منو عشق تپلی خودم

اولش بگم داستان عشقی و سکسی نیست.دوست نداری نخون…
سلام.سلمان هستم…الان ۴۰سالمه.خوشگل،خوشتیپ…همسر اولم با دوتا بچه ازم طلاق گرفت…چرا؟چون با تمام فامیل نه فقط پدر مادرش…ایل و تبار همه باهم مهاجرت کردن‌.وضع مالیشون خوب بود.‌من هم دیدم برای بچه هام خوبه دادمشون مادرشون هر دو هم پسر بودن…با خودش برد…ولی چیزی ازم نگرفت.با هم مشکلی نداشتیم…راستش من ایران رو دوست دارم…پدر مادرم رو خیلی زیاد دوست دارم چون پیر شدن…فقط من و خواهرم هستیم…بماند دیگه…جدا شدیم اون رفت…من موندم و یک شرکت خدمات کامپیوتری و یک آپارتمان بزرگ و یک ماشین.البته این رو هم بگم که نقدینگی رو همسرم بخاطر بچه ها ازم گرفت…و گفت هر وقت دوست داشتی بگو دعوت نامه برات بفرستم بیا پیشم…البته این شرکت رو هم اون راه انداخت…فوق لیسانس سخت افزاری سیستم بود…دولتی هم کار می‌کرد… اونجا هم الان مشغول کاره…خلاصه من تنها موندم و البته سرم شلوغه مشکل مالی نداشتم و ندارم…چند نفر هم جوون البته همه پسر برای من کار می‌کنند…اما اصل ماجرای من…دوستان خاطره است و برای جذابیتش کم و زیاد داره به خوبی خودتون ببخشید…ولی هیچ دروغی درش وجود نداره…گفتم شاید توش یک‌کم چرت و پرت بگم…ولی ماهیت اصلیش واقعیه…راستش من عاشق نوشتن هستم…برای خودم متن مینویسم…این بار این ماجرا رو برای شما نوشتم.

چند سال قبل…یعنی قبل کرونای لعنتی…که من اون موقع تازه جدا شده بودم.یعنی یک سالی بیشتر بود.عادت کرده‌بودم به تنهایی،از طرف آموزش پرورش شهرمون که مرکز یکی از استان‌های غربی کشور هست.درخواست آوردن برای تجهیز مدارس نمونه دولتی و نخبگان تیزهوشان…چه میدونم سمپاد…همچین چیزی…آخرای تابستون بود.من زیاد کارای دولتی رو قبول نمیکنم.ولی همسرم قبلا زیاد انجام می‌داد… بیکار بودیم بازار شل بود.با یکی از بچه ها رفتیم چند مدرسه ای رو دیدیم و پولی پیشنهاد دادیم…و شکر خدا مناقصه ای هم نبود…همکارا قبول نکرده بودن‌.ما انتخاب شدیم…البته الان دفتر خدماتی و زندگی همه تهرانه.چند روز به بازگشایی مدارس مونده بود…آخرین دبیرستان و مهم ترین بود که خود رئیس منطقه چندباری اومد بازرسی و چرا مهم چون مدرسه تیزهوشان نخبگان دخترانه دوره دوم بودکه برای المپیاد هم اونسال میخواستن بچه ها امتحان بدن…مدرسه برگزیده استان بود…ما بهترین و خوبترین سیستم‌ها رو که زیادم نبود…۸ تا بود…توی این مدرسه راه اندازی کردیم…نت شبکه و خیلی کارهای دیگه راه اندازی پرینتر اسکنر و غیره…روز آخری بود که یک دختر بسیار تپل که میشه گفت چاق هم بود که الان نیست خوشگل تر شده.کنارم نشسته اگه زیاده روی کنم الان چشمامو در میاره…داره میخنده…با اجازه خودش دارم می‌نويسم. ته لهجه کردی داشت…خیلی خیلی خوشگل بود…سفید چشم و ابرو مشکی موها فرفری…چون جلوی موهاش بیرون بود…داشت با مدیر مدرسه جر و بحث می‌کرد… بقیه رو بدون کم وکاست با اجازه عشقم روژان مینویسم…البته اسامی مستعاره…توی جر و بحثش گریه کرد.رفیقش هم کنارش بود…همکارم گفت حیف این تپل نیست اشک بریزه…گفتم حتما یک گوهی خورده که عذرش رو خواستن…گفت نه داره به کردی به رفیقش میگه برای۸۰۰هزار تومن…اخراجم کردن…۱۲۰۰هم شهریه امسالمه ندارم بدم…شده دو میلیون…گفتم چرت میگی…گفت بخدا…سال آخر بود تجربی میخوند…میخواست کنکور امتحان بده…نشسته بود روی صندلی بیرون سالن…مدیر اومد گفت.روژان پاشو برو نمیتونم کاری برات بکنم…بگو پدر بزرگت بیاد پرونده هاتو بگیره برو همون شهر خودت قروه مدرسه عادی ثبت نام کن…گفت خانوم من جزو بهترین‌های مدرسه هستم…چون بابام اعدام شد…بهزیستی میگه جرمش سیاسیه بهم کمک نمی‌کنند.مادرم هم ولم کرده.از وقتی از بابام جدا شده ازدواج کرده خرج منو نمیده.پدر بزرگم هم پیره روستا زندگی میکنه…بابای این سپیده قبول کرده من پیش این زندگی کنم…ولی نمیتونه شهریه منو بده…هیچکی منو نمیخاد.من چکار کنم…نمیتونم برگردم روستا دوره اونجا مدرسه نیست…بخدا برگردم پدربزرگم منو شوهر میده…چی گریه ای سر داد…مدیره گفت روژان بخدا من هم ندارم.فوقش باقیمانده شهریه سال قبلتو من میدم…مال امسال تا آلان اینقدره.نداری بدی…هزینه کنکورت هست…بخدا موندنت فایده نداره…نه کمیته امداد قبولت میکنه نه بهزیستی…برو برگرد روستا به زندگیت.برس…همکارم گفت داره به دوستش میگه من برنمیگردم…خودمو میکشم بر نمیگردم روستا…دوستان اون سالها۲ملیون واقعا ارزش داشت…سیستم‌های ما برای دبیرستان هر کدوم دونه۵تومن شد…من تا اون موقع نمیدونستم مدرسه تیز هوشان از والدین شهریه میگیره.من فک میکردم چون اینها نخبه هستند بهشان پول هم میدن.چقدر بدبختیم.خلاصه که مدیره این دختر رو دست به سرش کرد…با دوستش گریه کنان رفت بیرون.گفتم برو صداش بزن بیاد…همکارم برگردوندش…گفتم ببخشید روژان خانوم من اسمت رو اونجا شنیدم…چقدر کل بدهی شماست…گفت فعلا با پارسال ۲میلیون…بقیه رو هنوز اعلام نکردن…گفتم من پرداخت میکنم به شرطی که اولا دیگه گریه نکنی.دوما قول بدی سال دیگه پزشکی قبول بشی…فقط برای رو کم کنی بعضی‌ها.خندید.ولی خندید ها.بقران دل منو کند وبا خودش برد…خیلی خوشگل بود وهست…فقط چاقالو بود…ولی عجیب ناز و زیبا بود…دیگه من عاشق شدم اون هم در یک نگاه…کل شهریه رو من پرداختم…مدیره مات حرکت من مونده بود.شماره تلفن آدرس دفتر و حتی آدرس و شماره تلفن خونه همه رو بهش دادم…کشوندمش. کنار گفتم ببین هر لحظه هر زمان حتی نصف شب هر کاری داشتی بهم زنگ بزن…گوشی داری…گفت آره. یک گوشی کوچیک قدیمی جاوا سامسونگ تاشو داشت…گفتم انشالله بهترش رو میخری…ولی شماره منو سیو کن…شماره خودتم بهم بده.که زنگ زدی بدونم تویی بردارم جواب بدم…خیلی تشکر کرد…به کردی نمیدونم چی گفت…همکارم گفت میگه تو بردار عزیز این دنیا و اون دنیای منی…خندیدم…با دوستش رفتن…مدیره گفت مهندس خانواده اش بدجور مشکل سیاسی دارن…اشتباه کردی.گفتم خانواده اش مشکل دارند چه ربطی به این داره…گناه داره اینها نخبگان مملکت ما هستن.شما هم هواش رو داشته باش.مشکلی داشت با من تماس بگیرید…ساعت یک بود که رفتیم بیرون دبیرستان.اون موقع یک پارس داشتم سوار شدم و مدرسه توی یک بلوار بزرگ بود.بعد بلوار یک پارک بزرگ بود…نیمکت گذاشته بودن کنار ورودی پارک

مردم زیر سایه درختها استراحت میکردن…از کنار پارک که رد میشدم همکارم گفت سلمان دختره.گفتم دختره کیه گفت روژان دیگه…گفتم کو کجاست…گفتم اونجا نشسته روی نیمکت پارک…فک کنم اون لات و لوتها مزاحمش هستن…دنده عقب گرفتم دیدم واقعا خودشه…بوق زدم منو دید…اشاره کردم بیاد.تندی وسایلش رو برداشت اومد سوار شد…اون بی ناموسا هم چندتا چرت و پرت گفتن…سوار شد…تشکر کرد…گفتم دوستت کجاست…مگه قرار نبود با اون باشی…گفت راستش.نه قرار بود دوشبی پیشش باشم تا کار پیدا کنم. برم مسافر خونه اتاق بگیرم تا پول دستم بیاد.البته مامانم بهم یک‌کم پول داده با یک تکه طلا یادگار بابامه ولی دلم نیومد بفروشمش…پرسیدم چرا نمیری خونه مادرت با اون زندگی کنی…گفت اولا اون شوهرش آدم ناکسیه کتکش میزنه…بعدشم بهم نظر بد داره…تازه خودش کلی نون خور داره از من گشنه تر…بعد به کردی چیزی گفت…نفهمیدم…که رفیقم گفت میگه کرد منت نمی‌کشه… دستش روی زانوی خودشه…گفتم خب چه کاری بلدی گفت راستش هیچچی…ولی توی فست فودی اغذیه رستوران و این کارها برای شستشو پخت و پز میتونم کمک کنم…چند تا در خواست دادم…بردم همکارمو گذاشتمش دم در خونه اش…گفتم ۵دفتر خدماتی باشه.اون رفت و خندید…من اخم کردم…گفتم روژان خانوم بیا جلو.گفت همینجا خوبه گفتم نترس بیا…من هم تنهام…گفت های در مورد من چی فک کردی گفتم هیچچی…بیا جلو تا بگم.بهت…با اکراه اومد نشست…موهای فرفری قشنگش به سبک کردها از جلوی شالش بیرون بود…گفتم چند سالته روژان.نگاهم کرد گفت ۱۷.خندیدم گفت چرا خندیدی؟گفتم آخه من۳۳سالمه تقریبا دو برابر سن تو هستم…گفت بهت نمیخوره…جوونتر دیده میشی…زن و بچه داری…گفتم داشتم ولی رفتن خارج الان تنهام…روژان خانوم ناهار خوردی…گفت آره یک ساندویچ خوردم ولی کوفتم شد…عه چرا…؟راستش اون لعنتی های بی پدر مادر خیلی مسخره ام کردن بهم خوش نیومد…چرا مسخره کنند…گفت مگه نمیبینی خب ۱۰۰کیلو وزنمه دیگه…گفتم باشه در عوض خیلی خوشگلی…گفت نه بابا پسندیدی.گفتم خیلی زیاد…بریم کباب یا پیتزا…گفت فرقی نداره شکم گرسنه سنگ هم میخوره…رفتیم پیتزا…گفتم میبرمت یک مسافر خونه خوب…بهت جا میدم.خب یک ماه کرایه ات رو هم میدم.ولی تو رو خدا دست از پا خطا نکنی ضمانتت میکنم بدبخت میشم…گفت نه بخدا من فقط درس میخونم…گفت چرا بهم خوبی میکنی…گفتم چون خوبی و حیفی حروم بشی…تو باید توی این جامعه کاره ای بشی…راستش ازت خوشم اومده…تپل و نازی…بردمش رسوندمش…سفارش شدید هم کردم به مسافرخانه چی…کرایه یک ماه بهترین اتاق رو براش دادم…پول دستی بهش دادم نمی‌گرفت… گفت اسمت چیه مهندس…گفتم سلمان راستی.گفت فک کردم سلمان فارسی…خندیدم…گفت منو ببخش همش در موردت فکرای بد میکردم…خیلی خوبی ممنونتم.گذاشتمش اونجا خودم برگشتم…ولی دلمو هم پیشش گذاشتم راستش همچین گرفتار این تپل شدم که انگار تا الان دختر ندیده بودم…چشمای مهربون و درشتی داشت…میگن طرف چشماش سگ داره آدم رو میگیره.این همینجور بود…رفتم پی کارم خداییش چند روزی هم ذهنم درگیرش بود‌‌…مدارس شروع شده بود…با خودم گفتم ولش کن یک کار خیر کردی پررو نشو خدا که نیستی…اگه ثوابی بوده نصیبت شده تموم شد رفت…اون هنوز نوجوونه بزار بره دنبال زندگیش…معلومه که اصلا بهت فکر هم نمیکنه…توی این گیر و دار خداییش دوبار آرومی بهش سر زدم و از مسافر خونه چی در موردش سوال کردم…گفت همین‌جاست و تنهاست کسی و نداره بهش سر بزنه بعضی وقتا دیر تر میاد…ولی دختر خوب و سفت و سختیه…یک بار هم به بهانه تست سیستم‌های دبیرستان رفتم اونجا و در موردش از مدیر سوال کردم گفت فعلا که مشغوله اما از پدر بزرگش خبری نیست…کس و کارش اصلا نیومدن…دیگه بعد از این دو مورد اصلا نرفتم سراغش…یکمی گرفتاری کاری برام پیش اومد.شد دوماه که ازش خبری نداشتم…زنگ گوشیم خورد.جواب ندادم…پیامک آمد… آقای مهندس لطفا جهت تسویه حساب تشریف بیارید…گفتم تصفیه حساب چی من که بدهی به کسی ندارم…تا جایی که میدونم شکر خدا فعلا طلب کارم نه بدهکار…خودم زنگ زدم.یارو خودش رو معرفی کرد.گفت من صاحب مسافرخانه…هستم…مسافری بنام روژان …داریم که کرایه یک ماه رو پرداخت کرده و الان دو ماه بیشتر شده به همراه ناهاری که خورده چیزی پرداخت نکرده…اینجا نوشته ضمانت شماست و شماره شما رو دادن…گفتم باشه میام مهم نیست…وقتی رفتم اونجا…گفتم الان هست…گفت تازه آمده… گفتم ساعت۹شب تازه رسیده…گفت نمیدونم.برید اتاقش سوال کنید ازش.ما از مسافرهامون چیزی نمی پرسیم…گفتم اول حسابشو بگو پرداخت کنم…نگران پول نباش من هستم…گفت ببرش پیش خودت گناه داره تنهاست…فک کنم فقط روزی یک وعده غذا بیشتر نمیخوره…گفتم از کجا میدونی…گفت چون نون خالی بیشتر ازم میگیره…برای یک وعده املت یا دو دونه کباب عمدا بیشتر نون میگیره…طفلکی چند روز یکبار یک استکان چایی میخوره…گفتم تا وقتی اینجا هست…حتما

تمام وعده های غذاییش رو تکمیل بهش بده اصلا پولش مهم نیست مهمون منه…من برم بهش سر بزنم…بی‌زحمت من هم شام نخوردم چند سیخ کباب با گوجه و نوشابه و یک قوری چایی برامون بیار ممنونم…گفت بروی چشم…رفتم اتاقش…در زدم پرسید کیه؟گفتم غریبه نیست روژان خانوم باز کن…آروم لای در رو باز کرد…تا منو دید انگار استغفرالله خدا رو دیده اینقدر که خوشحال شد.‌سرش و با روسری بسته بود.زیر چشماش گود افتاده بود…رنگش زرد بود…گفت بیا تو…رفتم داخل گفتم چت شده چرا اینجوری شدی…چی اتاقت بهم ریخته است…لباسهات چرا این جا پخش و پلا شده…منو نگاه کرد با اون چشمای درشت و قشنگش…آروم اشک ریخت…گفتم چته خانوم خانوما…گفت باور میکنی پول یک تاید ندارم لباسامو بشورم بو گرفتن…میدونی دو روزه میخوام پول گیر بیارم یک قرص برنج بخرم بخورم خودمو راحت کنم…خسته شدم…مهندس…گفتم مگه بهت نگفتم به من زنگ بزن…چرا نزدی…گفت مگه میشه از غریبه توقع کرد.وقتی مادرم بهم میگه زندگیت به من مربوط نیست.برو پیش فامیل بابات…گفتم خب به پدر بزرگت بگو.گریه کرد گفت کدوم پدربزرگ وقتی بابامو اعدام کردن بهش خبر دادن سر به کوه زد از غم بابام دیوانه شد از کوه پرت شد پایین…عمه و عمو برام موندن که روستایی هستن و میگن فقط باید شوهر کنی.گفتم ای بابا…خب نگران نباش فقط درس بخون…من قیم تو میشم…الان همه بدهیت رو پرداخت کردم…گفتم شام و ناهار و صبحونه هر روز بهت بدن…چرا اینقدر حالت خرابه…چکارت شده…گفت آقا سلمان دو روزه چایی نخوردم سرم درد میکنه.گفتم ای وای…ببین الان بزار سفارش منو بیارند…همون موقع اول چایی رسید گفتم تا ده دقیقه دیگه خواهش میکنم شام رو هم بیارید…گفتم بیا چندتا چایی بخور حالت جا بیاد براش چایی ریختم نگاهم کرد. چقدر نگاهش قشنگ بود.گفتم بخور خجالت نکش…داشت چایی می‌خورد چندتا پشت سر هم داغ داغ خورد…حالش جا اومد.بخدا قندش افتاده بود…شام آوردن.‌کنار هم شام خوردیم…گفتم روژان اگه چیزی بگم…بهت بر نمیخوره… گفت نه.من نمک گیر تو هستم…ما کردها قدر نون ونمک رو میدونیم…گفتم بیا بریم خونه من کنار من زندگی کن…دخترم بشو…خندید گفت دخترت.گفتم دوستم خواهرم دخترم هر چی دوست داری فک کن…گفت نه نمیشه.مردم چی میگن…گفتم هرچی میخوان بگن…گفت نه راستش میترسم…گفتم باشه هر جوری تو راحتی…گفتم شامت رو بخور سرد میشه به هر حال من هزینه هات رو تا دانشگاه پرداخت میکنم…من که زنم بچه هامو برده…تنهام…هزینه تو هم چیزی نمیشه…ولی فکرای احمقانه نکن.و درس بخون…گفت مرسی و ممنون…شام خوردیم من ازش خداحافظی کردم.براش مقداری پول گذاشتم…ایندفعه بدون تعارف ازم گرفت…دیگه خودم گاه گداری شبها بهش سر میزدم میوه ای شامی چیزی براش می‌بردم.پولی بهش میدادم…یکبار بخدا همینجوری به ذهنم رسید…گفتم خب این دختره دیگه لوازم بهداشتی میخواد…رفتم داروخانه براش …کرم شامپو صابون…نوار بهداشتی دستمال کاغذی و خیلی چیزهای دیگه گرفتم…اول شب بود آخرای پاییز بود سرد بود.برف گرفته بود‌غرب کشور زود برف میباره.اونم سنگین…وقتی رسیدم مسافر خونه طرف گفت داداش مهمونت مریض شده…گفتم ای وای چرا.؟گفت مرد حسابی بنده خدا یک کاپشن نداره پالتو نداره هوا سرده…خب مریض میشه دیگه…در زدم رفتم گفت بیا تو رفتم داخل…دیدم رو تخت دراز کشیده.گفتم نپرسیدی کیه گفتی بیا تو…گفت آقا سلمان غیر تو هیچکس بهم سر نمیزنه…حتی مادرم…گفتم پاشو بریم دکتر…گفت ولش کن خوب میشم…گفتم نه پاشو بریم…طفلکی بلند شد.اولین بار بود با شلوار و بلوز میدیدمش…بسته بهداشتی رو بهش دادم.گفت چرا اینکارو کردی…گرون هستن…گفتم پاشو بریم بدو…بلند شد…درمونگاه خیلی نزدیک بود.سرفه می‌کرد… بردمش جای دکتره شانسش خانوم هم بود.معاینه اش کرد…گفت فقط سرما خورده…لباس بیشتر بپوش خب.الانم لباست کمه…درسته تپلی اما تو دختر ظریفی…گفت باشه…دارو داد گفت دوتا امپوله الان بزنه حالش خوب میشه…گفتم تو بشین بگیرم بیام…گفت نه من از آمپول میترسم…گفتم خجالت بکش…بشین بیام…رفتم گرفتم اومدم…خانومی مسئول تزریقات خانومها بود…روژان رفت روی تخت دراز کشید…مانتو رو داد بالا دمر بود.این کون خوشگل و گنده اش افتاد بیرون خانومه فک می‌کرد.نامزد یا دختر یا خانوم منه…نمی‌دونست که با من رابطه ای نداره…روژان هم نمی‌دونست من دارم نگاه میکنم…کشید پایین آخ چقدر تپل و سفید بود باسن قشنگش…یکی این طرف و يکی اون طرف تزریق کرد.من رفتم کنار که نفهمه دیدمش…بلند شد…رفتیم سوار ماشین شد…بردمش مرکز خرید…گفتم یک پالتو یک کاپشن خودت انتخاب کن.من بد سلیقه هستم…گفت نه نمیخوام…الانم برات خیلی دردسر داشتم…نگاهش کردم.

گفتم روژان هر چی گفتم فقط بگو چشم…گفت پس یک پالتو برمیدارم بجاش چیز دیگه میخام…اشکال نداره بگیرم…گفتم چرا اشکال داره…اون دوتا رو با هرچی دلت میخواد از زیر تا رو ببخشید ها…تو خانومی و باید تمیز و مرتب باشی.شیک و زیبا…بدو فک کنم حالت بهتر شده آمپولها رو خوردی…گفت آخه نمیشه که. گفتم میشه بدو…اولش رفتیم شلوار و کاپشن…سایز بزرگ بود.یک جین پوشید…از پشت در اتاق پرو گفتم خوبه…گفت یکمی تنگه…یک سایز دیگه براش گرفتم پوشید گفت الان خوبه…گفت دوست داری ببینی…گفتم هر جور راحتی در رو باز کرد…واقعا بهش میومد…گفتم بزار مشکی رو هم داره همین سایز بپوشش ببینیم کدوم قشنگه…کم کم داشت بهم اعتماد می‌کرد.اونشب کلی براش خرید کردم. توی دستاش جای خالی نبود…موقع لباس زیر سوتین۹۵میبست خداییش کیف کردم.سینه به اون گندگی راست و سفت خداییش خوردن داشت…گفتم بریم شام.بردمش رستوران اول بهش سوپ دادم بعدش…دنده کباب کرمانشاهی عاشقش بود…سرفه می‌کرد و حرف میزد.دلش باز شده بود…گفت سلمان…دیگه آقا رو نگفت…گفتم جانم…گفت اگه بیام خونه ات ازم چی میخوای…گفتم فقط سلامتی و احترام.گفت دیگه…گفتم روژان تو منو چی فرض کردی…گفتم فک کردی برای من دختر کمه.من نمیدونم چرا تورو دوستت دارم…ولی وقتی کنار کسی هستی که خیلی دوستت داره…اصلا نگران نباش. من دوستت دارم.گفت منو به این چاقی…گفتم چرا خودتو دست کم میگیری…گفت خب ندیدی چقدر خرید من طول کشید خب لباس هم اندازه من نیست…گفتم دیدی که بود…گفت خیلی گرون شد مگه نه؟گفتم نه.پول مال خرج کردنه. فکرش رو نکن…درس بخونی خانوم دکتر بشی…همه اینها رو یکبار که مریض بشم بیام جات منو خوب کنی تلافی میشه…گفت خدا نکنه مریض بشی.اگه تو طوریت بشه من دیگه کسی رو ندارم…گفتم تو خدا رو داری…دیدی که منو تو رو سر راه هم گذاشت…درضمن من دختر ای تپل رو دوست دارم.تو خوشگلی…ناراحت نمیشی چیزی بهت بگم…بهت بر نمیخوره…گفت نه بگو دیگه از چی ناراحت بشم…خودم میدونم چاقم.گفتم دیوانه من میخام چیز دیگه بگم…گفت چی بگی…گفتم تو چشمات خیلی قشنگه.نگاهت نازه…صدات خیلی قشنگه.نازی…خانومی…صورت زیبای بی نظیری داری…درضمن چاق نیستی تپلی…خندید گفت چاقالو ام دیگه که خودم میدونم…گفتم من ازت چیزی نمیخوام.بیا بریم خونه من…گفت باشه بهت اعتماد میکنم.هر چند توی این زندگی چیزی برای از دست دادن ندارم.و مدیون تو هم هستم…ولی تو رو خدا مواظبم باش…رفتیم تصفیه حساب کامل کردیم و تمام کتاب‌ها لوازم و همه چیزش رو برداشت رفتیم طرف خونه من…گفت آقا سلمان…گفتم رسمیش نکن…گفت باشه…سلمان جان میشه یک دوری بزنیم دلم خیلی گرفته…برف میاد دوست دارم…گفتم بروی چشم…دوساعتی گشتیم…وقتی برگشتیم دیگه نزدیک۱نصف شب بود…با آسانسور تمام وسایل ها رو بردیم بالا. گفتم هر کی پرسید بگو دختر خواهر مهندس هستم…گفت چشم…رفتیم داخل توی خونه رو که دید…دهنش باز موند.خب طفلکی بچه آدم ندار بود…توقع همچین چیزی نداشت…گفت حدس میزدم وضعت خوب باشه اما نه اینجوری…چندبار گفت ماشالله ماشالله…گفتم مال خودته…اینقدر نگو.تو چشمات شور نیست…خندید…گفتم دوست داری دوش بگیری…گفت میشه…گفتم حتما چرا نشه…بردمش اتاق مهمونها…اونجا سوئیت کاملی برای مهموناست.سرویس کامل…گفتم ببین این اتاق توست. از پشت هم قفل میشه.راحت باش…برو دوش بگیر لباس شیک بپوش بگیر بخواب…تی وی و همه چی هم هست…فردا سیستمت رو هم مرتب میکنم…باهاش کار کن.منو نگاهم کرد…گفتم بزار برات فقط شوینده بهداشتی بزارم…چون خیلی وقته کسی اونجا دوش نگرفته…دمای اتاقش رو بردم بالا…گفتم صبح چند میری دبیرستان…گفت ۷و نیم باید سر کلاس باشم…گفتم ببین من تنبلم نمیتونم صبحونه برات بسازم…توی مدرسه چیزی بگیر بخور…ولی الان پیامک میدم تاکسی سرویس صبح بیاد دنبالت چون راهت دوره…گفتم شاید هم تعطیل بشه چون بارش برف زیاد شده…از پنجره بیرون رو دید.گفت آره خیلی شده…گفتم پس برو دوش بگیر.من میخوام یک دم نوش بخورم…تو تا دوش بگیری حاضر میشه…گفت من دوش گرفتنم دیر میشه…گفتم راحت باش…من رفتم خودم در رد بستم که راحت باشه.خودم لباس در آوردم و اتاق خودم دوش گرفتم…اومدم بیرون گفتم بزار چایی دم کنم…تا بیاد…وقتی برگشت قشنگ یک ساعت بیشتر بود.‌ولی وقتی اومد…دیگه شال و روسری سرش نبود.خدایا چقدر موهاش بلند و خوشگل و پر پشت بود…خودشم سفید گنده خوشگل لباس های جدید شیک پوشیده بود…عین هلو بود…خندید…گفت چقدر تپلم مگه نه…گفتم نازی بخدا.نا شکری نکن…اگه تپل نبودی که من نمیخواستمت…گفت وای یعنی برای تپلیم منو دوست داری…گفتم تو رو چون زرنگی و مغرور بیشتر دوستت دارم…چایی ریختم…گفت دمت گرم چقدر دلم چایی میخواست…گفتم نوش جونت…گفتم کنترل تی وی اتاقت توی کشوی میز کامپیوترته.گفت مرسی.دوست دارم کنار تو باشم…گفتم من هم دوستت دارم…گفتم اهل قلیون هستی ؟گفت نه اصلا.

گفتم خوبه پس پاستوریزه هستی…آفرین…اینجوری خوبه…گفت نه اهل دود نیستم.ولی با بابام خیلی زیاد مشروب خوردم.از ده سالگی…مگه نمیدونی کردهای لب مرز نوشیدنی با کباب زیاد می‌خورند…گفتم دمتگرم‌.بد نگذره.خندید…گفتم میگیرم بعدا باهم بخوریم…اونشب گذشت و رفت اتاقش.صبح برف سنگینی باریده بود و واقعا چند روز تعطیل شد.خداییش خوب درس میخوند…هر وقت بهش سر میزدم مشغول درس خوندن بود…گفتم کلاس کنکور کجا میری.گفت ای بابا سلمان جون من برای نون شب و جا خوابم مونده بودم تو به دادم رسیدی.‌کلاس کنکورم کجام بود…گفتم نه باید بری…هوا بهتر بشه میبرمت ثبت نامت میکنم.گفت نه لازم نیست خودم میخونم.بلدم…گفتم نه تست مهمه…گفتم بلدی شام و ناهار درست کنی.خندید.گفت اگه بلند شد چی گفتم خودتم باید بخوری دیگه…بد شد ناهار درست کردن…لباس خونه شیکی تنش بود.خودم براش خریدم…کمرش پایین بود شورت زرشکی قشنگی پاش بود کش شورتش دیده می‌شد.میخواستم ببینم واقعا بلده یانه…گفت چی میخوری…گفتم چی بلدی…گفت فقط سوسیس تخم مرغ.و املت…خندیدم گفتم بیا بشین.از تو هم آبی برای من گرم نمیشه…گفت تو رو خدا بزار امتحان کنم ببینم بلدم یا نه؟گفتم پس با هم دونفری یک ماکارونی درست میکنیم…من فقط میخواستم او هیکل تپل و اون موهای بلند و قشنگش رو ببینم.داشت آروم آروم بهم عادت می‌کرد… هنوز خانواده ام چیزی در موردش نمیدونستن…دو سه روزی خونه کنار هم بودیم من حتی به بهانه برف سر کار هم نرفتم…بعد از چند روز صبح خودم با لباس شیک و تمیزی که پوشیده بود، بدون مشکلی بردمش دم دبیرستان پیاده اش کردم و گفتم مواظب خودت باش خیلی روحیه اش باز شده بود و خوب بود…ساعت ده بود که مشغول کار بودم چند روزی بود که نیومده بودم سر کار…ماشین۱۱۰دم مغازه من وایستاد…یک زن چاق و تپل و زیبا…با یک مرد که لباس کردی تنش بود با مامور دم دفتر خدماتی ما پیاده شدن…اونها بیرون وایستادن مامور اومد داخل هوا خیلی سرد بود…ماموره خیلی مودب بود…گفت شما آقای سلمان راستی هستید…گفتم بله مشکلی هست؟گفت نه ولی اگه لطف کنید تشریف بیارید کلانتری چندتا سوال رو جواب بدین ممنون میشم…وقتی رفتم کلانتری دیدم روژان هم هست…تا منو دید گفت بخدا سلمان جان من کاری نکردم…این ها خودشون شکایت کردن…رفتم داخل سرگرده منو شناخت قبلا برای خانه از من سیستم خریده بود…خیلی با احترام برخورد کرد…گفت مهندس خانواده خانوم روژان‌…‌از شما شکایت کردن به جرم اغفال دخترشان…گفتم چرا مگه من چیکار کردم…الان نزدیک۴ماهه کسی به این بچه سر نزده من مث پدرش ازش نگه داری کردم…میتونید برید مسافر خانه ای که زندگی می‌کرد سوال کنید…میتونید از مدرسه اش سوال کنید…من چند شبه از شب بارش برف اینو از مسافرخانه برداشتمش بردمش خونه خودم…این دختر یک لباس گرم یک کلاه نداشت سرش بزاره سرما نخوره…دکتر بردمش…گفت والله بخدا من تمام اینها رو از خودش پرسیدم بغیر خوبی چیزی ازت نگفته…اینها میخان اینو ببرندش پزشک قانونی…گفتم ای وای چرا.خدا شاهده من حتی انگشت کوچیکم هم به این دختر نخورده تا الان عین بچه خودم ازش نگهداری کردم…گفتم کی شکایت کرده…گفت عمو ومادرش…وقتی رفتم توی سالن تازه فهمیدم جریان چیه…مادر این با عموی این ازدواج کرده…این به من نگفته بوده…واونها عمدا میخواستن این رو شوهر بدن از شرش راحت بشن…الان هم خواستگار جدید براش اومده…اینها میخان بزور ببرندش.رفتم پیش یارو گفتم شما از من شکایت کردی‌.گفت تو گوه خوردی دختر ما رو بردی خونه خودت…گفتم چی بهت بگم منطقت اینه دیگه…من از روژان عین دختر خودم نگهداری کردم…روژان بهشون نگفتی…با چشم پر اشک گفت سلمان جان بخدا گفتم بهشون اما باور ندارند…گفتم داداش این جزو نخبگان مملکته درسهاش خوبه چرا میخای بدبختش کنی.بزار درس بخونه…گفت درس بخونه که چی،مث بابای بدبختش از آخر اعدامش کنند…نه نمیخاد…الان میبرمش پزشک قانونی وای به حالت که بهم بگن تو بهش دست زدی…گفتم برادر من هر جا دلت میخواد ببرش…از اول گفتن آن را که حساب پاک است چه منتش به خاک است…گفت معلوم میشه…گفتم ای خدا خوبی هم نیومده…دختره رو بردن پزشک قانونی و تایید کرد که سلامت کامله…گفتم داداش نبرش بزار پیش من باشه…گفت کسی دختر بخواد باید بیاد خواستگاری…گفتم ایربابا…اون نصف سن من رو داره…گفت الان میخواد با یکی ازدواج کنه از من و باباش هم ۵سال بزرگه…۳تا بچه هم داره…ولی پولداره خرجش رو میده…روژان خون گریه میکرد. مادرش هم بهش چرت و پرت میگفت…اون هم گوش نمی‌داد… به سرگرده گفتم شما کاری بکن…گفت خودت کاری بکن…گفتم چکار کنم…گفت همین الان حکم میدم ببرش محضر فی البداهه عقدش کن هم تو هم دختره از شر اینها راحت بشین…من آرومی با دختره صحبت کردم…تو رو خیلی دوستت داره…بهم میگفت این مهندس تموم جون و دل منه…بعد پدرم توی این دنیا فقط این رو دوستش دارم…گفتم باید زنش بشی…

بهم گفت کی از سلمان بهتر…ولی اون که منو نمیخاد…اون مهندسه من کی هستم…گفتم به خدا نمیدونم چی بگم…برو هر کاری میکنی بکن…نیمساعتی با روژان و عمو و مادرش صحبت کرد…بعدش منو صدام زد…رفتم داخل…گفت راضی شدن…شما.با ۱۴سکه بهار آزادی. و۱۰۰میلیون شیر بها…و بر عهده گرفتن کل مخارج عروسی و جهیزیه دختره رو عقدش کنی خودش هم راضیه…گفتم عروسی دیگه چیه…گفتن اینها میگن ما رسم داریم اگه نه آبرومون میره…گفتم چشم عروسی هم با من…برداشتن دختره رو رفتن و آدرس دادن…وخلاصه که گیر کارشون فقط همون۱۰۰میلیون بود.ومن با مادرم و پدرم و خواهرم با چندتا از همکارام رفتیم و دست دختره رو گرفتیم آوردیمش خونه خودم…البته عروسی خوبی گرفتیم براش…مجبور بودم…توی تموم مراسم عروسی روژان ساکت بود‌‌…مادرش خیلی ذوق داشت…خوشحال بود که دخترش ازدواج کرده…اون هم با یک آدم سرشناس…من خیلی خوشحال بودم و هستم ها…ولی دلم نمیخواست اینجوری بشه…یک‌کم دل شکستگی پیش اومد و یک خورده بی احترامی شد.وروژان بشدت سر خورده شده بود…رسیدیم شهر خودمون…من خواهش کردم مادرش یا کسی به همراه ما نیان…چون روژان خواست…مادرم خیلی ازش خوشش اومده بود…همش میگفت سلمان چی خوشگل و تپله.چقدر مهرش به دلم نشسته…پدرم میگفت پسر تو زن میخواستی خب توی فامیل بود…چرا توی این سرما ما رو بردی وسط کوهای زاگرس…ولی خداییش خیلی مهمون نواز بودن…همچی بود که پدرم میگفت کاش میشد چند روز دیگه اونجا بمونیم…تحویلش میگرفتن…بساط تریاک و مشروب و کبابش به راه بود.‌بهش گفته بودن رسمه برای عروس اینجا باید گوسفندی بزی و اگه وضعت خوبه گوساله ای قربونی کنی…این هم نمیدونم اون موقع مست بودچی بود.‌یک گاو گنده زده بود زمین…خانواده روژان عین خر کف کرده بودن…البته برای پدرم این پولها مهم نبود…چند روزی همه خوب خوردن و گشتن…فقط منو روژان ناراحت بودیم… رسیدیم خونه مادرم گفت عزیزم پسرم خودت قبلا تجربه داری…مواظبش باش۱۷سالشه…کوچیکه…شاید قد وهیکلش گنده باشه ولی هنوز بچه ساله…یکوقت اذیتش نکنی…مادرش خیلی سفارشش رو می‌کرد… گفتم مادر جون نترس خیالت راحت…همه تا ۱۱شب بودن و بعدش رفتن…من موندم و عروس خوشگلن که لباس زیبای عروسی کردستانی تنش بود…بعد رفتن مهمون نشسته بود روی مبل شال بلندی سرش بود خوشگل بود آرایشش کرده بودن اصلاح شده بود خوشگل تر شده بود…سرش پایین بود…آروم دو زانو نشستم زیر پاش روی زمین منو نگاه نمی‌کرد… آروم از زیر چون خوشگلش سرش و دادم بالا.دیدم اشکاش آروم می‌ریخت پایین…گفتم روژان جان ببخشید.بخدا دیدی که همه چی اجباری شد…ببین من میدونم تو دلت نمیخواست با یکی مث من که دو برابر سن و سال تو رو دارم ازدواج کنی و شاید هزار تا آرزو داشتی…ولی بعضی وقتا سرنوشت دست خود آدما نیست دیگه…باید منو ببخشی…ولی خدا میدونه اگه دلت نمیخواد من هیچوقت بهت دست نمیزنم…تا درس هات رو بخونی انشالله به هدفات برسی و بری دنبال زندگیت…من حرف میزدم اون ساکت بود…گفتم عزیزم خوشگل خانوم…تو رو خدا دیگه گریه نکن.خب…پاشو لباساتو عوض کن…بگیر استراحت کن…برو اتاق خودت تا راحت باشی…همون لحظه صدای گریه اش بلند شد…گفتم بهم بگو چی شده…زود باش الان دلت میترکه.به قرآن من کاریت ندارم نترس…گفت سلمان من ازت خجالت میکشم…گفتم حق داری خب عروسی دیگه دختر ایرونی با حیایی دیگه…همه دخترها شب اول عروسیشون خجالت میکشن…گفت نه ازین خجالت میکشم که تو به من خوبی کردی ولی این نامردها مادرم و عموم با اون پسر خاله بابام…سرگرده سرت کلاه گذاشتم منو بهت انداختن…اونها از اول می‌دونستن تو آدم خوبی هستی ولی بهت کلک زدن…اونها می‌دونستن تو قبول میکنی…صد میلیون سرت کلاه گذاشتن…گفتم چرا کلاه یعنی تو صد میلیون نمیرزی.تو برای من از تموم دنیا هم بیشتر می ارزی…پاشو اونها رو از ذهنت بیرون بنداز.‌اونها منو تهدید کردن اگه باهاشون همکاری نکنم تو رو زندانی می‌کنند… مجبور شدم…گفتم یعنی مجبوری بهم بله گفتی دوستم نداری…برای اولین بار خودشو انداخت توی بغلم…محکم بغلم کرد.گفت من که برات میمیرم اونوقت تو میپرسی دوستت ندارم.گفتم پس دوستم داری پشیمون نیستی؟؟ابروهاشو بالا انداخت بعدش گفت چرا پشیمون باشم…کی از تو بهتر…ولی اصلا دلم نمیخواست به زور منو بهت بدن…پیش تو شرمنده شدم.تو فقط بهم خوبی کردی مادرم میدونست…ولی نامردی کرد…گفتم چی بهتر…راه رو برای منو تو صاف کردن…چقدر بوی خوبی میداد.چقدر نرم بود.من هم دستامو دورش حلقه کردم…خیلی نرم و نازک بود…گفتم پس بیا ازین لحظه اونها رو فراموششون کنیم بندازیمشون دور…فقط خودم و خودت…الان پاشو بریم اتاقت…گفت منو نمیبری اتاق خودت…گفتم ای وای ببخشید دیگه میشه اتاقمون…بردمش اونجا…نشست روی تخت…گفت این همون تخت خودت و خانومت بود…گفتم آره… ولی ازین به بعد مال منو توست…گفتم میخوای کمک کنم لباساتو عوض کنی

کوچولو لبخند زد.گفت سلمان جان.گفتم جانم…گفت تو رو خدا با من مث بچه کوچولوها رفتار نکن…از این به بعد من خانوم و همسر توام دیگه…بچه تو دیگه نیستم…گفتم تو عشقمی…من هم دوستت دارم…خدا کنه تو هم منو دوستم داشته باشی…آروم شال زیبای کردی رو از سرش باز کرد…موهای بلند و مجعد و قشنگش رو بیرون ریخت…خواهرم هم خیلی زیبا آرایشش کرده بود…جلو موهاش شرابی رنگ بود…گفت دستمو بگیر بلند شم…دستهای کوچولو و تپلش رو گرفتم…بلند شد…اون لباس عروس کردی زیباش رو در آورد…زیر لباسهاش یک تاپ خوشگل تنش بود.تا روی نافش.که قشنگ نافش دیده می‌شد… گفتم عزیزم ناراحت نمیشی من هم لباس در بیارم…خندید گفت نمیخای در بیاری.گفت من بچه نیستم.والان هم میدونم برای چی اینجا روی تخت تو نشستم…توی دلم گفتم خدایا شکر‌‌…به خدا نمیدونستم با این دختر باید چطوری رفتار کنم…کت شلوارم رو در آوردم… با رکابی و شورت بودم…حواسم بهش نبود.وقتی برگشتم دیدم وای فقط با شورت و سوتین ناز سفید خوشگل روی تخت دراز کشیده داره نگاهم میکنه…تپل خوشگل وزیبا‌بود…مث فرشته ها لخت دراز بود.من هم رکابی رو درش آوردم خودم کشیدم بالا رفتم پیشش…آروم دستای کوچولوش رو بوسیدم…بعدش صورت و لبهای قشنگش روبوسیدم، آرایش داشت لبش طعم قشنگ و خوبی داشت… دست گذاشتم روی سینه های بزرگ و خوشگلش. سفت و گنده بودن…گنده سر بالا سفت کیف کردم از ناب بودن و دست نخورده بودنش…معلوم بود حتی خودش هم اینها رو نمالونده بود چی برسه دیگران…خودش هم چند تا بوس خوشگل منو کرد…زیر بغلهاش اینقدر صاف و تمیز و سفید و گوشتی بود خم شدم اونها رو هم بوسیدم…دستاش روی موهای روی سینه ام می چرخید…سوتینش رو درش آوردم.سینه هاشو آروم میمکیدم…نوکشون برجسته شده بود.بخدا اندازه گردو بود…توی دهنم یک طعمی میداد.که حالم یک‌جوری شده بود حد و مرز نداشت…کم مونده بود ارضا بشم…فقط خودمو کنترل کردم…سینه هاشو که می‌مالید نگاه کردم دیدم چشای قشنگش شهلا شده حال میکنه…دست گذاشتم روی کوس تپل و گنده اش اولش خودشو جمع کرد…ولی با اولین بوس توی چشامو نگاه کرد.گفتم نترس عزیزم اروم باش…کوسه سفت تپل مث تپه عشق بود.یک کمی خیس شده بود معلوم بود همین چند لحظه خیلی بهش خوش گذشته…آروم رفتم پایین شورتش رو کشیدم پایین…یک‌جور این رو تراشیده بود انگار مادر زادی مو نداشت…عین دنبه بره سفید تپل گرم و نرم…لبهای جمع و جور یک چوچوله کوچولو. اولین بوس رو بهش زدم.سرش و بالا آورد.گفت سلمان چکار میکنی…گفتم فقط چشمای قشنگت رو ببند به هیچی هم فکر نکن…بعد از چند تا بوس…با دستام جفت سینه هاش رو گرفتم…آروم مالیدم…بعدش زبون رو فشار دادم لای چاک کوس تپلش…گفت آه.سلمان…گفتم جانم.چیه…گفت نکن…گفتم چرا مگه بده…حال کن عزیزم…کیفشو ببر…تو خانوم منی…مال منی…عزیز منی…جان منی…همینجوری آرومش میکردم.زبون رو بازی میدادم توی چاک کوسش.یک دفعه‌ای انگار کوسش ورم کنه چوچوله اومد توی دهنم محکم گرفتم کشیدمش.اه بلندی کشید کمرش و چند بار تکون داد…گفت سلمان ولش کن…ولی گوش ندادم…نامرد چنان آبی پاشید توی صورتم که باورم نمیشد مگه میشه یک دختر اینقدر آب کمر و کوس داشته باشه…صورتم و روی لب و دهنم و سبیل هام پر آب کوس غلیظش شد…اگه غلیظ نبود فک میکردم جیش کرده…بعدش که صورت منو دید گریه کرد. گفتم که ولش کن چرا ول نکردی خودت مقصری…ببین چی شد…با همون رکابی خودم صورتمو پاک کردم…رفتم صورتمو شستم دستمال آوردم اومدم کوسش رو پاک کردم…با دستاش صورتش رو پوشونده بود…دستاشو زدم کنار.اشکاشو پاک کردم…گفتم چقدر تو ناز نازی هستی…چقدرم شهوتی هستی…چی آب کمر خوشمزه ای داشتی…نازت خیلی دلش پر بود…دلش محبت میخواست…دیدی چیکار شد…کیف کردم.نگاهم می‌کرد… گفت یعنی بدت نیومد…گفتم ای وای چرا…عاشقشم…عجب حالی داد…دمت گرم…خیلی خوب بود…تو هم کیف کردی…گفت آره خیلی…ته دلم خالی شد…خوابم گرفته…گفتم نه الان وقت خواب نیست…گفتم تو نمیخوای این کوچولوی منو ببینی…نشست روی تخت من هم نشستم کنارش…آروم شورتمو دادم پایین این طفلکی کیرم مث زندانی که چند ساله حبس بوده خودشو انداخت بیرون…روژان تا نگاهش کرد گفت وای…صورتش رو چرخوند…گفت ای ولی عزیزم بدت اومد ناراحت شدی…گفت سلمان چقدر گنده است.میترسم ازش…گفتم نه بیا بگیرش ازش خوشت میاد بچه آروم و خوبیه.خندید گفت لوس نشو دیگه.چرا اینقدر بزرگه.گفتم مگه میخواستی چقدر باشه…گفت دختر خاله ام شوهر کرده گفت این اندازه است.با دست نشون داد…گفت معمولیه…این بزرگه…گفتم عزیزم همه که یک اندازه نیست…خب اگه این کوچولو باشه چطوری توی این ناز گنده تو رو پر کنه…این باید بزرگ باشه که تو هم کیف کنی…گفتم حالا چی فرقی داره…گفت خیلی هم فرق داره. اون اونقدری رو گفت از درد مردم…این که برای خودش عالمی داره. گفتم ببین نترس.من قبلا ازدواج کردم بلدم چطوری با عروس خانمها

رفتار کنم.اون شوهرش کم سن بوده بلد نبوده…یا که وحشی بوده…الان تو کنار منی و خانوم منی باید ازم نترسی و بهم اعتماد داشته باشی.گفتم بگیرش نترس…گرفت توی دستای کوچولوش.گرم بود دستاش خیلی خوشم اومد.سفت تر شد…روژان فهمید گفت بخدا تکون خورد سفت تر شد…سلمان میترسم ازش…خندیدم…گفتم خب جون داره دیگه.گفتم پاهاتو بده بالا…گفت آروم خب…مامانم هم گفت خون میاد درد داره.ولی باید تحمل کنم…گفتم فقط بهم اعتماد کن…نترس خب…بسم الله گفت…پاهاشو دادم بالا.نباید آب دهن میزدم ولی زدم.خیس شد…گذاشتم درش با یک فشار چون ماشالله مساحت کوسش زیاده… الان کنارم نشسته زد توی سرم…بله گفتم با یک فشار دادم داخلش…نامرد چنان جیغی کشید گوشام سوت میکشید…گفت سلمان تو رو جان مادرت نکن…دردم میاد بکش بیرون…سوختم.سلمان…به حرفاش گوش ندادم.بیشتر فشار دادم تا خوب جر بخوره…اشتباهی که سر همسر قبلیم کردم روی این نکردم…قبلی تا دوماه اجازه نمی‌داد دوباره بکنمش…رفت دکتر گفت خوب پاره نشده باید دوباره انجام بشه…می‌ترسید… ولی اینو دیگه خوب عروسش کردم…توی بغلم بود محکم گرفته بودمش…همون داخل چندتا تلمبه زدم …نکشیدم بیرون…خوب گاییدمش…جیغ داد می‌کرد.کردمش تا آبم اومد ریختم داخلش…خوب شد حامله نشد اگه نه از درس و مشق میفتاد…درش آوردم.بوسیدمش…کوسش خونی بود…آبم هم زد بیرون از کنار کوسش…گریه میکرد…گفت تو که گفتی دوستم داری…پس چرا دردمو آوردی… گفتم عزیزم همه خانومها باید این لحظه رو یکبار تجربه کنند…فرقی هم نداره…پس یکباره ولی دفعات بعدی تو خودت میایی میگی بکن…الان هم پاشو بریم دوش بگیریم…تا پاک بشیم…بدو عروس خانوم قشنگ من…بردمش حموم و بدن ناز و تپلش رو خوب شستمش…کونش خیلی گنده بود…دوباذه شق کردم،ازپشت گذاشتم لای کونش رفت از جلو سرش زد بیرون…سرپا بود…گفت نکنی توش دردم میاد ها.گفتم نترس حواسم هست…الان فقط کون تپلتو میخام بکنم…گفت وای مگه اونجا رو هم می‌کنند.گفتم آره اون دیگه پرده نداره که…گفت الان میخای اونم بکنی…گفتم نه خوشگله…اون روی تخت با آرامش… الان فقط میخوام بشورمت…بزارم لای کون بزرگ و قشنگت…سینه هاتو بمالم…دوست داری؟گفت آره خیلی.بمالشون…چقدر لای پاهام دوستش دارم…ولی نامرد خیلی دردم اومد…پاره شدم…باور کنید یک ربع بیشتر لایی کردمش…اون هم ارگاسم شد…با آبش دوباره خون هم ریخت بیرون… من هم آبم اومد…نگاهش کرد.گفت همین بچه دارم میکنه…گفتم آره.گفت فعلا نریزی داخلم ها میخوام درس بخونم…گفتم دیر گفتی بار اول ریختم خوبم ریختم.گفت وای عزیزم اگه حامله بشم چی…گفتم هیچی…میشی یک مامان خوشگل.بیرون اومدیم… لباس خواب نازش رو پوشید و بغلم خوابش برد…بعد ۳روز رفت مدرسه.چند روز هم قبلش نرفته بود…کم مونده بود اخراج بشه که زنگ زد رئیس آموزش پرورش کل منطقه…بنده خدا شناخت و جریان رو گفتم بهم تبریک گفت.و به مدیر زنگ زد…مدیره گفت پس شیرینیش کو…و کلی پیاده شدم و برای همه شیرینی گرفتم.و زندگی من و این تپل خانوم آغاز شد.و الان چند ساله باهم هستیم و به خاطر تحصیلاتش اومدیم تهران…الحمدالله دانشگاه تهران سال آخر داروسازی هستش…و خانوم دکتر خوشگل منه.۲۰ کیلو وزن هم کم کرده…میخواد مامان بشه…

نوشته: سلمان خان

دکمه بازگشت به بالا