه، میرزا علی خان و میرزا جعفرخان درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم، باغ خیلی با صفا بود. مخبرالدوله شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیشکش و همه چیز حاضر کرده بود و حال آن که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم، بیش از یک قلیان در آنجا توقف نخواهیم کرد، ولی مخبرالدوله کاسهلیس بود و طبق معمول خیلی تدارک کرده بود.
بعد از قلیان، قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لاله زار. از آنجا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، همه کس بود. قدری که رفتیم زنها دور ما را گرفتند، زنهای زیادی همه خوشگل و خوب دور ما بودند. به قدری خوشگل در این سیزده دیدیم و زیاد بود که آدم سفیه میشد! یک حالت و عالم غریبی بود که نمیتوان گفت و نوشت، اگر انسان میخواست، میتوانست سیصد دختر خوشگل را منتخب کند، خیلی اوضاع غریبی بود، ولی حیف که فقط میتوانستیم تماشا کنیم و جا برای کارهای دیگری نبود! ما هم با آنها بنا کردیم به صحبت کردن و گهگاهی کصلیسی. همینطور با زنها صحبت کنان آمدیم و دلی از عزا درآوردیم.
به آخر باغ که رسیدیم، یک مرد دو نفر از دخترهای خودش را دست گرفته بود و آورد جلو پیشکش کرد. مرد بسیار بدگِل و کثیف، بد سبیل، بد ریش، بد قیافه، بد لهجه، مثلِ عنتر سفید و خلاصه چیز غریبی بود. برعکسِ مرد، دخترها خَرچه (خرچه یعنی کسی که دوره بچگی او پایان یافته و به حدّ بلوغ رسیده است) و شبیه پنجهی آفتاب بودند. دخترها شباهت بسیاری به هم داشتند و ظاهراً دوقلو بودند. دختر سمت چپی موهایش افشان بود و خنده از روی لبش نمیفتاد. دختر سمت راستی، موهایش را مثل گلابتون ریخته بود و بسیار دختر سفید و خوشگلی بود و دسته گلی در دست داشت. وقتی دسته گل را به من داد، من همینطور مات صورت این دختر شده و نتوانستم راه بروم.
ایستادم و ماتمات این دختر را نگاه میکردم، که بقیه ملتفت شده و بیاختیار خندیدند، به طوری که من خودم هم خندیدم. سپس مردِ بدگل گفت: «این دخترهای زیبا دختر خواندههای من هستند و آمادهام که آنها را به قبلهٔ عالم پیشکش کنم!»
معتمدالسلطنه را کنار کشیدم و در گوشش گفتم: «تدارکی ببین که همین امشب این دو خواهر را صیغه کنم. میخواهم از ۱۴ فروردین تا ۱۷ فروردین را به خوشگذرانی با این حوریها اختصاص دهم!»
معتمدالسطنه گفت: «قربان دلِ همه پسندتان شوم، این مرد شپش خشتکه! بدپیله و موی دماغ میشود. بیخیال این حوریان شده و این سه شب را با حوریان حرمسرا به سر کنید!»
اخم کردم و گفتم: «همان که گفتم معتمدالسلطنه.»
گفت: «قربانِ اخم و تَخم و جبروتتان، هرچه شما بگویی و هرچه شما بخواهی…»
معتمدالسلطنه ترتیبی داد و همان شب آن دو خواهر به صیغهی ما در آمدند. بعد از انجام صیغه، معتمدالسلطنه را گوشهای خواندم و گفتم: «از آخوندی که مارا نشناسد و از این واقعه خبر نداشته باشد بپرس که آیا رابطهی همزمان با دو همسرِ صیغهای که از قضا خواهر هم باشند، جایز است؟!»
معتمدالسطنه دو تا چشم داشت، دو چشم دیگر قرض کرد و با تعجب به من خیره شد. لبهایش را گزید و گفت: «تصدقتان شوم جواب از قبل معلوم است. نمیشود و به شدت گناه است. شاید هم گناه کبیره!»
اخم کردم و گفتم: «تو معتمدالسلطنهای یا آخوندالسلطنه؟! تو را چه به این گُه خوریا مَردک؟! کاری را که بهت سپردم انجام بده و جوابی را که میخواهم برایم بیاور. اگر گفتند جایز نیست، دستور بدهید که آخوندها فتوا بدهند که مِن بعد جایز است!»
معتمدالسلطنه گفت: «قربان اخم و تُخم و شهوتِ بی پایانتان، ای به چشم، هرچه شما بگویی و هرچه شما بخواهی…»
روز بعد معتمدالسلطنه در پی ماموریت مهمی که بهش داده بودیم رفت و چند ساعت بعد برگشت. تابی به سبیلهایمان دادیم و گفتیم: «خوش خبر باشی معتمدالسلطنه. بگو که خبرهای خوبی برایمان آوردهای.»
معتمدالسلطنه گفت: «نور چشمانم… دو خبر برایتان دارم. یکی خوب و یکی بد. اول کدام را بگویم؟!»
سری خواراندیم و گفتیم: «اول خبر خوب را بگو.»
گفت: «خبر خوب آنکه، همخوابی همزمان با آن دو خواهر حرام نیست و مکروه است! اما به شرطها و شروطها!»
گفتم: «لابد خبر بد به شرطهای آن مربوط است؟»
گفت: «بله قربانتان گردم. دو خواهر نباید عورت هم را ببینند و نباید همدیگر را لمس کنند. نباید حرفهای تحریک کننده نسبت به هم بزنند و هیچ تحریکی بین دو خواهر صورت نگیرد.»
عصبانی شدم و گفتم: «یعنی چه؟ مگر میشود همچین چیزی؟»
معتمدالسطنه گفت: «بله میشود قربانِ تابِ سبیلهایتان. راهش این است که دو خواهر چشمهایشان را با چشمبند ببندند و دستکش دستشان کنند. اینطور دیگر نه دیدنی اتفاق میفتد و نه لمس کردنی!»
لبخند بر لبهایمان شکفت و گفتیم: «احسنت معتمدالسلطنه، احسنت… تدارکی ببین که امشب در اتاق مخصوص به صرف شام و قلیان و همخوابی با دو خواهر بپردازیم و دلی از عزا در بیاوریم.»
گفت: «ای به چشم قبلهی حشرِ عالم. هرچه شما بگویی و هرچه شما بخواهی…»
بعد از آمدنِ دو خواهر، که سودابه و رودابه نام داشتند، قلیانی کشیده، غذایی خورده، دلقک بازی درآورده، صحبتی کرده، برخاسته و آمادهی شروع اصلِ مطلب شدیم. رودابه و سودابه با اینکه سن زیادی نداشتند، اما به شدت خوشمشرب، اهل بگو و بخند و دخترهای داغ و اهل دلی بودند.
خلاصه… به روی تختخواب رفته و چشمبندها و دستکشها را بهشان دادیم که بپوشند. سپس به تخت لَم داده و ازشان خواسته که با عشوه لباس از تن در بیاورند و آماده شوند. چندی نگذشت که دو حوریِ تپلِ بهشتی، برهنه و بدون هیچ پوششی، سمت چپ و راستمان دراز کشیده بودند. از لبها و سبیلهای چربشان شروع کردیم به بوسیدن و مکیدن. کارمان را با مالش و لیسیدن و مکیدن سینههای پرتقالیشان ادامه دادیم، شکمهای چون پنبهشان را بوسیدیم و به نافهایشان با زبانمان حالی دادیم. پایینتر که رفتیم، به دوراهی بهشت رسیدیم. از کدام هلوی رسیده شروع کنیم؟ هلوی رودابه یا سودابه؟! رودابه همانی بود که دسته گل را به ما داده بود و از همان روز در حسرت مکیدن هلوی آبدارش بودیم.
لای پاهای رودابه قرار گرفتیم، تابی به سبیلهایمان دادیم و شروع کردیم به لیس زدن آن هلوی خیس و لیز و داغ. رودابه با عشوه ناله میکرد و قربان صدقهمان میرفت و باعث میشد با ولع بیشتری آب کصش را هورت بکشیم. آب کص؟! لامذهب کص نبود که آبشار بود، تمام میشد مگر؟
در همین حین رودابه گفت: «حضرت اجل آیا شربت به اندازه کافی شیرین است؟»
زبانمان را از کصش بیرون کشیده و گفتیم: «مگر ممکن است که شیرین نباشد؟ تمام شیرینی دنیا در آن جمع شده است! لا مذهب عسل است، عسل…»
از لای پاهای رودابه برخاسته و لای پاهای سودابه رفته و حسابی کصش را لیسیده، چوچولهش را مکیده، سوراخ کونش را بوسیده و سپس برخاستیم. سر که از کص برداشتیم، از سبیلهایمان آبکص میچکید، از آب کص این پدرسوختهها میشد آب شُرب تهران را تأمین نمود.
خلاصه، برهنه شده، ایستاده و از خواهران خواسته که به نوبت کیرمان را بخورند. سودابه جلو آمده، بعد از پیدا کردن کیرمان، زانو زاده و گفت: «تصدقتان بگردم… ابتدا تخمهای همایون و کیر مبارکتان را بوسیده و سپس آنها را میخورم!»
بعد از بوسه زدن بر جایجای کیرمان، گفت: «یا حضرت اجل! این کیر است یا دسته بیل؟»
سپس دسته بیلمان را در دهنش فرو کرده و شروع کرد به مکیدن و لیسیدن. چند دقیقه بعد تعویضی صورت گرفته و رودابه بر جای سودابه نشسته و با ولع بیشتری کیرمان را بلعیده. قبل از این دو خواهر با چندصد زن رابطه داشته بودیم و کیرمان را به خورد همهشان داده بودیم، اما هیچ زنی به اندازهی این دو پدرسوخته خوب و عالی کیرمان را نخورده بودند.
رودابه از کیرمان جدا شد و گفت: «الهی جان و روحم قربانتان. به سَرِ علی قسم که سَرٍ کیرتان معرکه است و تا حالا کیری به این خوشمزگی میل نکرده بودم!»
سپس دو خواهر، روی تخت و کنار همدیگر، به حالت سجده شده و کص و کون سفید و تپلشان را مقابل ما قرار داده و آماده دخول شدند. بهشان نزدیک شده و روی زانو نشسته. کیرمان عین آلت معطّله و آمادهی حمله به دیوارههای معدنِ الماس و دخل و تصرف آن غارهای تنگ و نمناک شده بود. بسمِ ربی گفته و تفی بر کیرمان انداخته و تا ته در کص رودابه فرو کرده. برای اینکه بین دو خواهر فرقی نگذاشته باشیم، سه تلمبه در کص رودابه میزدیم و سپس سه تلمبه در کص سودابه؛ اما ناگهان در تلمبهی بیستم آبمان فوران کرده و ناخواسته دو تلمبه بیشتر در کص رودابه زدیم و در حق سودابه اجحاف نمودیم، ولی هنوز شب اول بود و راند اول! ناصرالدین شاه قاجار اصلا و ابدا اهلِ کفر نعمت نبوده و نیست. انشاللّه در شبهای آتی از خجالت هلوی سودابه هم در خواهیم آمد…
صبحِ روز ۱۸ فروردین با کمر درد شدیدی از خواب برخاسته و به جای خالی دو خواهر خیره شده و حسرت خوردیم. چه سه شبی بود و چه خوش گذشت. هنوز به خودمان نیامده بودیم که چهرهی زمخت معتمدالسلطنه جلوی چشمهایمان آمد. قدری کاسهلیسی نمود و سپس گفت: «قربان اخم و پُف و حالِ کیری اول صبحتان… یک زن به نام “سنبل خانم” آمده، ادعا میکند که مادرِ رودابه و سودابه است و میخواهد فیالفور شما را زیارت کند!»
خمیازهای کشیده و گفتیم: «بنظرت چه میخواهد؟»
معتمدالسلطنه گفت: «یا شکمش گرسنه است یا زیرِ شکمش! یا آمده که در قبال دو دخترش پولی به جیب بزند، و یا تعریفِ همخوابی با قبله عالم را از دخترهایش شنیده است و آماده است خودش را پیشکش کند و صفایی به زیر شکمش داده و آن را با آلت حضرت اجل منور کند!»
گفتیم: «احسنت معتمدالسلطنه، احسنت… برویم و ببینیم که این زن از ما چه میخواهد.»
زن با گریه و زاری وارد شده و گفت: «وای بر قبلهی عالم وای… سنبلِ بینوا از شما گله دارد بخاطر زخمی که بر تن و قلب و روحش زدید. زخمی که هیچ مرحمی ندارد و درد بیدرمان است!»
با تعجب پرسیدیم: «چه میگویی ای زنک؟»
زن گفت: «به جا نیاوردید قربانتان گردم؟! البته حق هم دارید. سالیان درازی گذشته و در طول این سالها کلی زن و دختر از نظرتان گذشته و عادی است که سنبلِ بینوا را از خاطر برده باشید. منم سنبل خانم! همان اسیر زیبای کرمانی که بیست سال قبل عاشق صورت زیبایش شده و او را از اسارت رهایی داده و صیغه کرده و به حرمسرای خود آورده! همان سنبلی که تاب دیدن همخوابی معشوق خود را با دیگر زنان حرمسرا نداشت و مخفیانه از حرمسرا بیرون زده و سعی بر فراموشی معشوق خود کرده! همهچیز خوب پیش میرفت تا آنکه سنبلِ بیچاره فهمید که از معشوق خود، قبلهی عالم، حاکم ایران، ناصرالدین شاه قاجار باردار است! باید چه میکردم؟ برمیگشتم و میگفتم از شاه باردارم؟ مگر کسی باورم میکرد؟ اسم هرزه به پیشانیام میچسبید و بچههایم حرامزاده لقب میگرفتن! تصمیم گرفتم خارج از قصر، بچههایم را به دنیا آورده و آنها را بزرگ کرده و هیچوقت رازی که در دلم مانده را فاش هیچکس نکنم. حتی دخترانم… سودابه و رودابه! دسته گلهایی که به دست پدر خودشان، ناصرالدینشاه قاجار پَرپَر شدند…»
شب چهارم، سال ۱۳۴۰، دوره پهلوی:
تف بیشتری تو مشتم ریختم و سرعتِ دستم رو بیشتر کردم. سر کیرم داغ شد، ناخودآگاه چشمهام بسته شد و کل آبم لای کتاب خالی شد. چشمهام رو که باز کردم، زهرهم ترکید! خاله شبنم مثل اجل معلق بالا سرم وایستاده بود و با چشمهای گشاد بهم خیره شده بود.
از ترس زبونم بند اومده بود و فقط تونستم سریع شلوارم رو بالا بکشم و بایستم. خاله همینجوری شوکه بهم خیره شده بود و چیزی نمیگفت.
بالاخره دهن باز کردم و با تتهپته گفتم: «خاله بخدا توضیح میدم. تورووو خدا به کسی چیزی نگی. من گه خوردم. من غلط کردم. خدا از پسرای این مَش کَرَم نگذره. بخدا اونا یادم دادن. هی میگفتن تف بزن و بمال. حال میده و خوبه. هی میگفتن اگه میخوای بهت زن بدن باید از همین الان اونجات رو بمالی تا بزرگ بشه. وگرنه کوچیک میمونه و بهت زن نمیدن. تازه اون عوضیا مادهالاغِ مش کرم رو میبرن دشت و یکییکی اونجاشون رو توی اونجای الاغ میذارن. به منم گفتن که منم اینکارو بکنم، ولی من گفتم کار بدیه و خدا قهرش میاد. تازه کثیفه و مریضی میاره…»
یهو خاله پقی زد زیر خنده و از خنده ریسه رفت. از شدت خنده صورتش قرمز شده بود و از چشمهاش اشک میاومد.
در حالی که دستش رو به شکمش گرفته بود و قهقهه میزد گفت: «پس اون بیشعوری که آب کیرش رو لای کتابهای من میریزه تویی! من فکر میکردم اون بابای زنبازهی پلشتته، نگو پسرِ پلشتتر از خودشه… حالا این همه جا، چرا آب