نصیحت مادرم (۱)
خودم:
سلام به همه جوونای پاک و خوب ایران زمین…
این متن سرگذشت واقعی منه…خوبه که بخونید شاید برای شما مفید باشد…ماجرا رو براتون بدون کم و کسری حتی جریانات سکسی رو بدون سانسور مینویسم.مهم نیست باور کنید یا نه…مهم اینه که یککم درس بگیرید.اصلا شما فک کنید من دروغ نوشتم…آیا دروغ بدی بوده یا به کارت میادو میتونی در موردش فک کنی و عبرت بگیری…نمیخوام کسی رو نصیحت کنم پند بدم در حدی نیستم که اینکارو بکنم…ولی بخدا خوبه آدم موقع انجام بعضی کارها از بزرگترهاش مشورت و درس بگیره.…مث خرید خونه ماشین،انتخاب رفیق…مهمتر از همه ازدواج…
بله دوستان من.ازدواج…من امیرعلی هستم اسمم واقعیه دروغی نیست…بقیه اسامی شاید مستعار باشه…شاید هم نه…اینها اتفاقات دو دهه اخیر زندگی منه…امشب دلم خیلی گرفته بود ونمیدونستم چکار کنم،بعدا بهتون میگم چرا دلم گرفته…ازساعت ۱۲شب به اینطرف اومدم اینجا توی اتاقی که مادرم خدا رحمتی همیشه برام تمیزش میکرد وصبحها منو به زور بیدارم میکرد که برم.مدرسه.خیلی خوب و مهربون بود…هیچکی مادر نمیشه…بابام میگفت حاج خانوم اینو پررو نکنش تنبل بارش نیار بیدارش کن بره نونوایی…حالا نماز نمیخونه اما آدم که باشه برای شیکم خودش که بلند بشه بره نونوایی.…میشنیدم که میگفت حاجی بخدا پسرم رو اذیتش نکن…جونه من به جون این وصله…گناه داره یکقدم راهه خودم میرم میگیرم میام…برام خوبه یک کمی پیاده روی کنم…طفلکی قند داشت فشار داشت.پوکی استخون هم داشت…جالبه۳تا بچه هستیم…دوتا خواهر با من یک پسر…خواهرام هر دو ازدواج کردن ورفتن کانادا…البته هر دو هم پزشکن…پدرم حاجی صفا معروف و معتمد محل بود وهنوزم یادش توی مردمه وبقول معروف به سرش قسم میخورند… پدرم وضع مالیش خیلی خوب بود.یعنی شکر خدا هیچوقت هیچکدوممون مشکل مالی نداشتیم…همیشه اول هر ماه از قدیم مراسم روضه خونی و مراسم دعای ندبه صبح اولین جمعه هر ماه و مراسم دهه محرم و براتون بگم…دهه فاطمیه…برقرار بود…مذهبی بودن…ولی دلیل عمده حرف پدرم این بودکه درسته ما وضعمون خوبه اما چون از قدیم ندیما خونه ما پایین شهر بود.خونه که نبود باغ بزرگی بود وهست که توش خونه بزرگ پدرجدمون بوده بابام تعمیر وتکمیلش کرده بروز شده…حرفش این بود.مردم محل بیان نذری ببرند.شاید بعضیها نداشته باشند وکمکی بشه بهشون…گوسفند که میکشت…همیشه اول هر فصلی میگفت خدا فصلها رو ساخته لباس زمین رو عوض میکنه…که ما لباس عافیتمون رو عوض کنیم…حالمون بهتر بشه…بخاطرش گوسفند میکشت…اونم گنده وبزرگ…گوشتش برای یخچال خودمون شاید۲کیلو هم باقی نمیماند… مادرم هیچچی بهش نمیگفت… همیشه خونه ما پر مهمون بود.فامیل زیاد داشتیم…مخصوصا روستایی ها چون توی شهر جایی نداشتن دائم توی خونه ما پلاس بودن…ولی مادرم اصلا ناراحت نمیشد…همیشه پذیراییشون میکرد…همیشه یک زنی میومد کمکش…اسمش بی بی هاجر بود.سن وسالش از مادرم کمتر بود…شوهرشم سید بود…زنه ته خیابون ما مینشستند… شوهرش سید عبدالله بدمعتاد بود و فقیر…میگفتن جوونیهاش لات و لوتی بوده برای خودش…دو تا پسر داشت سیدکاظم و سید قاسم.بدجوری شر بودن.و هر دو درس نخونده بودن و آپاراتی کار می کردند…هر دو هم یکجا…کار میکردن…هرچی هم درآمد داشتن بیشترش خرج دود و دم پدرشون میشد.باور کنید بیشتر خورد وخوراکشون از خونه ما بود…مادرم عمدا غذا زیاد می پخت که بنده خدا با خودش ببره خونه…من هم قد و اندازه پسرش بودم.اونا شاید یکی دو سالی ازم بزرگتر بودن اما من هم قد و اندازه آنها بودم…این بی بی هاجر خیلی هم وسواسی و تمیز بود…جوون و خیلی هم زیبا بود…تکیده و لاغر بود اما محجبه مذهبی بود…یک بار صبح دیر بیدار شدم…چون ۵شنبه بود…اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه درسهام خیلی خوب بود…پدرم خیر بود مدرسه بهش نیاز داشت به من هم چیزی نمیگفتند… من هم خداییش پررو شده بودم…صبح بیدار شدم برم آشپزخونه صبحونه بخورم…صبح که نه۱۰بود…دیدم صدای صحبت میاد…بی بی بنده خدا میگفت حاج خانوم فک کنم این درد منو میکشه…گفت جوونی خدا نکنه…گفت نه دیگه زیر پستونم غم باد در آورده…گفتن سرطانه…بنده خدا سرطان پستان داشت…مادرم گفت میشه ببینم…گفت ها چرا نمیشه…ده تا دکتر دیدن تو که زنی از خودمی…لباسشو داد بالا چه سفید بود یک کرست مشکی کهنه تنش بود اونم زد بالا…وای دوتا سینه خوشگل گنده یککم آویزون نمایان شد.نوکشون گرد و قلمبه و قهوهای زیبا…سینه چپش رو داد بالا گفت اینه حاج خانوم.راست میگفت یک توده بزرگ توی سینه چپش بود…لباسش رو درست کرد…منو اصلا ندیدن…یعنی حواسشون بمن نبود…مادرم گفت غصه نخور حاجی ظهر بیاد میگم ببریمت دکتر خوب جراحی کنند خوب بشی…گفت نه حاج خانوم دیر شده گفتند میمیری…گریه میکرد بدجور مادرم هم گریه میکرد…در ضمن پدرم جدای اینکه ملک واملاک زیاد داشت…گوسفند داشت…و عطاری داشت خیلی هم عاشق شغلش بود.
من اون روز برای اولین بار سینه های یک زن رو از نزدیک دیدم…کلاس سوم راهنمایی بودم…یعنی۹الان.گفتم که چون مذهبی بودیم خونه ما از ماهواره و ویدئو واینجوری چیزها خبری نبود…اصلا باور کنید زن سرلخت هم ندیده بودم چه برسه زن لخت…یک حال عجیبی بهم دست داده بود.آخه بی بی خیلی هم خوشگل بود…مهربون بود…ظهری بابام اومد و مادرم بهش گفت جریان چیه.مث اینکه خرجش زیاده…بابام گفت امسال میخواست دوباره برم حج نمیرم اینو میفرستم دکتر…خلاصه که چند وقتی بنده خدا شیمی درمانی میشد وجراحی میشد واینجوری چیزها.خونه مونده بود.اکثر مواقع مادرم برای دیدنش میرفت خونه اونها و چیزی میبرد.کمکشون میکرد… چند باری ناهار داد من بردم براشون…اما گفت بده پسرهاش دم مغازه ای که کار میکنند… سال جدید تحصیلی بود…دبیرستان میرفتم…چند کوچه پایینتر از مدرسه قبلیم…درضمن با پسرهای بی بی هاجر هم رفیق شده بودم…مخصوصا کوچیکه که قلدرتر هم بود…سیدقاسم…توی مدرسه جدید سر نشستن روی صندلی با پسری دعوام شد کار به کتک کاری کشید.من تنها بودم و اون نامرد با داداشش و رفیقاش۴نفری بودن…بد زدن منو…نترسیدم ها.اما کتک بدی خوردم…سر راه برگشتن از مدرسه.خونین و مالین رسیدم دم آپاراتی. سیدقاسم ها چیه پسر حاجی کتک خوردی درب و داغونی…گفتم تو هم تنهاباشی۴نفره بریزن سرت داغون میشی…گفت گوه خوردن کی زده داش ما رو.لاتی حرف میزد.گفتم بچه ها دو کوچه پایین بودن…آقا داداشش رو هم صدا کرد از اوستا شون اجازه گرفتن کیف منو هم گذاشتن در مغازه…رفتیم اونجا…همه شون هنوز جمع بودن…آقا اینا دوتا دیوانه بودن…دو تا نوجوون ۱۶و۱۷ساله یکجور دعوا میکردن انگاری ۴۰سالشونه…من هم درگیر شدم و همون پسره رو بد زدمش…ملت جمع شدن و پلیس اومد همه رو گرفت بردمون کلانتری.این سیدها که سابقه داشتن از اونا یکی سن و سالش زیاد بود جوون بود نوجوون نبود پلیسها حسابشو رسیدن…داستان رو پرسیدن فهمیدن ایراد از من و اون پسره است…اسم و فامیل ما رو پرسیدن…هم گفتم پدرمو شناختن…گفتند تو پسر حاج صفا رمضانی هستی گفتم بله.گفت نه به پدرت نه به تو…گفتم مگه چه کارم شده.تنهابریزن سرت ۴نفره کتکت بزنند وایستی نگاه کنی بی غیرت نیستی…گفت الان بابات میاد معلوم میشه چی به چیه…پدرم اومد…خیلی با مرام بود…رفت توی اتاق خیلی همه بهش احترام میذاشتن…پدر اون پسره هم اومد…در اتاق که باز شد…تا رفت داخل حاجی رو دید تا کمر خم شد احترام گذاشت…پلیسه بنده خدا جریان رو گفت همه پشت در بودیم بچه سال بودیم بغیر اون گنده هه که رفت بازداشتگاه بقیه اونجا بودیم…اومدن بیرون پدر پسره یکی گذاشت زیرگوش پسرش…بابام دستشو گرفت گفت…اوستا رضا بچه ان دارند بزرگ میشن غرور دارند…حالا که پسرتو زدی باید یک سیلی هم به پسر من بزنی مسبب دعوا دوتاشون بودن…گفت نه حاجی من جسارت نمیکنم.گفت پس جناب سروان همه رو امشب ببر بازداشتگاه.من ضمانت نمیکنم…یاهمه یا هیچکدوم…بنده خدا باباش مجبوری یک کشیده آروم بهم زد…همه رو ضمانت کرد حتی از ما تعهد هم نگرفتن…همه رو آوردن حتی اون گندهه بچه داداش اوستا رضا بود…روبوسی دادنمون آشتی مون دادن…حاجی فرستاد قنادی سر محل.یک جعبه بزرگ شیرینی آوردن تموم شد رفت…طفلکیها سید قاسم وکاظم هر دو لباسهاشون پاره بود.آقام اون موقع یک وانت مزدا داشت سوارمون کرد…همه رو برد توی محل دم میدون گاهی جایی که دعوا کردیم گفت زود از مردم عذرخواهی کنید زن وبچه مردم ترسیدن…مجبورمون کرد…گفت من میرم خونه تا نیمساعت دیگه خونه باش با سر ووضع تمیز نه اینجوری که مادرت نترسه…شما دوتا سید اولاد پیغمبر هم همینجور…گفتن باشه حاجی اما لباسها پاره است باید بریم لباس برداریم…گفت نمیخواد برین سر خیابون خیاطی اوس مسلم ازین پیراهن حاضری ها داره ۳تا بخرین بپوشید… بعد برید خونه…بدو پسر تو رو که میشناسه…با رفیقات برو…من خودم حساب میکنم…رفتیم اونجا قرار بود فقط پیراهن برداریم سرتاپا پیراهن شلوار خریدیم…اینقدری طفلکیها خوشحال بودن که نگو…میگفت داداش تا حالا دعوا به این خوبی نکرده بودم. هم شیرینی خوردیم هم لباس خریدیم،دمت گرم داش امیر.گفتن بریم کیفتو بردار بریم خونه ما رو صورتت رو بشور چون خیلی داغونه ننه ات ببینه میترسه.گفتم چشم،رفتیم اونجا،در رو باز کردن خودشون کلید داشتن.کاظم بزرگه دادزد،بی بی.بی بی…بیا ببین کیف کن.همون لحظه شاه پریون ماه شب۱۴چی بگم مروارید توی صدف اومد بیرون یک دختر۱۴ساله خوشگل قدبلند ناز موهای بلند بافته شده…سفید لاغرو چقدر ناز بود…تا اومد بیرون گفت ها چیه وحشیها باز دعوا کردین.خودتون کم دیوونه بودین اون پسر حاجی ساده رو هم مث خودتون دیوونه کردین…من پشت دوتا داداش بودم.تا سلام دادم.گفت ای وای خدا مرگم و بده ببخشید پسر حاجی…کاظم گفت مرگ برو روسری سرت کن نامحرم خونه است…طفلک تا دویید سمت خونه پاش گرفت به درگاهی چنان خورد زمین که نگو نپرس.
وقتی خورد زمین باور کنید گفتم پاش شکست.بجای برادراش من دوییدم طرفش…خودبخود جذبش شدم…بی پدر زیبا و شیرین زبون بود.آخ بدی گفت…وقتی برگشت طرف ما…اشک توی چشماش بود…ولی صداش در نمیومد…من نزدیکش که شدم زودی پاهاشو جمع کرد…یک شلوار گل گلی سفید و قرمز نخی پاش بود…پاشو که بغل کرد…دردش اومده بود ساق پاهاشو ماساژ میداد.از لای پاهاش یک کوس تپل و کوچک قلمبه شده دیده میشد… برادراش هم اومدن.کاظم زد توی سرش گفت کوری مگه میمون…پاشو خودتو جمع کن آبروی مارو بردی…تا بلند شد دوباره از درد خورد زمین…گفت داداش پام خیلی درد میکنه..مادرش خواب بود بلند شده بود.گفت خدا مرگم بده چی شده.کجایین شما…امیرعلی تو چرا با این ذلیل مرگ شده هایی…مادرت از ترس داشت قبض روح می شد…مریم سادات تو چی مرگت شده…گفت مامان خوردم زمین فک کنم پام شکسته…گفت نه خدایا خودت به دادمون برس…گفتم خاله نترس هول شد منو دید میخواست زود بره توی خونه خورد زمین پاش درد گرفت… الان میبریمش درمانگاه…گفتم کاظم بندازش رو پشتت…بریم درمونگاه…طفلکی رو بلندش کردن…مانتو پوشید داداشش پشتش کرد…گریه میکرد…گفتم خاله تو مریضی برو بخواب ما هستیم…نگران نباش…مادرشون گفت…قاسم بیا…بنده خدا کم پول داشت…گفتم خاله پول هست…سیدقاسم بدو.کاظم رفت…بریم خونه ما دوچرخه منو برداریم.زودتر برسیم…کاظم داشت تندتند میرفت مریم سادات پشتش بود…من رفتم خونه مادرم منو دید بغلم کرد.گفتم حاجی پول بده خواهر سید قاسم خورد زمین پاش شکست پول ندارن خوبش کنند…حاجی هر چی جیبش بود داد…زیادم بود…من و قاسم با دوچرخه رسیدیم دم درمونگاه…سریع پول دادیم گفتن باید عکس بگیرند…بردیمش اتاق عکس درازش کردن زیر دستگاه.گفتن همه بیرون…خانومه جلوی مانتوش رو باز کرد…گفت بیرون…همه رفتیم بیرون…چند دقیقه نکشید اومد بیرون گفت ببریدش پیش دکتر عکسش الان حاضر میشه…من وایستادم عکس حاضر بشه بگیرم…وقتی رسیدم روی تخت دکتر دراز بود.گفتن بزارید دکتر شکسته بندی بیاد شاید نیم ساعت طول بکشه…عکس و دادم این دکتر نگاه کرد.گفت استخون بالایی ساق پاش موی کرده ترک خورده.با چند روز گچ گیری ساده خوب میشه…چون نشکسته و در نرفته.برین گچ بگیرید بیارید خودم براش گچ میگیرم…قاسم به کاظم نگاه کرد…گفتم دکتر بده من نسخه رو خودم تیز رفتم گرفتم اومدم…رسیدم دکتر شلوارشو قیچی کرده بود تا زانو…بعدش هم…داشت…پاشو آروم میشست… توی آب ولرم…دستکش دستش بود.من رسیدم بیرون بودم روم نشد برم داخل پای سفید ونازی داشت…خیلی خوشگل بود.اشکاش آروم بیصدا از روی گونه های قشنگش لیز میخوردمیفتاد پایین…وسایل گچ گیری رو دادم دکتر اومدم بیرون…رفتم داروخانه یک بسته دستمال کاغذی جیبی گرفتم برگشتم…بازش کردم دادم کاظم گفتم بده آبجی…گفت دمتگرم داداش…دکتر گفت خانوم کوچولو پات تقریبا باید۴۰روز توی گچ باشه…وچندروزی مدرسه نری…تکون نخوری…ولی نسبت به سن وسالت که۱۴سالته…ماشالله بزرگتری…ببین پات یککم مو داره میخای شیو کنی…گفت شیو چیه دکتر.گفت یعنی موهاشو بتراشید.گفت نه وای خدا مرگم بده.نه آقای دکتر فقط گچ بگیر.دکتره خندید.گفت اشکال نداره…الان تموم میشه…پاشو گچ گرفتن و دوباره پشتش کردن.اینبار نوبت سیدقاسم بود.رسیدیم اغذیه سرکوچه گفتم…بچه ها بریم فلافل بخوریم…گرسنه ایم…طفلی ها پول نداشتن بهم نگاه کردن…گفتم چون امروز سر حساب من دعوا کردیم مهمون من هستین…خندیدن…با آبجی رفتیم نشستیم فلافلی چقدر خوردیم.اون طفلی یکی بزور خورد ولی ما هرکدوم نفری دوسه تا خوردیم…بردیمش خونه کاظم سر راه رفت دکان آپاراتی…ولی من وقاسم رفتیم خونه…رسوندیمش خونه…مادرش منتظر بود باباشون اصلا نبود…هیچچی توی خونه نداشتن جتی تلویزیون…مادرش کمک کرد گذاشتنش روی تشک.یک تشک کهنه و رنگ و رو رفته…مادرش چایی آورد برداشتم…خیلی خونه تمیز بود اما همه چی کهنه بود.دختره خجالت میکشید.میفهمیدم برای چیه…قاسم گفت مادر من بایدبرگردم دکون…گفتم صبر کن من هم بیام.مادرشون گفت دکتر چی گفته به این…گفتم که بایدحتما۴۰روز پاش تو گچ باشه.حتما۱هفته مدرسه نره.خونه باشه…چیزای خوب بخوره گریه نکنه زود خوب بشه…قاسم گفت کی دکتر این دوتای آخر رو گفت…گفتم ساکت دیگه خرابم کردی همه خندیدن…دختره خیلی آروم ازم تشکر کرد…گفت مامان آقا امیرعلی همه رو حساب کرد…ما رو ناهار هم داد…مادرش اومد جلو پیشونیمو بوسید.سیدقاسم گفت حالا بیا ببین ها…ایندفعه من خندیدم…گفتم ناراحت نشو عین ننه خودمه…هر روز خونه ماست بی بی مث حاج خانوم منه…یک آن گفتم قاسم بدبخت شدم گفت بری چی گفتم لامصب دوچرخه جا موند دم درمونگاه. قفل هم نیست.فک کنم دزد بردش…مادرش گفت بدو امیر بدو دوچرخه نو است میدزدنش.
با قاسم رفتیم دیدیم شکر خدا بود.برگشتنی دو ترکه سوار بودیم…قاسم دم سقا خونه وایستاد…گفت امیر علی بیا دست رفاقت بدیم به هم تا آخر عمر با هم رفیق باشیم عین دوتا داداش…روی همو بوسیدیم دست دادیم.گفت نگی به کسی ننه من تو رو بوسید.گفتم خری مگه گفتم عین ننه خودمه.خیالت جمع داداش…روز بعد با مادرم رفتیم دیدن مریم سادات درازکش بود میخواست بلندبشه مادرم نذاشت…من نمیتونستم ازش چشم بردارم چقدر گرفتار نگاهش شدم…درگیرش شده بودم.نمیفهمیدم چکارم شده…مادرم پرسید حالت چطوره گفت بهترم ولی حوصله ام سر رفته…تنهام خونه.هیچ سرگرمی ندارم…من برگشتم خونه تلویزیون اتاق خودمو که اون موقع برای خودم حاجی گرفته بود برداشتم اوردم اینجا براش وصل کردم تلویزیون ببینه.گناه داشت.مادرم گفت چی شده تو از تلویزیون خودت دل کندی.گفتم با تلویزیون توی حال فوتبال میبینم…گفت تو که میدونی حاجی از فوتبال بدش میاد.گفتم صداشو کم میکنم.دختره خیلی با این کارم کیف کرد…هر روز به هر بهونه ای بود میرفتم میدیدمش یکروز رفتم دنبال قاسم میدونستم مغازه است اما بیخودی رفتم فقط هدفم دیدن مریم بود.تازه میدونستم مادرش خونه ماست کمک مادرم میکنه.نمیدونم مادرش چی شده بود گریه میکرد معذرتخواهی میکرد.رسیدم دم خونه زنگ زدم.اروم با چوب زیر بغل اومد دم در تا منو دید گریه کرد…گفتم چی شده ابجی مادرتم گریه میکرد…گفت ازت خجالت میکشم پسر حاجی گفتم چرا آخه.گفت این بابای لعنتیم تلویزیون تو رو برداشته برده فروخته نعشه کرده.تریاک کشیده…گفتم الان تو برای این گریه میکنی…گفت نکنم.گفتم فدای سرت فدای اون اشکات.بهم نگاه کرد.موج عشق اومد توی وجود دوتامون نگاهمون بهم گره خورد.دستمال تو جیبمو بهش دادم گفتم نترس تمیزه…اشکاشو پاک کرد.گفتم بخدا دیگه نبینم برای این چیزها گریه کنی.چیزی که زیاده تلویزیون. گفت خیلی خوبی چقدر آقایی.گفتم تو بهتری و خانومی.الان اگه کاری نیست من برم پیش سید قاسم بریم استخر.گفت نه برو به سلامت.تا برگشتم برم…دم در یکم خیس بود.لیز خورد افتاد اخ بلندی گفت…سریع رفتم پیشش در حیاط لعنتی باز بودمجبوری زیر بغلش رو گرفتم بلندش کردم برای اولین بار دستمون بهم خورد…چقدر نرم و لطیف بود.منو نگاهم کرد.اروم لباسشو از پشت تکون دادم…گفتم طوریت که نشد گفت نه خوبم.گفتم میتونی بری تو خونه گفت اره تو برو…ولی خب زن همسایه فضول ما رو دید…ولی خدا میدونه از اون لحظه به بعد من وارد یک دنیای دیگه ای شدم…دلم دائم داشت تالاپ تلوپ میکرد…همش دلم براش تنگ میشد بیقرار میشدم…اگه یروز نمیدیدمش حالم بده بد بود…اون همه چی رو میفهمید نگاهش بهم میگفت…خوب که شده بود بازم خودمو الکی سر راهش میزاشتم.اون دختر بود از من زرنگتر بود.پیش بقیه دخترها پز میداد.آخه پسر حاجی صفا بهش سلام میداددخترها خیلی زرنگن.یک روز سیدقاسم گفت امیر علی مگه تو رفتی دم خونه ما.گفتم داداش اومدم دنبالت بریم استخر دیدم نبودی اومدم مغازه گفتی اوستام نمیزاره نرفتیم دیگه…گفت آخه مردم حرف میزنند.گفتم دیگه نمیام داداش.گفت نه بخدا من غلط بکنم.ولی اول بیا دکون نبودم بعد بیا خونه.بعدشم داداش شرمندتم.خودم کار کنم حقوق بگیرم پول تلویزیون رو میدم…گفتم غلط میکنی اون تلویزیون فدای سر تو وآبجی.دیگه هیچچی نگو.اگه گفتی رفاقت تعطیله.محکم بوسم کرد گفت خیلی مردی…همینجوری بزرگ میشدیم کاظم رفت خدمت قاسم هنوز برای آپاراتی کار میکرد.باباش روز به روز بدتر میشد.و بغیر مریم سادات کسی دوستش نداشت.مادرشون بدبخت سینه چپش رو که قبلا برداشته بودن سینه راستش رو هم برداشتن و کلا دیگه حالش بده بد بودمادرم بهش میرسید.دیگه یک خانوم دیگه میومد خونه ما کار کردن…منو قاسم خیلی باهم جیک و پیک داشتیم.اینها فقط خوبیش این بودمستاجر نبودن خونه از خودشون بود.سال آخر دبیرستانم بود.من برای کنکور میخوندم.اونموقع دبیرستان۴ساله بود.من۴دبیرستان بودم سال آخر.ولی مریم سادات دوم بود…من ریاضی میخوندم اون انسانی…ظهر بود زنگ رو زدن راه در تا ورودی خونه دور بود.آخه باغ بوددیگه…ولی زیبا خیلی زیبا…در رو باز کردم مریم سادات اومد داخل…گریه میکرد.امیرعلی امیرعلی مامانت کجاست…گفتم رفته روضه خونه همسایه… اولین بار بود امیرعلی صدام میزد.همیشه میگفت پسر حاجی…گفت بدو صداش کن بیاد حال مادرم خرابه…گفتم تو برو خونه من زنگ بزنم اورژانس مادرمو بردارم بیام خونه شما.دویید سمت خونه در خونه همسایه مادرم باچندتا زن همسایه اومدن…خونه مریم شون…آمبولانس هم رسید…ولی وقتی معاینه کردن گفتند تموم کرده.بنده خدا مرده بود…کاظم خدمت بود…پدرشون خبری ازش نبود…یک آن یادم اومد پس سیدقاسم کجاست…مریم خون گریه میکرد…صداش زدم گفتم من حواسم نبود.پس سیدقاسم کجاست…گفت مگه خبر نداری…گفتم نه من این روزها امتحان کنکورم نزدیکه فقط خونه درس میخونم بیرون نمیرم چی شده مگه؟
گفت دیشب سر حساب و کتاب با اوستاش دعواش میشه.اون هم با برادرش دونفری میریزن سرش.کتکش میزنند… این هم چاقو درآورده جفتشون رو زده…حال داداشش خرابه…گفتم ای وای.ای وای…بابات کو پس؟گفت امیر نمیدونم سوال نپرس بدبخت شدم تنها شدم…مامانم از دیشب که فهمید اینجوری شده تا دیر وقت بیمارستان بود.یارو از خونریزی زیاد رفته توی کما…ممکنه بمیره.اگه بمیره اینو اعدامش میکنند…پدرمو برداشتم رفتیم دنبالش کلانتری…توی کلانتری من اجازه گرفتم از پشت در باهاش حرف زدم…گفتم داداش چیکار کردی تو…گفت مرتیکه داداشش دزدی کرده انداخته گردن من.من خودم بدبختم مادرم مریضه پول لازمم.اون هم دستمزد منو نگه داشته نمیده…فحش داد درگیر شدیم زورش نرسید با داداشش دونفری منو زدن.من هم کاردیشون کردم…گفتم داداش.یارو ممکنه بمیره…گفت به درک.گفتم اعدامت میکنند… گفت به درک…خلاص بشم از این زندگی گوه…فقط گیرم مادرمه…گفتم داداش…یک چی بگم.گفت چیه بگو دیگه…گفتم خدا رحمتش کنه و بهت صبر بده…طفلکی خودشو به زمین و آسمون میزد…از شانس بدش همون لحظه که پدرم میخواست ضمانتش کنه خبر دادن طرف توی بیمارستان تمام کرده…آقا فامیلهای یارو ریختن کلانتری تا اینو تیکه تیکه کنند…پدرم خیلی صحبت کرد اما نشد. اصلا از نظر امنیت و جانی هم صلاح نبودند بزاری بیاد بیرون…میمیکشتنش. حتی پلیسه گفت مواظب اون برادر دیگه باشید چون که اگه از خدمت مرخصی بگیره بیاد اینها میزنند مکشندش.همون موقع سید قاسم گفت بگین رفیقم بیاد…رفتم پیشش.گفت باید بهم قول بدی…گفتم چی قولی…گفت قول بدی که…من که نیستم.همیشه مواظب مریم سادات باشی…امیر علی میدونم دوستش داری ولی حیا داری.اگه مادرت صلاح دونست بگیرش…نزار بی کس بمونه…گفتم سید.گفت امیر علی قول دادی…اینها اگه منو اعدام نکنند.حتما کاظم رو بیرون میکشند… برو زنگ بزن پادگان بگو اصلا تا روز اعدام یا آزادی من فرار کنه بره بندر پیش رفیق بابام…دیگه برنگرده خدمت هم نره اینها میکشنش.بدو برو. قول دادی مواظب مریم باشی…گفتم چشم…زودی اومدم بیرون رفتم خونه زنگ زدم پادگان…شکر خدا صداش زدند اومد…گفتم فقط گوش کن حرف نزن.مهلت نداری…تمام وقایع رو مو به مو بهش گفتم…گفتم من بعد هم خواستی زنگ بزنی فقط خونه ما زنگ بزن…هیچ جای دیگه نزن…تا آبها از آسیاب بیفته…پشت گوشی گریه میکرد.گفت امیرعلی به بابات بگو برای مادرم یک ختم کوچیک بگیره بخدا میرم بندر کارمیکنم قرضم وبهش میدم…گفتم باشه خیالت جمع…خلاصه که مراسم کوچکی گرفتیم و دفن شدوتموم شد رفت… سیدقاسم رفت زندان تا روز حکم دادگاه…ولی کاظم خوب شد فرار کرد.چون اینها ازاینجا تیمی رفته بودن اونجا کلکش رو بکنندولی پیداش نکردن…رو کامیون رفیق باباش کار میکرد… دزدکی بعضی وقتاشبها میومد خونه ما.من میرفتم دنبال مریم میومد میدیدش…مریم تنهای تنها بود…من امتحان کنکور دادم…با رتبه خوبی دانشگاه قبول شدم اما…دانشگاه مشهد بودم…رفتم مغازه پیش بابام…خیلی خجالت میکشیدم…گفت چیه پسر جون…گفتم حاجی خیلی حرف مهمی باهات دارم…ولی خجالت میکشم بگم…گفت پسر گلم بگو.گفتم بابا من به سیدقاسم قول دادم مواظب خواهرشون باشم.ولی دارم میرم دانشگاه نمیدونم چکار کنمش…گفت منظورت چیه.گفتم دوستش دارم…بابام برگشت نگاهم کرد…گفت چی؟گفتم خیلی دوستش دارم.چندساله…گفت نه…گفت به خدا…گفت قسم نخور…گفتم دروغ نمیگم حاجی.من هم پسر توهستم.تو بهم دروغ یادندادی…گفت نمیشه.گفتم چراآخه.گفت پسرجان.من ومادرت برات آرزوها داریم…باید درس بخونی الان که مهندسی قبول شدی زحمت کشیدی…برو دانشگاه کیف کن…میخام برات ماشین بخرم…گفتم حاجی همه اینهاکنار هرچی شما بگی قبوله…اما بخدا دلم گیره…درضمن از بعد از فوت بی بی هاجر …مریم سادات دیگه مدرسه نرفت…یعنی شرایطش رو نداشت…پدرم گفت بزار با مادرت حرف بزنم…گفتم باشه…شب من خجالت میکشیدم برم خونه…ساعت شد۱۱علاف کوچه خیابون بودم…رسیدم دم خونه مریم اینها دیدم ساعت۱۱توی کوچه است…گفتم اینجا چکار میکنی.گفت چندشبه نمیدونم کیه همش میان در میزنند فرار میکنند… گریه اش گرفت گفت امیر علی از تنهایی دارم دق میکنم…میترسم…گفتم نترس برو خونه…لباساتو بردار بیا بریم خونه ما…گفت نه نمیشه…گفتم چرا میشه…شما الان دشمن دارید.اگه بریزن شبانه خونه بی عفتت کنند چکار میکنی…گفت باشه…میام…رفت مانتو پوشید اومد…رفتیم خونه ما شکر خدا تو راه کسی ما رو ندید…رسیدیم خونه…کلید انداختم در رو باز کردم.رفتیم داخل.باغ.خیلی مسیر دوره از دم در باغ تا دم در هال توی خونه…آخر تابستون بود…روی بهار خواب خانه مادرم یک تختگاهی قشنگ ساخته بود و سماور و بندوبساط پذیرای روی اون بود.بعضی شبها هم من و پدرم زیر پشه بند می خوابیدیم…خودش پاهاش درد میکرد توی خونه می خوابید…ازپشت ماشین بابام که میخواستیم رد بشیم…صداشون میومد…میگفت حاجی من بمیرم سرم بره نمیزارم
امیر علی با این دختره ازدواج کنه…مردم چی میگن…فامیل چی میگن…دختره باباش معتاد و معلوم الحال…برادرش اعدامی…داداش دیگرش فراری…اونوقت نمیگن عروس قحط بود…پدرم گفت شاید خیر و صلاحی تو کاره…براش بگیریمش بفرستیم شون مشهد بزار پسره درس بخونه…دختره هم زنشه دیگه.خرجشون هم با من…امیر که مهندسی قبول شده…چند سال دیگه خودش خرج خودشو در میاره…فوقش براشون عروسی میگیریم میگیم توی دانشگاه هم رو دیدن پسندیدن.گفت حاجی مخت تاب برداشته…تمام محل اینها رو میشناسن… پسرمون حیف میشه…گفت این پسره دلش گیره…مادرم اولین بار بود که من ازش حرف بد می شنیدم…گفت گوه خورده دلش گیره…آدم قحط بود…من فهمیده بودم بخدا فهمیده بودم این پسره فقط بخاطر این دختره میرفت خونه اینها…خدا کنه بینشون اتفاقی نیفتاده باشه…دختره محکم باشه…بغلش برای امیر باز نشه اگه نه خر بیار باقالی بار کن.پدرم گفت نه مریم سادات شیر پاک خورده است.دختر خوبیه…مادرم گفت من کار به پاکی ونجسیش ندارم.برای من عروس نمیشه…دختر خواهرت دختر داداشم.حتی دختر کوچیکه آبجی نسای خودم که پدرش تاجر بزرگه کلاس۷تازه رفته داره بزرگ میشه. از خداشونه که بدن به امیرعلی…اونوقت تو بجای اینکه بزنی دهنش اومدی برای من تعیین تکلیف میکنی…دیگه حرفشو نزن…همون وقت طفلکی…مریم سادات برگشت بره خونه خودشون.اروم دستشو گرفتم گفتم کجا…گفت نشنیدی مگه…خدا هیچکس رو بی صاحب نکنه…گفتم مریم.گفت چیه،گفتم مریم…ببین من فقط تو رو دوست دارم. میفهمی…گفت فک کردی من تو رو دوست ندارم…چندساله از روزی که پام شکست…گفتم آره بخدا…دستش توی دستم بود.برای اولین بار گرفتمش توی آغوشم.سرشو گذاشت روی سینه من گریه کرد.همچین اشک میریخت که تیشرتم خیس شد…گفتم هیس همینجا باش نری ها اگه بری باهات قهر میکنم…گفت باشه ولی میترسم دستشویی دارم درختها بزرگن باغ هم تاریکه،گفتم همینجا کنار ماشین باش.ده دقیقه صبر کن میام پیشت…آروم رفتم جلو…مادرم تا منو دید عین ماده شیر پرید جلوم.گفت کجا بودی امیرعلی ها کجابودی دلم صدجا رفت…چرا دیر اومدی…گفتم حاج خانوم خواستم تو و حاجی راحت باشید صحبت کنید.گفت امیرعلی بخدا اگه یکبار دیگه اسم این دختره رو بیاری شیرمو حلالت نمیکنم…گفتم مادر خوبم.من عاشقم عاشق میخوای بسوزم .وحسرت بکشم…مگه منو دوست نداری.گفت تو رو از جونم بیشتر دوست دارم…ولی اون دختره در شان ما وتو نیست…گفتم مامان نگو دیگه…چنان سیلی بهم زد که گوشم زنگ زد…تا امروز یادم نمیومد.کتکم زده باشه…پدرم گفت…حاج خانوم خجالت بکش چرا زدیش جوون نازنینت رو…من دست مادرمو بوسیدم گفتم آقاجون قربون دستاش برم کی بزنه از شما ها بهتر…اشکالی نداره دیگه مادرمو دعوا نکنی ها…پدرم بلند شد.اومد نزدیک گفت زن دلت اومد زدیش…مادرم محکم بغلم کرد بابام هم از طرف دیگه…گریه اشون گرفت…من هر دو رو بغل کردم بوسیدم…گفتم مادر من به برادرش قول دادم مراقبش باشم نمیتونم تنهاش بزارم دشمن دارند…چندشبه چندنفر میان در خونه رو میزنند فرار میکنند میترسوننش. اگه بریزن توی خونه خدایی نکرده بهش تعرض کنند.من قول دادم آبروم بره بعددیگه منو نمیبینید ها…گفت برای اون هم فکر کردم…میارمش اینجا جای مادرش کمک دستم باشه…اما زمانیکه تو مشهدی…وقتی اومدی بره خونه خودشون…خوشحال شدم…گفتم چقدر خوب…گفتم پس صبر کنید…رفتم دنبالش دیدم نیست…برگشتم طرف کوچه رفتم دیدم داره آروم آروم میره سمت خونه خودشون…دوییدم طرفش رسیدم بهش دستشو گرفتم گفتم کجامیری.طفلکی اشک میریخت. گفت امیرعلی منو ول کن. من بدرد تو نمیخورم… گفتم ببین بیا خونه ما مادرم گفت تا روزیکه من نیستم دانشگاه هستم تو اینجا جای مادرت کار کن خرجت با پدرم…مواظبت هم هستن…روزیکه من برگشتم تو برو خونه خودتون.مثلا من نبینمت…گفت کی گفته.گفتم بخدا خود مادرم گفت. اون خیلی مهربونه. گفت از کشیده ای که زد معلومه…گفتم مریم دوست نداشتی الان مادرت زنده بود بجای یک کشیده صدتا بهت میزد…تا اینو گفتم خودشو انداخت بغلم زیر نور تیر چراغ برق گریه میکرد.امیرعلی هرشب تاصبح براش گریه میکنم…گفتم بیا بریم.بردمش خونه مادرم نمیدونست این حرفهای ما رو شنیده…گفت دختر جون من بعد خونه من هستی بابات پیداش بشه ازش اجازه تو رو میگیرم…فقط وقتی امیر علی خونه بود باید شبها رو بری خونه خودتون…این تا هفته دیگه میره دانشگاه…گفت چشم حاج خانوم…مادرم برامون شام کشید خوردیم…بابام رفت داخل هرشب یک چندتا بست تریاک میکشید خودش عطار بود.میگفت بالای ۶۰سال برای اینکه قند و چربی و فشار خون نگیره باید تریاک بکشه…به بعضی مریضهاش هم تجویز میکرد.طب قدیمی بوددیگه…من و مریم داشتیم شام میخوردیم… معلوم بود خیلی خیلی گرسنه است…گفتم مگه دستشویی نداشتی…گفت امیر علی یک چی بگم.گفتم بگو.گفت کم مونده بود خودمو خیس کنم.زیر چرخ ماشین بابات نشستم جیش کردم.گفتم وای برم بشورمش…
خیلی خندیدیم…بعدشام خودش ظرفها رو وسفره رو جمع کرد همه رو شست…من و پدرم بیرون خوابیدیم.اون و مادرم داخل خوابیدن…فرداش شکر خدا داداشش زنگ زد.من هم سیر تا پیاز رو براش تعریف کردم خیلی هم خوشحال شد.گفت امیرعلی دمت گرم نمیدونستم چکار کنم. یکی از بچه های کوچه بهش زنگ زدم می گفت اینها برای اینکه منو گیر بندازن…خیالای بدی در مورد مریم دارند…دیگه الان خیالم جمع شد.گفتم تو اصلا نگو به کسی که این پیش ماست…گفت باشه برو به سیدقاسم هم خبر بده خوشحال میشه خیلی نگران تنهایی مریم بود…گفتم چشم داداش…فرداش صبح رفتیم ملاقات سید قاسم.تازه گواهینامه گرفته بودم.اون وقتها فقط پایه یک ودو بود.من هم دو داشتم.مزدای حاجی رو برداشتم رفتیم کنارم نشسته بود.دم حاجی گرم.بهم پول داد گفت بده به سید توی زندان بی پول نباشه بعدشم دختره هنوز سیاه تنشه.چهل مادرش رده…ببرش لباس براش بخر از سیاهی در بیاد.گفتم حاج خانوم بفهمه چی…گفت خودش گفته.گفتم ممنونتم حاجی.گفت فقط خواهر برادری نه بیشتر…تا پدرش پیدا بشه ازش اجازه بگیرم فعلا صیغه موقت بخونم که کنار هم هستین گناه نباشه.گفتم اگه حاج خانوم بفهمه چی…گفت هیچی فاتحه دوتامون خونده است…رفتیم زندان کنارم توی ماشین بود.اولش بردم براش شیک لباس خریدم.در اتاق پرو رو بست لباس پوشید گفت امیر علی بیا.رفتم پیشش.گفت چطوره؟گفتم محشره.بهت میاد.خیلی خیلی خوشگل شد با لباسهای جدید و کفش جدید.تمام لباسهاشو انداختم دور…حتی براش لباس زیر هم خریدم خجالت میکشید.گفتم مریم تو اول و اخر مال خودمی.انتخاب کرد…سینه های کوچولوش ۶۵ بود.ولی یکمی کونش بزرگ بود.کلا ناز و خوش اندام بود.سفید و چشم ابرو مشکی.رسیدیم زندان داداشش ما رو باهم دید اولش یکجوری شد.بعدش ولی لبخند زد.تمام جریان رو گفتیم.حتی جریان کاظم زنگ زده رو.گفت خدا راشکر.پیش شماست..گفت مریم برو کنار با امیر علی کار دارم…گفتم جانم داداش.گفت امیرعلی بهم قول بده تا روزیکه محرم نشدین خدایی نکرده کاری نکنیدها مریم تنهاست آبروش میریزه…گفتم دمتگرم دیگه یعنی تو منو چی دیدی…اشکم اومد.اونم گریه کرد گفت بخدا گوه خوردم ببخشید داداش…نوکرتم…خلاصه که برگشتیم…گفتم بریم چیزی بخوریم.گفت اگه ناهار بخوریم حاج خانوم بفهمه دلگیر میشه.بریم آبمیوه بخوریم…خلاصه که یک دور نامزدی زدیم یککم دلش آروم شد میخندید… رفتیم طرف خونه سر راه دیدم چیزی میخواد بگه روش نمیشد.گفتم مریم چیه بگو دیگه…گفت امیرعلی یک کوچولو بهم پول میدی.گفتم آره هر چقدر میخوای بگو…گفت کم میخوام…چیز خاصی لازم دارم.وم داروخانه وایستا…گفتم چشم گفتم حالت بده چیه خب ببرمت دکتر.گفت نه دیگه نپرس چیز خاصی نیست…رفت برگشت اومد دیدم توی کیفش یک پلاستیک مشکیه گوشه اش دیده میشد.در کیفش خوب بسته نمی شد.فهمیدم پریوده.گفتم خب اینم خجالت داره.گفت وای نگو دیگه الان از خجالت میمیرم.رسیدیم خونه مادرم تا تیپ اینو دید اولش میخکوب شد بعدش اخم کرد.ولی پدرم گفت ماشالله دختر چی ترگل ورگل شدی…مریم خندید گفت مرسی حاج آقا.امیرعلی گفت زحمتش رو شما و حاج خانوم کشیدین…گفت نه عزیزم تو هم مث دخترای خودمی…هرچی خواستی به امیرعلی و مادرش بگو…
درضمن این مریم سادات از مادرش خدا رحمتی وسواس تر بود.خیلی تمیز ووسواسی بود.بودطوری که بعضی وقتا از دستش عصبانی میشدی…مادرم چیزی نمیگفت بعدناهار باحاجی رفتن توی اتاق نشیمن حاجی که نماز میخوند نعشه میکرد مهموناشو راه مینداخت…داشتن صحبت میکردن…من گوش وایستادم…گفت دیدی زن راست میگن ها… آدم به لباس …خونه به پلاس…چقدر دختره با این لباسها خوشگل موشگل شده بود.چی تر وتمیز شده بود…گفت حاجی هیچچی نگو.من گفتم پول بده چارقد سیاهشو در بیاره عوض کنه تو فرستادیش رفته خرید عروسی کرده…پسره از نوک پا تاسرش اینو براش خرید کرده…گفت اشکال نداره بزار دم پرش باشه کیفشو ببره.گفت وای خدا مرگم بده…اونا نامحرمن…گفت بزار خودم صیغه اش کنم…تا هست باهم خوش باشن…شاید تبش بخوابه…اون الان دلش میخاد یکی دوبار دختره رو تو خاک بکشونه.تو نمیزاری…گناه داره بچه ات…گفت حاجی مزه دختره بره زیر زبونش…دیگه ول کن نیست ها…پدرم گفت حیف که بی کسه…اگه نه خوب عروسی ازش در میومد…خوشگل وخوش قد وبالاست. باخدا و مهربونه.خونه دار و با ادبه…گفت ساکت باش.پسرم داره مهندس میشه…دخترهام دکترند…فرستادمشون خارج…بهترین زندگی رو دارند…خودم بیام دختر بی کس میرزا رو برای پسر نازنینم بگیرم.نه نه اصلا حرفشم نزن…میخا موقتی صیغه کن…پسره دلش آروم بشه…ولی اون هم عواقبش با خودت…من جونم به جون این وصله.باید بهترین عروسی براش بگیرم…خیلی کل کل میکردن…رفتم توی آشپزخونه مریم داشت ظرف میشست… نگاهش کردم…موهای بلند مشکیش از زیر روسریش بیرون بود…بلوز جدیدش خیلی قشنگ بود.یکمی چسبیده بود بدنش…کمرش یک کمی گود بودوکمر باریک…آستین لباسشو داده بود بالاتا خیس نشه ظرف میشست…دستهاش رو نگاه کردم انگشتای ظریف کشیده و زیبایی داشت…پشتش بهم بود.از ساعد تا آرنج دستش سفید وناز بود یکمی پرز مو قشنگ داشت…کلا معلوم بود یکمی بدنش پر موست…آروم وتمیز کار میکرد… رفتم طرفش سایه ام که افتاد روش متوجه من شد…برگشت لبخندکوچکی زد…گفت کی اومدی؟گقتم چنددقیقه است دارم نگاهت میکنم…گفت بی حیایی دیگه.گفتم مریم گفت چیه…؟؟گفتم یکجوری دوستت دارم نمیدونم چی در موردش بگم.فقط وقتی میبینمت قلبم میخاد وایسته…برگشت منو دید…گفت خدا نکنه…من هم دوستت دارم…اما امیر علی مادرت حق داره من بدرد تو نمیخورم… تو باید یک دختر خوب وخانواده دار بگیری آبروی خانواده ات خیلی مهمه…بعدشم مادرت آرزومنده. گفتم نمیدونم چکار کنم.دلم آتیشه…تو رو انتخاب کنم یا مادرمو…گفت نه ازین حرفها نزن…فقط مادرت…زن زیاد پیدا میشه اما مادر فقط یکیه…برو به زندگیت برس…ببین همین که من اینجا هستم شیکمم سیره آبروم حفظه…سر پناه دارم برام کافیه…خدا خیرشون بده…مادرت زن خیلی خوبیه…حق داره من هم اگه پسر داشتم مث اون فک میکردم…برو درست رو بخون…تو هم داداش سوم منی.گفتم نه من داداشت نیستم…داشت ظرف میشست حرف میزد اصلا پشتشو نگاه نمیکرد… من هم فقط گوش میدادم…دیدم آروم آب دماغشو بالا کشید.خم شدم نگاهش کردم.اونم منو دید.اروم اشکای نازش رو صورتش میریخت… گفتم داری برای عشق داداشت گریه میکنی…بلند گفت برو بیرون امیرعلی اذیتم نکن…خیلی میترسیدم خرابم کنه فحشم بده یا که جیغ بزنه…اما به خودم اجازه دادم آروم کمرشو گرفتم برگردوندمش…بشقابی توی دستش بود.چشماش خیسه خیس بود…اشکاشو آروم با سر انگشتم برداشتم.گفت امیرعلی برو به زندگی قشنگت برس بزار من هم توی گندآب زندگی خودمون غرق بشم…من که بدرد تو نمیخورم… برو ولم کن با عصبانیت هم گفت.ازش دلگیر شدم.ولش کردم.برگشتم دیدم مادرم پشت سر ماست…اومد داخل گفت آفرین دختر گلم که شرایط ما رو خوب میفهمی…این پسر من هنوز بچه است…کله اش بوی قرمه سبزی میده…هنوز پول تو جیبیش رو از پدرش میگیره…اونوقت عاشق شده…میخاد هم تو رو بدبخت کنه هم خودشو…خیلی ازت خوشم اومد.تو هم مث دختر منی همینجا نگهت میدارم انشالله یک مرد خوب پیدا بشه شوهرت میدم…جهیزیه ات هم همش باخودم…بغلش کرد و بوسیدش…من مات ومبهوت مادرم بودم…گفتم مامان تو این حرفها رو به من گفتی.من بچه ام و بی عقلم.…من اگه نرفتم سرکار چون درس میخوندم…چرا جلوی دختری که دوستش دارم بهم اینجوری گفتی…مگه من بچه ننه ام میخای برای دختری که چندساله عاشقشم و گرفتارشم شوهر پیدا کنی.دستت درد نکنه مامان خوبم…مادری رو در حقم تموم کردی خوب آبروی من حفظ کردی…تازه خودش فهمید چی گندی زده…ولی دیگه نمیتونست جمعش کنه…زدم بیرون از خونه…شب هم نرفتم خونه… باور کنید توی پارک اصلی شهر فقط راه میرفتم…ساندویچ خوردم…خیلی خیلی پیش مریم کوچیکم کرد…اصلا روی برگشتن نداشتم…ساعت۴صبح بود آروم آروم پیاده از توی پارک اومدم بیرون…میومدم طرف میدون اصلی شهر…هنوز نرسیده بودم دم دکون بابام. ماشین پلیس ترمز زد جلوی پام گفت تو پسر حاج صفایی…گفتم آره…
گفت پسر خوب پدر مادرت دارن دق میکنند صدبار از غروب اومدن کلانتری. همچین میگفت بچه ام بچه ام که فک کردم ۱۲سالته تو که از من هم گنده تری…گفتم آخه درد منم همینه بهم میگن بچه ای…میخوام برم ازین شهر دانشگاه قبول شدم میرم مشهد…گفت برو و ثابت کن بچه نیستی…سوارم کرد منو رسوند خونه…در رو خودم باز کردم تشکر کردم رفتم داخل…پدرم از دور منو دید.بیدار بودن…صدای نور و آژیر کوچولو که برای خداحافظی پلیسه زد رو فهمیدن…مادرم اومد جلو گفت کجایی ها کجایی… دلم صد جا رفت اصلا هیچی بهش نگفتم خیلی ازش دلگیر بودم…ولی روی احترامش دلم نمی خواست خدایی نکرده دهنم باز بشه چیزی بگم…نمیتونست تند راه بره پاهاش درد میکرد…دستشو گرفتم همش تند تند گلایه میکرد… نمیگی سکته کنم.نمیگی از ترس بیفتم بمیرم ها نمیگی توی دلم چقدری آشوبه…آخه توهم شدی بچه…برگشتم نگاهش کردم…وقتی میگفت بچه خنجر به قلبم میکشید…پدرم گفت سر بچه رو خوردی دیگه چقدر غر میزنی…خودت با حرفات فراریش میدی.…از وقتی برگشته یک دم داری نق نق میکنی..سلام دادم…گفت دیدی بمن سلام نداد.برگشتم بوسیدمش گفت قربونت بشم تو مهلت دادی سلامت بدم…از لحظه ای که رسیدم داری بهم سرکوفت میزنی…خسته شدم آقاجون من فردا میرم مشهدمن که میخواستم شنبه برم فردا میرم…مادرم گفت غلط میکنی…مگه دست خودته…هنوز امروز یکشنبه است…تو میخای یک هفته زودتر بری چکار کنی…بابام گفت بیا برو بخواب…تازه یادم اومد.که پس مریم سادات کجاست…گفتم آقاجون مریم کو…گفت والا چی بگم.از وقتی که تو رفتی این اینقدر سر اون بدبخت قر زد و منت کردو.چرت وپرت گفت.طفلکی با چشم گریون رفت خونه خودشون…گفتم آخه مادر چی بهت بگم.اون دست من امانته…دشمن دارن…میخان بریزن خونه اونها کار دستش بدن…که داداشش برگرده…بابام گفت ای دل غافل بدو برو دنبالش.مادرم گفت چی میگی دم صبح سحر.گفتم مادر تو که اینجوری نبودی…چقدر سنگدلی…تو که تا اسم امام حسین میاد برای آبروی امام حسین وبچه هاش گریه ات میگیره…اونوقت این بی بی سیده تنها توی خونه آبروش بره چی جواب امام حسین رو میدی…ساکت شد…من دوباره کفش پوشیدم و رفتم خونه مریم سادات…هر چی زنگ زدم باز نکرد.صدای زنگ میومد ولی جواب نمیداد…از روی در پریدم داخل…رفتم توی خونه لامپ شب خواب روشن بود…دیدم کز کرده گوشه خونه تنها داره گریه میکنه…گفتم مریم مریم کجایی مریم خانوم کجایی…تا منو دید عین بچه که مادرشو گم کرده پرید توی بغلم…گفت امیر علی از ترس داشتم میمردم…کجا بودی چرا رفتی…گفتم دلم گرفته بود…رفتم تنها باشم…گفت امیر علی دیگه منو تنها نزار…اگه میخای بری هم مشهد منو ببر بهزیستی خودمو معرفی ک