ساکر استارز (۱)
تهران ؛ توی خیابون سرد و بی روح ، ماشینی که داره از روبرو میاد و راهنمای سمت راست میزنه تنها امید منه ، کمی عقب تر از من ایستاد و جفت راهنمایش را روشن کرد ، برگشتم به سمت ماشین حرکت کردم و کنار شیشه شاگردش ایستادم ، پسری 30 ساله که سیگاری در دست داشت شیشه را پایین کشید و گفت : مزنه چند ؟
-ساک 500
*شب خواب چند ؟
-شب خواب ندارم ، فقط ساک
*نه بابا ساک بدردم نمیخوره شب تا صبح میخوام
مشتری زیاد بود اما پول بده کم ، از هر 10 تا یا 20 تا ماشین شاید یکیشون مشتری واقعی بودند ، باقی یا از سر مسخره بازی وایمیستادند یا مُفته کُن بودند .
داخل صد متری وایمیستادم تا مغازه ای چیزی نباشه ، خلوت باشه ، جلب توجه نشه ! همیشه مجبور بودم خیابونی که وایمیستادم رو عوض کنم که تابلو نشه.
تاکسی برام نگه میداشت ، خانواده نگه میداشت ، پسرهای جوان که ماشین های باباشون رو دزدکی برمیداشتند و یک قرون پول تو جیبشون نبود ، اما هر کدام را باید با یک بهانه ای رد میکردم ، به تاکسی میگفتم میخوام از خیابون رد شم به خانواده هایی که دلشون برام میسوخت و فکر میکردند مقصدی دارم میگفتم منتظر اسنپ هستم و به پسرهای عقده هم چاره ای جز فحش و ناسزا نداشتم ، هر کسی را به طریقی دل می شکستم ، بیگانه جدا دوست جدا ، اما پول بده رو نه .
دستام داخل دستکش نخی مشکی در حال یخ زدن بودن ، بعضی وقت ها مجبور میشدم آنها را در بیارم و با کشیدن آهی آنها را گرم نگه دارم.
بالاخره بعد از یک ساعت ماشینی که میخواستم برایم نگه داشت ، خدا خدا میکردم که مشتری واقعی باشه ، رفتم سمت ماشینش و به صورتش نگاه کردم ، پسر 20 ساله ای بود که تازه پشت لبش سبز شده ، کمی بهش نگاه کردم اما چیزی نگفت ، فهمیدم از این پسرهای خجالتی هستش بنابر این خودم پیش دستی کردم و گفتم : “ساک 500”
قرمز شده بود یه خورده ب ب کردم گفت باشه.
بدون معطلی درب ماشینش را باز کردم سوار ماشین شدم ، اولین کاری که کردم دستکشها را در آوردم و دستام رو جلوی بخاری ماشینش نگه داشتم تا کمی گرم شود تا شدت سوزش وزوز کنان ناخون هایم کم شود.
-حرکت کن ، صد متر دیگه یک کوچه ای هستش برو سمت راست بعد اولین کوچه دوباره سمت راست.
چند دقیقه بعد…
-اره ، اره ، همینجاست نگه دار … لطفا اول پول رو به این شماره بزن.
شماره کارتی که همیشه برای مشتری هام میخوندم رو آنقدر تکرار کرده بودم که دیگه حفظ شده بودم، شاید بیشتر از تاریخ تولدم ،هه آدم ها چقدر عجیب هستند شماره حساباشون مهم تر از خودشونه ،همیشه بعد از خوندن شماره منتظر اس ام اس واریزی میمونم ، چون چند باری سرم کلاه رفته بود و برای چهار تا آدم بی ناموس مجبور بودم با همه به چشم بد برخورد کنم، بعد که خیالم از واریزی راحت میشد ، بهش میگفتم دکمه شلوارت رو باز کن. همیشه وقتی میرم سرکار یک بسته کاندوم سه تایی از تازک ترین سایزش را میخریدم ، اگه مشتری باشه استفاده میکردم اگه مشتری هم پیدا نمیشد مجبور بودم بندازم دور چون جا برای نگهداریشون نداشتم .
کاندوم رو از داخل کیف درآوردم و گذاشتم توی دهانم ، یه خورده با دست با کیرش بازی کردم و تا دیدم شق شده سریع با دهانم کاندوم رو کشیدم روی کیرش و شروع کردم به ساک زدن ، همیشه از روی کاندوم ساک میزنم چون بدم میاد هر کیری رو بخورم و معمولا ، هم با دهن و هم بادست چنان ساک میزدم که هرچه سریعتر ارضا بشه و به مشتری بعدی برسم. برام ، لذت طرف مهم نبود همچنین خودمم لذتی نمیبردم ، فقط به فکر یک چیز بودم ، “پول” .
خدارو شکر این مشتری هم به 5 دقیقه آبش رو آوردم و دوباره رفتم سر خطم ایستادم ، خدا خدا میکردم یک مشتری دیگه به طورم بخوره که اما نشد که نشد. موبایلم رو درآوردم و بهترین دوستم یعنی نازی ، البته اسمش نازنین بود اما من صداش میکردم نازی چون باهاش صمیمی شده بودم ، ناگفته نماند اون این کار را برایم جور کرده بود و از این بابت ازش سپاسگزارم ، چرا که شغل قبلیم خیلی درآمدش کم بود و از پس خرج و مخارج زندگیم بر نمی اومدم.
خلاصه زنگ زدم نازی بهش گفتم :
-ساعت ده و نیم شده نازی من باید برم
*عه چه زود میخوای بری
-اره طبق معمول خودت میدونی بیشتر از این نمیتونم وایسم
*اوکی ، چقدر کاسب بودی ؟
-فقط یکی !
*ای بابا ، پس بازارت گوه بود ، عیب نداره ایشالا فردا جبران میشه
همیشه با نازی هماهنگ بودم ، اخه اونم یکی یا نهایت دوتا خیابون اونطرف ترم وایمیستاد البته اون ساک ، جلو عقب ، هماهنگ بود اما من فقط ساک، بالاخره باید یکی هوام رو داشته باشه ، اگه اتفاقی می افتد یکی باید یک کاری میکرد ، اینطوری گوشیهامون رو برنامه داده بودیم که اگر نیاز کمک داشتیم سریع به صورت نامحسوس با هم تماس می گرفتیم و از طریق پیامک لوکیشن فرستاده میشد، به امید نجات، البته خداروشکر تو این مدتی که تو این کار بودم اتفاق خاصی نیفتاده بود ولی این کارها فقط دلگرمی بود همین اصلا ممکنم بود سر وقت کار نمی کرد ، هر اتفاقی بیوفته ، مگه مهمه! مگه زندگی الانم خوبه ؟!
تایم خونه رفتنم فرا رسیده بود ، کم پیدا میشد پول تاکسی بدم ، معمولا کنار خیابون وایمیستادم و اگه خانواده ای یا کسی برام نگه می داشت که هم مسیر بودیم سوار میشدم و تا یک جاهایی می رسوندنم بعضی ها هم که پیله میشدند مجبور بودم یک شماره فیک بهشون بدم ، بعدش که پیاده میشدم سیم کارتم رو خاموش میکردم ، گوشی های دو سیم کارت بدرد همینجاها میخورن دیگه.
محله پایین شهر ، جایی که خونه من بود ، کوچه های قدیمی ، جوب همیشه از وسط کوچه ها می گذشت و بوی بدی هم تولید می کرد ، پیرمردها و پیرزنها بیشتر وقت ها سر کوچه ها می نشستند و آمار محله رو داشتند.
همیشه آخر شب باید میرفتم جای آقا اسماعیل ساقی محل که برای پدرم و جنس بگیرم ، خونش زیاد دور نبود خداروشکر تو مسیرم بود ، درب کوچک یک لت آهنی به رنگ سفید که رنگشم داغون بود ، خونه کوچک دوطبقه ، طبقه پایین خانوادش بودند طبق دوم که با پله های آهنی میرفت بالا اونجا خودش بود که الان شده بود پاتوق شیرگی ها. طبق معمول درب خانه را با سنگی زدم و آقا اسماعیل درب را باز کرد و چون همیشه از او جنس میگرفتم ، خودش میدونست تو این تایم کیه و چقدر میخواد ، جنس رو آورد پایین و منم همیشه سر راهم پول نقد از عابربانک میگرفتم و به او میدادم ، اما اینبار اوضاع فرق میکرد ، آقا اسماعیل گفت :
*ستاره خانم این چیه مگه نگفتم نرخ بالا رفته.
-حالا نمیشه این دفعه رو با قیمت قبل حساب کنید ؟
*نه خیر ، یکماه قیمتا رفته بالا ، هر روز همین رو میگی ، مگه اینجا بنگاه خیریه هستش ، اگه میخوای بسم الله نمیخوای مارو بخیرو شمارو به سلامت.
-شما که میدونید بدون جنس پدرم عذاب میکشه لطفا اگه راه داره یه کاری بکنید.
با دندان های پوسیده و صورت استخوانی لبخندی زد و گفت: شتاره خانم بهتم قبلا گفتم ، میتونی یکاری کنی که برات رایگان حشاب بشه فقط تو بخوای همه شی حله.
-خفه شو بابا ، مرتیکه هول مُفنگی ، همین پول رو بیشتر ندارم ، از روی جنس کم کن.
بیشرف چون میدونست ما گیر جنس هستیم درخواست نابجا داشت ، نصف جنس رو کم کرد ، جنس رو گرفتم به سمت خانه حرکت کردم، خانه که چه عرض کنم ، توی یک کوچه بن بست ، یک درب آهنی که یدونه موتور بزور توی حیاطش جا میشه ، اونم خونه مال پدر بزرگم بوده ، وقتی که فوت میشن میوفته سر ارث و میراث ، برای اینکه پدرم وضعه مالی و جسمیش خوب نبود بنابراین خواهر و برادرش سر دلسوزی فعلا همینطوری بلاتکلیف دادن دست ما که بشینیم، همینکه اجاره نمیدادیم خداروشکر .
طبق معمول توی این تایم تا کلید مینداختم و پدرم صدای چیق چیق کلید درب حیاط رو میشنید ،با ذوق و شوق با همون رکابی کثیف و پارش می پرید تو حیاط که جنس ها رو ازم بگیره بره نعشه کنه ، اما این دفعه نعشه اش کم شده بود یعنی نصف دفعات قبل به محض اینکه چشم اش به مواد افتاد سیلی محکمی بهم زد و با فریاد بهم گفت: ” دختره هرزه این چیه آوردی ، تو که میدونی من درد دارم ، میخوای من رو بکشی”
چنان زد که افتادم زمین و چون بیشتر کتک نخورم دستم را روی صورتم نگه داشتم ، اینکه زد توی گوشم ناراحت نشدم ازین که دردم هم گرفت ناراحت نشدم از این ناراحت شدم که دلم شکسته بود از این زندگی ، با چه سختی پول در میارم ، نصفش رو باید بدم نعشه پدرم آخرشم اینطوری جوابت رو بده ، دستم گذاشته بودم روی صورتم و با صدای حق حق گریه گفتم : نزن آقاجون جنسا گرون شده، من چکار کنم ؟ همین رو بیشتر نداد .
مادرم تا صدای داد و هوار پدرم رو شنید بلافاصله بیرون اومد و مانع کتک خوردن بیشتر من شد و با صدای بلند رو به پدرم گفت : چه مرگته مرد ، چرا صبح تا شب کتک کاری میکنی ، این بچه رو چرا میزنی؟!
پدر : آخه زن ببین چی رفته گرفته آخه من با اینقدر که خوب نمیشم باید خماری بکشم زن میفهمی!؟
مادر: باشه حالا امشب رو سر کن فردا یه کاریش میکنیم دیگه
منکه هم چنان بغض و گریه داشتم مادرم دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: بلند شو دختر تو اخلاق گندشو میشناسی چرا کاری که بهت میگه درست انجام نمیدی ؟
-آخه جنسا گرون شده ، برای خریدهای خونه میمونیم .
مادر یه نگاهی به پدرم انداخت با کنایه بلند گفت : عیب نداره ، با شکم گشنه بخوابیم بهتره که پدرت خماری بکشه.
خونمون یه دونه اتاق بیشتر نداشت که اونم شده بود مکان نعشه پدر که تا صبح با تلویزیون قدیمی ماهواره میدید و سیگار میکشید ، منو مادرم و برادرم توی هال میخوابیدیم ، آشپزخونه و حمام و دستشویی هم بیرون تو حیاط بودند البته آشپزخونه کوچک و حمام و توالت هم با هم بودند یعنی یکی که میرفت حمام باید از همه اجازه میگرفت که مبادا کسی دستشویی داشته باشه.
آهان داشت یادم میرفت ، یک برادر 14 ساله ای دارم به اسم عباس که اونم تازه به این سن رسیده و تولدش هفته پیش بود که بجز من کسی بهش کادو نداد اونم یدونه لیزر براش خریده بودم که کلی باهاش خوشحال شد انگار لامبورگینی براش هدیه آوردند .
برگردیم سرداستان خلاصه که مشکلاتمون یکی دوتا نبود ، من چون داخل هال میخوابیدم و اتاق هم نداشتیم با پارچه برای خودم یک اتاق کوچک درست کرده بودم که شبا راحت تر بتونم بخوابم نه اینکه پدرم مثل شبح تا صبح بالای سرمون راه میرفت ، مجبور بودم این اتاق رو درست کنم. اتاق پرده ای بودش ، کوچک بودش اما یک دنیا راز داشت ، تمام بلند پروازی های من توی اون سر منشا میگرفت تمام وسایل ها و تمام دار و ندارم بود ، جزو حریم شخصیم حساب میشد و کسی اجازه ورود نداشت البته چفت و قفلی نداشت اما چون میدونستن دعواشون میکنم خودشون نمیومدند.
از صبح که پا میشدم خونه رو نظافت میکردم ، رخت هارو میشستم، ناهار درست میکردم ، قرص های مادر رو بهش میدادم ، خرید خونه میکردم ، اصلا تایم صبح وقت نداشتم ، مدرسه عباس هم به عهده من بود اگه مشکلی چیزی به وجود میومد من میرفتم مدرسه چون مادرم که مریض بود زیاد نمیتونست راه بره پدرم هم اصلا نمیدونست مدرسه بچه هاش کجا هستش.
کارِ خونه که تموم میشد ساعت 6 عصر از خونه حرکت میکردم به سمت محل کار ، محل کار که چه عرض کنم همون خیابون بگم بهتره، که تا 7 برسم اونجا. رفت و آمد من رو خسته نمی کرد ، بیشتر از این خسته میشدم که موقع رفتن باید توی مسیر ارایش میکردم و موقع برگشت هم یک دستشویی چیزی پیدا میکردم که دوباره پاکشون کنم، امروزم طبق معمول محل کار وایستادم و ماشین ها یکی پس از دیگری می ایستادند و بوق میزدند ، اما خودتون میدونید دیگه مشتری واقعی کم پیدا میشه ، بعضی وقت ها هم که خیلی شلوغ می شد مجبور بودم خیابونم رو عوض کنم که زیاد جلب توجه نشه.
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره مشتری اول پیدا شد ، یکجای خلوت با ساک زدن آبشو خوردم ، بخوره کمرش سفت بود اذیت شدم شاید قرص خورده بود شایدم از سر نعشه بلند شده بود نمیدونم اما بالاخره قرار نیست همه توی 5 دقیقه ارضا بشن اینم یکی از سختی های کارمون حساب میشد.
حدود ساعت 9 شب شد که یدونه پراید کنارم نگه داشت گفتم ساک 500 گفت عیب نداره بشین بریم ، رفتیم توی کوچه خلوت و تاریک گفتم “اول پول رو بزن بعد شروع کنیم”
دیدم با ناراحتی و عصبانیت گفت” خفه شو بابا ، ساکت رو بزن هرزه ”
-اصلا درو باز کن میخوام پیاده شم ، میگم در وامونده رو باز کن میخوام پیاده شم!
هرچه دست دست میکشیدم که قفل درب ماشین را باز کنم که خودم رو نجات بدم اما قفل ماشین اش را برداشته بود و درب باز نمی شد و ناگهان با پشت دست زد توی دهانم و چاقویش رو از کنار درب راننده برداشت و با صدای بلند گفت:
ساک میزنی یا همینجا قیمه قیمت کنم
با دیدن چاقو ، ترس سرتا پای وجودم را فرا گرفته بود ، دست هایم بی اختیار می لرزید، بهش گفتم” باشه باشه میخورم عوضی ”
مجبور شدم با همان خونی کمی که در دهانم جمع شده بود ،برای اولین بار بدون کاندوم براش ساک بزنم ، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر میشدند به طوری که ریملم در حال کثیف کردن صورتم بود، توی دهانم کیر بود و توی چشمام غصه ، فقط خدا خدا میکردم هر چه زودتر آبش بیاد و خلاص شم، بالاخره بعد از 10 دقیقه آبش اومد و به محض اینکه ارضا شد درب را باز کرد و من رو به بیرون هول داد طوری که با دست افتادم کف آسفالت کوچه و خودش هم پاشو گذاشت روی گاز و فرار کرد .
دستهای لاک زده ی دخترونم بعد از بوسه خشن آسفالت، کف دستم را حسابی پوست مال کرده بود ، با گریه خودم رو رسوندم کنار جدول و همانجا نشستم تا خودم را جمع و جور کنم.
همه مردم وقتی اتفاقی براشون پیش میاد اول زنگ میزنن 110 اما ما همون رو هم نداشتیم پس اولین کاری که کردم به نازی زنگ زدم اونم سریعا خودش رو رسوند ، تا من رو دید با نگرانی و تعجب گفت :
خدا مرگم بده ستاره ! چی شده عزیزم ، خدا لعنتشون کنه ، گریه نکن خوشگلم ، حروم زاده رو پیدا کنم میدم پدرشو در بیارن.
با صدای گریه و حق حق زنان گفتم : خودت رو ناراحت نکن چیزی نیست .
نازی رفت از سوپری سر کوچه آب معدنی تهیه کرد و اومد کنارم و گفت:
یکم آب بزن سرو صورت و خون دهنتم بشور حالت بهتر بشه ، به نظرم امشب دیگه کار نکن برو خونه .
-آخه دیشبم یدونه مشتری زدم ، امشبم یکی ، چیزی در نیاوردم که !
منکه بهت میگم ستاره بیا شخصی کار کن ، هم امنیتش بیشتره هم پولش زیاده هم میریم باغ کلی خوش میگذره تازه آشنا هم هستند و راحتیم باهاشون .
-تو که میدونی من بکارت دارم و نمیخوام از دستش بدم.
*بابا تو هم خیلی سخت میگیری ها ، والا تو این دوره زمونه کی پرده بکارتش رو نگه میداره الان دختر 18 کم پیدا میشه پرده داشته باشه ، برای کی به عشق کی؟
-من همینطوری راحتم و تنها چیزی که از این دنیا دارم همین دختریم هستش ، تنها دلخوشیم ، ازم نخواه همینم از دست بدم .
*باشه بابا مال خودت ، بلند شو با این حالت که نمیزارم کار کنی عزیزم ، اصلا پول خواستی خودم بهت میدم ، امشب رو زودتر برو استراحت کن تا راست و ریست بشی فردا دوباره بتونی کار کنی .
با صحبت های نازی آروم شده بودم ، مثل آب روی آتیش بود بهم دلداری داد منم تاکسی گرفتم مستقیم به سمت خونه حرکت کردم. از مردا متنفر شده بود. متنفر بودم متنفر تر شدم ، آنقدر دلم پر بود و اشک توی چشمم جمع شده بود که اصلا متوجه نشدم کی رسیدم و کی راننده تاکسی بهم گفت : 2 رسیدیم خانوم نمیخواید پیاده شید؟!.2
پول زیادی برایم باقی نمانده بود ، مجبور شدم پول بیشتری از عابربانک بردارم تا بتونم جنس پدر را کامل دریافت کنم. به سمت خونه حرکت کردم ، درب حیاط را که باز کردم و جنس را به پدر دادم ناگهان دیدم عباس بغض کرده و گوشه حیاط گریه کنان نشسته ، به سمتش رفتم و با نگرانی گفتم :
-عباس ، چی شده … . میگم چی شده
عباس با گریه های آروم گفت : هیچی ، گفتش برو سیگار بگیر ، گفتم فردا امتحان دارم خودت برو ، من رو زد.
منم حال خوبی نداشتم امشب و دلم برای داداشم سوخت دوست نداشتم لااقل اونم مثل من دلگیر باشه ، کنارش نشستم و بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی سینه هام و در حال نوازش موهایش بهش گفتم :
-گریه نکن داداشی ، عیب نداره خودت که میدونی پدرمونه باید به حرفش گوش کنیم .
منم با اتفاقاتی که امشب برایم افتاده بود دلم حسابی پر بود گریم گرفته بود خیلی سعی کردم عباس متوجه نشه اما عباس حسابی ناراحت بود و اشک های من رو هم که دید سرش رو از روی سینه هام برداشت بهم نگاه کرد و با غروری که در چشم هایش موج می خورد گفت: بخدا اگه بزرگ بشم میدونم باهاش چیکار کنم، آبجی گریه نکن دیگه اگه گریه نکنی منم قول میدم گریه نکنم .
اون که از دلم خبر نداشت و چه میدونست درون چه خبره بنابر این اشک هایم را با دستم پاک کردم و دوباره سرش رو گرفتم گذاشتم روی سینه هام گفتم : این حرف رو نزن عباس اون پدرمونه ، اگرم چیزی گفت نباید زودی ناراحت بشی ، مرد که گریه نمیکنه مرد که اینقدر زود رنج نمیشه فردا امید مامان و خانواده به توی.
لحظه ای بعد در همین حالت بودیم که مادرم پنجره رو باز کرد و بهم گفت : ستاره ، بیا شام رو درست کن از گشنگی مُردیم.
عباس را از آغوشم رهایش کردم و با دستم اشک هایش را پاک کردم و موهایش را با دست شانه زدم و گفتم : دیگه نکن باشه تا من شام رو درست میکنم برو به درسات برس …
فردای اون روز دوباره رفتم محل کارم و همش خدا خدا میکردم که یه خورده بیشتر بتونم کاسب بشم چون روزهای قبلی هیچی دخل نداشتم و یخچالمون در حال خالی شدن بود و قرص و آمپول های مادرم هم گران بودند .
تا مشتری اول اومد و کارشو براش راه انداختم ساعت حدود هشت و نیم شده بود ، چراغ ماشین خارجی از دور بچشم خورد ، اسم ماشین خارجی هارو خوب بلد نیستم اما رنگش مشکی بود، کنارم ایستاد و به صورتش میخورد یک مرد 35 ساله باشه با موهای جوگندمی.
شیشه رو داد پایین گفتش: سلام خسته نباشید.
منم طبق عادت بدون سلام گفتم: فقط ساک دارم 500
لبخندی زد و درو باز کرد گفت: “بشینید”
سوارشدم بعد از اینکه کوچه خلوتی پیدا کردیم طبق معمول شماره دادم و پول رو به حسابم واریز کرد بعدش گفتم شلوارت رو باز کن ، دیدم بهم خیره شده بود ،گویا چندسالیست که مرا می شناسد به این فکر بودم که وقت رو تلف نکنم و سریع کارمو انجام بدم بنابراین تا خواستم کمربندش را باز کنم، دستم را گرفت و گفت : نیاز به این کار نیست.
تعجب کردم منظورش رو متوجه نشدم و گفت: اگه پشیمون شدی و پولت رو میخوای باید بدونی که نمیتونم پولت رو بهت پس بدم .
گفت: عیبی نداره مهم نیست مال خودت ، میتونم برم ؟
من که تعجب کردم با کمی مکث گفتم : آره ، اما قبلا باید من رو برسونی همونجا که سوار کردی
بعد از اینکه پیاده شدم خیلی این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود ، تا الان نشده کسی پول بده و از خواسته اش دست بکشد. چرا ؟ نکنه تو محل من رو شناخته ؟ نه محله ما که اینجور ماشینارو سوار نمیشن ، هرچی بود به نظرم عجیب بود تا بحال این جوریش رو ندیده بودم …
( به نظرم داستانی که خواننده نداشته باشه ، نوشتنش اشتباه ، پس ادامه این داستان بستگی به لایک ها و کامنتاتون داره )
امیدوارم تا اینجاش لذت برده باشید.
نوشته: مست عاشق