تجاوز به صادق

سلام بچه های شهوانی
میخوام یه داستان تلخ برای من واستون تعریف کنم .من الان 50 سال واندی رو گذروندم داستانی که خیلی کم به کسی گفته شده .و شاید اگه مجازی نبود اصلا گفته نمی شد .
.برمیگردیم به تابستان سال 1353 من 8 سالم بود وتوی بعد از ظهر گرم یه روز همون سال تو عالم بچگی از خونه زدم بیرون و بازیکنان و بدو بدوبه پارک نزدیک خونه و برای بازی در همون عالم بچه گی و بی خبری که چه اتفاقی در دقایق اتی قرار روی بده و باز مشغول شیطنت و بازی یواش یواش کشیده شدم به سمت آخرهای پارک و جاهای خلوت از خودم بگم ( صادق مستعار ) یه پسر بچه تپل سفید و مایل به سبز ه با یه لباس آستین کوتاه و زیر شلواری پارچه ای که خودتون بچه بودین میپوشیدن .و خلاصه نگو کسی از پشت سر منو زیر نظر گرفته و سایه وار دنبالم هست .الغرض تو همون قسمت های خلوت پارک یه مرتبه یکی از پشت بغلم کرد و با یه دست هم دهنم گرفت و کشید پشت شمشاد های بلند پارک از ترس میلرزیدم و یه چاقو زیر گردنم و فکر می کردم الان که بکشه منو و سرم ببره افتاده بود روم از طرف گریه و ترس واز یه طرف بهت و تعجب که چیکار داره میکنه این مرتیکه بی همه چیز بچه که از چیزی سر در نمیاره اصلا نمیدونه سکس چیه و چه بلایی داره سرش میاد والتماس که منو نکش گناه دارم و نمی فهمیدم چیکار داره میکنه و شلوارم کامل کشیده بود پایین و تف مالی ام میکرد .وچاقو زیر گردنم و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد یه مرتبه سوزش و درد شدیدی تمام وجودم گرفت و کامل خودش رو انداخته بود روی من و حتی بدنش چسبیده بود بهم .و بعد ز چند تکون از روم بلند شد یه مایع سفید که اون موقع نمیدونستم چیه ریخت رو زمین.بله من قربانی تجاوز شده بودم و.بعد ماچ و بوسه و نوازش و ببخشید و خلاصه می گفت این مایع سفید بخشی از روح توئه از بدنت کشیدم بیرون و هر چند روز یه بار باید تجدید بشه اگه نشه تو خود بخود می میری و من ساده هم باور کرده بودم و همیشه مایع سفید رنگ که بزرگ شدم فهمیدم منی هست روداخل من نمی ریخت ومی ریخت زمین ویا تودستمال کاغذی ( طرف 15 ساله و با اسم مستعار جبار) یا ستمگر من میزارم روش کلاس دوم راهنمایی دقیقا نمیدونم حالا ایراد میخواید بگیرید که درست نگفتم چون خیلی ساله و من کلاس دوم ابتدایی …در هر صورت تاکید می کرد به کسی هم نگو بگی منم به همه میگم تو محل اونوقت ابروت میره و خانواده هم می فهمن 3 ماه با تهدید و زور هر 3 روز یکبار ادامه داشت و میومد و من هر جا میدید پیدا میکرد و میبرد وکارش انجام میداد. بعد از 3 ماه طوری شد که من خودم میرفتم پیشش میکرد .ومن شده بودم مفعول که اگه انجام نمی شد انگار یه چیزی کم داشتم در هر صورت از سال 1353 تا 1357 ادامه داشت …جبار شد شوهر اول و کسی که با روح و روان من بازی کرد و قربانی هوس های اون شدم آلوده ام کرد . بعد انقلاب شد معلم تربیتی با ما ها صحبت میکرد و روشن مون میکرد و یواش یواش به سمت گروه های سرود و تئاتر مدرسه سوق داده شدیم و جبار دیگه نمیتونست جرات نمی کرد سمت من بیاد و باز کارش رو انجام بده و داشتم فراموش میکردم و سرگرم کارهای دیگه شده بودم .خودم از داخل می سوختم و عذاب وجدان که چرا این کار شد .و معمولا بچه های مفعول می دونند که آدم یه جورایی عذاب میکشه از این کار . و بعد ها در دوران بلوغ که واسه من زود رس بود اتفاقات بعد هم رخ داد .ببخشید من نویسنده نیستم و این قسمتی از زندگی من بود که نوشتم شاید خوشتون بیاد شایدم نیاد حتما خالی از ایراد و اشکال هم نیست ممنون که این مطلب رو خوندید …ولی لطفا توهین نکنید فقط مرسی .
نوشته : صادق

نوشته: صادق

دکمه بازگشت به بالا