سکینه یا افسانه
سلام به همه دوستان عزیزم خوانندگان متون عشقی سکسی…این ماجرا واقعی هست و فقط اسامی مستعاره…علی هستم والان۴۶سالمه فعلا مجردم و یک مدت معلم ورزش بودم و الان مربی والیبال هستم پس طبیعتا قد بلند هستم.من از دانشگاه با والیبال آشنا شدم و ادامه دادم…ولی ۵سالی معلم بودم درآمدی نداشت دیگه معلمی نمیکنم شرکت خدمات کامپیوتری دارم.یک فرزند دختر دارم که الان امسال میره متوسطه دوره دوم یعنی کلاس دهم.اردیبهشت امسال توی سانحه تصادف که همسرم از ماموریت برمی گشتن با همکاراشون راننده خوابش برده و ماشین چپ میشه و شانس من همسر من فوت شدن.البته بقیه دوتا خانوم و۱راننده و۱آقا اونها هم اگه میمردند به نفعشون بود.چون گردن و کمر و…داغون شدند همگی…اما ماجرای من.بعد از فوت همسرم دخترم نگین بشدت افسرده شد و دختری که انتظار ازش میرفت که مدرسه تیزهوشان درس بخونه بامعدل۱۷ به زور قبول شد.دوست داشت بره تجربی پزشکی بخون ولی طفلکی فقط انسانی و معارف قبول شد.کمتر حرف میزد و خیلی ساکت شده بود.از مدرسه قبلیش که نمونه دولتی بود کارنامه اش رو برداشتم و بردمش مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کنم.چون نمونه و تیزهوشان قبول نشد.وقتی فهمید میخوام کجا ثبت نامش کنم.گفت نه بابا منو ببر مدرسه شهید.…ببخشید نمیتونم اسم بگم.چون لو میره…گفتم چرا اون مدرسه اونجا مدرسه معمولیه.گفت اولا دوستم صبا اونجا قبولش کردن میخام پیش صبا باشم.دوما مامان میگفت این مدرسه درس خونده تا دانشگاه رفته.گفتم عزیزم این مدرسه قدیمیه کلاسهاش شلوغه راهش برامون دورتره.مدرسه کلاس پایینه.گفت یا فقط اونجا میرم یا هیچ جا نمیرم.گفتم باشه چی بگم.من حتی راضی شدم هزینه اون صبا رو هم بدم دوتا رو بنویسم غیر انتفاعی ولی گفت.من فقط همون مدرسه مامان میخام برم.فقط بهانه میگرفت.رفتم اونجا ثبت نامش کنم.میگفتن جا نیست.دیر اومدین.گفتم مدیر کیه گفتن خانوم سبحانی ولی سرش شلوغه.نشستم تا نوبتم شدعینک آفتابی داشتم.نمیخام از خودم تعریف کنم.از اولش هم پدرم پولدار بود هم خودم به کم قانع نبودم دنبال ثروت بودم و پولدار هم شدم.پس هرکی من رو میدید میفهمید وضع مالیم خوبه.رفتم پیش مدیر.یک خانوم قد از متوسط بلند تر.خوشتیپ عینک زیبا زده بود.سفید لبهای گوشتی خوشگل ابروها تتو شده.سفیدی خاصی هم داشت.وخیلی مقتدر و باادب صحبت میکرد.وخیلی هم دانش آموزا ازش حساب میبردن.روی میزش هم لوح تقدیر بود…مدیر نمونه استان افسانه سبحانی…چقدر نگاهش رو دوست داشتم ،گفتم اسامی مستعاره…کارنامه دخترم رو بهش دادم. خودش نوع برخوردش با من بهتر بود.پدر دیگه نبود.همه مادرا بودن. گفت معدلش کمه من زیر۱۸ثبت نام نمیکنم.گفتم شما سالهای قبلش رو ببینید.بعد تصمیم بگیرید.گفتم دختر من بعد از عید مادرش رو از دست داد افسرده شد درس نخوند.شما میتونید با مدرسه قبلیش که نمونه دولتی بود تماس بگیرید و در موردش تحقیق کنید. گفت چرا نمیبریدش غیر انتفاعی که راحت تر قبولش کنند.گفتم خانوم من از خدامه.لج کرده میگه فقط همین مدرسه مادرم اونجا درس خونده خودمم میخوام اینجا باشم.بهونه دوستش رو گرفت.گفتم اون رو هم میارم غیر انتفاعی بازم قبول نکرد.اگه نه من منزلم بالاشهره اینجا هم نیست که بیارمش.گفت پس اصلا آدرستون هم به ما نمیخوره.مشکلتون بیشتره.گفتم خانوم دختر من الان مشکل روحی داره شاید با ثبت نام در مدرسه شما و بودن کنار این بچه ها حالش خوب شد.گفت نمیتونم من دنبال دانش آموزان کم بضاعت و درس خون هستم که بهشون کمک کنم بیارمشون بالا.مدرسه ما با کمک به بچه های کم بضاعت با کمک خیریه اداره میشه.گفتم خب منو هم جزو خیرین داشته باشین.مگه خیرین سالی چقدر کمک میکنند.گفت بین۵تا۱۵میلیون تومن.گفتم اشکالی نداره.الان۲۰تومن بزنم حساب مدرسه تون خوبه.گفت شما واقعا منو سر کار گذاشتین.گفتم خانوم من دارم مشکلمو بهتون میگم شما بد برداشت می کنید.گفتم پول برام مطرح نیست.دخترم تنها یادگار خانوممه برام مهمه.الانم توی ماشینم دم در مدرسه نشسته داخل نیومد.عصبیه دائم ناخنش رو میجوه. دیدم از دوربین بیرون رو نگاه کرد.خودش ماشین رو دید فهمید دروغ نمیگم.واقعا داشت ناخوناش رو میمیجویید. گفت خب اگه بخوام الان هم ثبت نام کنم سیستما قطعه.گفتم خانوم من خودم شرکت خدمات مهندسی کامپیوتری دارم.قطع چیه دروغ میگین…گفت آقا چرا دروغ بگم خودتون که مهندسین بیایید تماشا کنید این سیستم این شما…گفتم باشه شما اسم سایت رو بگین خودم ثبت نام کنم.گفت این سایت اینم اسم و کد مدرسه…لب تاپ خودمو در آوردم و همونجا بشمار۳ثبت نامش کردم.توی این مدرسه.چند تا خانوم دیگه هم بودن اونها رو هم ثبت نام کردم.خوشحال شدن.گفتم تمومه دیگه.پول کتابها پول روپوش مدرسه.بیمه و غیره رو هم همه رو زدم.بخدا نه که ریا باشه مال دو تا خانوم دیگه رو هم دادم.اینقدری خوشحال شدن که نگو نپرس.مدیره تازه فهمید دروغ نمیگم مسئله من پول نیست.دخترمه…گفت خب سیستم مدرسه ما
خرابه شما که لطف دارید اینو درستش کنید.گفتم مهم نیست چشم حتما…نگاهش کردم خدا شاهده نسل۲بود.ما سالهای۸۳ ۸۴ از اینها استفاده میکردیم.گفتم چند تا ازین عتیقه ها دارید.گفت. همین یکی.گفتم یعنی این مدرسه است و همین سیستم.گفت بخدا.همونجا زنگ زدم شرکت.دو تا سیستم نسل۴که بدردم نمیخوردن و جمع شده آماده فروش بودن.گفتم تمیز کنند با اسنپ بفرستن مدرسه…خلاصه که دو تا سیستم خوب بهشون دادم.البته برای اونها عالی بود برای ما از رده خارج…ولی کار میکرد کیف میکردن.قبلا یک سیستم بود والان دوتا.گفت جناب مهندس…ببخشید آشنا نشدیم…؟؟گفتم علی رئوف هستم.مکث کرد نشست سرجاش.گفتم طوری شد؟گفت نه اصلا از لطفتون متشکرم.پول نمیخواد بزنید حساب مدرسه.شما دین امسالتون رو پرداخت کردین.تمام مدارکش رو پسفردا بیارین.کارش تمومه.بلند شدن همه گی خیلی تشکر کردن…گفتم من مربی والیبال هستم.این تور مدرسه شما مایه آبروریزی والیباله. من مدرسه خصوصی والیبال دارم.تورها که کهنه میشن با توپها رو نگه داشتیم میفرستم براتون توپ و تور بیارند بکشن هم رو دروازه ها.هم برای والیبال مدرسه.اینقدری خوشحال شد که تا دم در اومد.گفت میشه عینکتون رو بردارید.تا چهره تون رو کامل ببینم.گفتم صددرصد.گفت این شماره مدرسه و اینم شماره خودم.بیزحمت شماره خودتون رو بدید تا در صورت لزوم تماس بگیریم.دوباره ممنونم از لطفتون.گفتم خواهش میکنم.رفتم پیش دخترم و حرکت کردیم به طرف زندگی خودمون.و خیالمون از ثبت نام راحت شد.پس فردا که چهارشنبه بود تمام مدارکش رو بردم اونجا و ثبت نام تموم شد.ولی خودش نبود.فردا شبش زود از شرکت برگشتم که پیش دخترم باشم و بریم پیتزا خوری.خیلی دوست داره.من خودم سر خاک میرم اما دخترمو نمیبرم.چون وقتی برمیگردیم بهشدت دلگیر و افسرده میشه.توی فست فودی نشسته بودیم.دیدم برام اس اومد.کارتون انجام شد.نوشتم کدوم کار؟شما؟دیدم نوشت آقای رئوف…سبحانی هستم ثبت نام دخترتون.گفتم آها ببخشید نشناختم.گفت مث اینکه قابل ندونستین شماره رو سیو کنید.گفتم ببخشید عذر تقصیربه خدا خیلی گرفتارم دخترم هم یک خورده هنوز ناراحته خیلی مواظبشم.گفت کاش پدر های ما هم همینجوری بودن.الان سیو میکنم.این روزها ثبت نام دخترم و کارهای دیگه خیلی وقتمو و گرفته.فقط همین شبهای جمعه براش وقت میزارم بیرونش میارم.گفت میبینم.گفتم چطور؟گفت من چندتا میز پشت سرتون هستم.برگشتم نگاهش کردم.اونم بایک پسر ۸یا۹ساله بود.نشسته بودن پیتزا میخوردن.گفتم دخترم بشین تا سفارشمون برسه من برم با مدیر جدیدت سلام علیک کنم.رفتم پیشش بلند شد ادب و احترام.دوباره عینکم رو برداشتم.ولی این آفتابی نبود.که الان یکعده دوستان بیان بگن.فلان فلان شده شب عینک زدی آفتاب بدیم خدمتتون.من مجبوری عینک میزدم چون روی ابروی راستم قبلا شکسته بود و خالی شده.هیچوقت هم نه وقت داشتم نه خواستم که برم زیبایی ترمیمش کنم.یککم تعارفات الکی کردیم.و گفتم خانوم سبحانی نمیدونم قبلا شما رو جایی دیدم یا شبیه کسی هستین که میشناختم.تن صداتون نوع نگاهتون خیلی برام آشناست.خندید.گفت زخم ابروتون مال چیه؟گفتم یادگار نوجوونیه. چیز مهمی نیست.خلاصه که تعارف کردم مهمون من باشند ولی گفت حساب کردیم و اونا زودتر رفتند.یک کمی با دخترم دور زدیم و برگشتیم خونه یک خورده پلی استیشن بازی کردیم.اون رفت اتاقش من رفتم سراغ لب تاپ شخصیم.از تلگرام فقط برای کارهای تجاریم استفاده میکنم نه شخصی.ولی دیدم برام خانوم سبحانی داخل تلگرام چیزی فرستاده.اول سلام داده بود.بعدش نوشته بود.آقای مهندس میشه یک سوال شخصی بپرسم…آنلاین بود.جواب سلامش رو دادم و نوشتم خیلی خصوصی باشه معذورم جواب بدم.نوشت.نه فقط میخواستم بدونم اون زخم روی ابروتون مال چیه.گفتم که یادگار نوجوانی و شر و شور اون موقع است.گفت میشه بهم بگین چی شده…گفتم راستش نباید بگم ولی چون اصرار دارید میگم.دختری رو دوستش داشتم قبل امتحانات خرداد نهایی سال۴دبیرستان نظام قدیم سال۷۵.هر روز خودم بچه های روستا رو با وانت بابام تا شهر نزدیک برای امتحانات میرساندم دوتا دختر بودن چندتا پسر.دخترها سوم راهنمایی نهایی امتحان میدادن.پسر ها هم راهنمایی بودن هم دبیرستانی. توی ماشین دخترها جلو مینشستند پسرها مدل گوسفندی عقب.توی ماشین جلو با دختری به اسم سکینه رفیق شدم خیلی خوب بود.بعد امتحانات که تموم شد.من کنکور هم دادم منتظر نتایج بودم.توی باغمون چند بار دیدمش.نوشت حتما شیطونی کردین کتک خوردین.گفتم کاش شیطونی میکردم.آش نخورده دهن سوخته شدم.خانواده ما پولدار بودن.آنها ضعیف تر.دوتا داداش داشت نامردها منو توی باغ تنها گیر آوردن جلوی دختره کتکم زدن.زور داداش کوچیکه نرسید با سنگ زد خورد روی چشمم.شانس آوردم که کور نشدم.همین بود.یادش بخیر دختر خوبی بود.من اصلا بهش نظر بدی نداشتم ولی محیط روستایی بود دیگه…حق داشتند…گفت دختره الان کجاست گفتم نمیدونم بعد از اون من اومدم تهران و درس خوندن.
ازش بی خبر شدم.ازدواج کردم و تا الان که در خدمت شما هستم.هر جا هست انشالله سالم باشه.گفت حتما هنوز دوستش داری.گفتم من عاشق خانومم بودم و هستم چون توی دانشگاه آشنا شدیم.ولی اون عشق دوران نوجوونی من بود.بخوام هم نمیتونم فراموشش کنم.اولین عشق بود.هر وقت جلوی آینه خودمو و این زخم ابرو رو میبینم یادش میفتم.الان هم نمیدونم کجاست.من دیگه نرفتم روستا تا بپرسم.البته زیاد رفتم ها ولی به فکرش نبودم.فقط برای سرکشی املاک رفتم و اونها رو هم بعد فوت والدینم فروختم.دیگه اونجا نرفتم.ولی دوست داشتم کاش یکبار دیگه میدیدمش.همون لحظه یک عکس برام اومد.عکس سکینه بود.گفتم شما این رو از کجا اوردین.،؟دیگه آفلاین شد.حتی به شماره اش هم زنگ زدم خاموش بود.گفتم این از کجا عکس سکینه رو داشت.خیلی منو تو فکر برد.سکینه دختر چشم و ابرو مشکی لاغرو کوچولو.آرام صحبت میکرد.یک روز بعد امتحانات از باغ خودشون برمیگشت.سبد انگور دستش بود زورش نمیرسید.بهش کمک کردم.ازون روز به بعد هر روز غروب میدیدمش.تا اینکه یک روز برای اولین بار دستشو گرفتم و صورتشو بوسیدم.همون لحظه دوتا برادرش رسیدن و درگیر شدیم.من بزرگه رو که زدم کوچیکه با سنگ زد صورتم.که پر خون شد.کم مونده بود توی روستا جنگ بزرگی شروع بشه.ولی با دخالت ریش سفیدها به خیر گذشت.این خانومه چقدر منو به فکر فرو برد.تازه یادم اومد.ابله فامیل سکینه هما پور سبحان بود دیگه.این حتما از فامیل هاشونه. گفتم شنبه میرم سراغش.خیلی فکرم درگیرش بود.تا که شنبه شد.سرم شلوغ بود مخصوصا مسائل بانکی و این اظهار نامه مالیاتی که امسال از خرداد به تیر و مرداد رسید.ساعت۱۲شده بود که یادم اومد چکار داشتم.رفتم دم در مدرسه داشتن تعطیلش می کرد.در مدرسه که باز شد.چندتایی ماشین اومدن بیرون و از آخر یک ویتارا شاسی اومد بیرون با وجودی که شیشه هاش تیره بود اما معلوم بود خانومه.خودش هم بود چون درشت اندام تر بود.حرکت کردم پشت سرش.سر چهارراه کنارش نگه داشتم و بوق زدم شیشه رو دادم پایین چون کولر روشن بود شیشه ها بالا بود.تا منو دید چراغ قرمز رو رد کرد.من هم دنبالش رفتم. چندتا خیابون تند رفت من هم دنبالش.که نزدیک یک میدونی کم مونده بود بزنه به یک موتوری نگه داشت کنار،، من هم پشت سرش.نگه داشتم.موتوریه تا اومد فحاشی کنه.خداییش قد و قواره منو دید ترسید.ولی من ازش معذرتخواهی کردم و رفت.در رو باز کردم.گفتم خانوم سبحانی چرا در میری؟مگه میخوام بخورمت. گفت علی برو تنهام بزار.گفتم سکینه تویی.گفتم اسمت که افسانه بود.گفت وقتی اومدم دانشگاه بچه ها اذیتم میکردن.سال دوم اسم و فامیلم رو کلا تغییر دادم گذاشتم افسانه سبحانی.گفتم قربونت بشم عزیزم پس چرا فرار میکنی.گفت بزار برم علی.گفتم کجا بری بعد چندسال دیدمت.یا تو بیا تو ماشین من یا من بیام تو ماشین تو.گفت من ترسیدم پارک میکنم میام.سوارش کردم.و ساعت۱شده بود.رفتیم رستوران.گفتم من که میدونی تنها و مجردم.ولی تو چی.من ومن کرد و گفت راستش من هم طلاق گرفتم اون روز که دیدی اون پسرم سبحان بود نوبت نگهداری من بود پیشم بود.گفتم پس مث منی.پررو شدم.دستشو گرفتم اولش یک طوری شد ولی بعدش هیچچی نگفت.یک خانوم ۴۲ساله جا افتاده میلف زیبا.قد بلند رعنا.بسیار باکلاس و جذاب.گفتم میتونیم با هم باشیم.گفت من دیگه دوست ندارم ازدواج کنم.گفتم چی بهتر.من هم مث تو.با هم عشق وحال کنیم.گفت نمیشه فضول هست.گفتم دوتا بلیط کیش بگیرم میای بریم.گفت گرمه که.گفتم چون گرمه بلیط زیاده.چند روز باهم باشیم.گفت مرخصی بگیرم بریم.گفتم دمتگرم.رفتیم کلی دور زدیم و رسوندمش جای ماشینش.بلیط گرفتم ۵روزه کیش.باهم رفتیم.روزه اول رسیدیم تا۸صبح هم قابل تحمل بود اما بعدش گرم بود.اینو هم بگم که یک اتاق دونفره داشتیم.توی اتاق بودیم گفتم شب بریم خرید و دور زدن.گفت باشه.گفتم من اول دوش بگیرم یا تو.گفت یاتو. باهم گفتم دمتگرم خوب پایه هستی ها.مونده بودم چطوری باهات شروع کنم.گفت من ۴۲ سالمه دیگه.بچه که نیستم نفهمم چرا منو آوردی کیش.قربون شعورش برم لخت شدیککمی شکم داشتن چاق نه تپل.ولی سفید خوشگل.گفتم از اول هم سفید وناز بودی.خندید.اون سوتینش رو در آورد سینه های گنده و خوشگلی داشت نوک گنده و قهوهای که دوست دارم.ولی یکمی آویزون بودن…رفتیم زیر دوش.خودش شورتشو کشید پایین صاف بدون مو برعکس بدنش کوسش تیره بود اما تپل.من که چند وقتی بود کوس ندیده بودم.خیلی حال کردم.خودش نشست زیر پام شورتمو کشید پایین.تا کیرمو دید گفت یا علی…دمتگرم علی اصل کیرت.چقدر بلنده.گفتم مگه خودم کوتاهم که اون کوتاه باشه.از ادم۱۹۵سانتی چه انتظاری داشتی.گفت قربونش بشم.ساک میزد لامصب عین جارو برقی میکشید توی دهنش.بلندش کردم.سینه ها و گردن و صورت و لبش رو بوسیدم.خیلی خیلی حال میکرد.موهاش کوتاه بود و رنگ شده.کلا خوشگل بود وهست.گفت بریم بیرون بکن،تو قدت بلنده هر دو اینجا اذیت میشیم.گفتم چشم خوشگل خانوم.رفتیم بیرون.گفت بشین لبه تخت نشستم.اومد
روی کیر نشست تا ته کیر به اون بزرگی رفت توی کوسش.خداییش بد گشاد بود.کیر به این کلفتی و گنده گی مث آب خوردن رفت داخلش.چون حال نمیکردم.خیلی خودشو جابجا کرد روی کیر.درازش کردم فرغونی میکردمش خوب لب میداد سینه هاش چقدر نرم بودن.آب کوسش عین خامه ازش بیرون میومد روی کیرم پر بود.داگی کرد.گذاشتم کوسش.کونش جر واجر بود.معلوم بود خیلی داده بیشتر از حد پاره بود عقب و جلو. گفتم افسانه جون زیادی از کوس وکونت کار نکشیدی.گفت بیشعور جنده که نیستم تازه جدا شدم.شوهرم کیرش مث مال خره.کوتاهه اما خیلی کلفته دو برابر کیر تو کلفتی داره.گفتم دوبرابر.گفت بقران.نعشه میکنه نیمساعت عقب و جلو رو جر میده خیلی خوب میکنه.اما دیوس کار نمیکنه فقط حقوق منو میخوره و میکشه.برای همین جدا شدم…باید بعد از اینکه از اینجا رفتم برم ترمیم.گفتم اینو دیگه ترمیمش نکن بکوب از نو بسازش.نامرد کوس نذاشته برات.فک کنم باید تو رو دونفری گایید.تا ترمیمش نکردی فک کن یک کوس دونفری بکنیمت.گفت وای غیرتت اجازه میده.گفتم تو که زنم نیستی.دوستمی.اگه خواستی فکر کن.یک شب با یک رفیق دارم دو نفری بکنیمت کیف کنی.فک کنم بی میل نیستی.گفت فیلم میبینم دوست دارم ولی میترسم خجالت میکشم. گفتم خیالت راحت باشه.امن وامانه.آدم خوب و قابل اطمینانه. این بوس کار یک نفر نیست.خندید.مستقیم با یک تف کوچولو کردم کونش و آخ هم نگفت چندتا تلمبه زدم ابمو ریختم توی کونش.گفت دمت گرم چند وقت بود نداده بودم کوس و کونم حال اومد. چندشب اونجا بودیم میکردمش ولی حال نمیداد.ولی خوش سفر بودخوش گذشت.حالا قول داده که راضی به سکس ۳نفره بشه اگه شد اونم براتون مینویسم.درود و بدرود.
نوشته: علی