هتل کنار دریا (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
از حمام که بیرون آمدم و خودم را حسابی خشک کردم، دیگر تقریباً هشیار شده بودم. برایم چیزهایی عجیب بود.بخشی از رفتار لیلا عجیب به نظرم میرسید. چطور این همه راحت شده بود؟ البته میدانستم ظاهر به هم ریختهام و اختلاف اندازهمان بیتاثیر نیست. با آن ظاهر به هم ریخته و لباس راحتی، احتمالا شبیه پسربچهای به نظرش آمده بودم و به همین جهت انقدر راحت بود.
همین طور که فکر میکردم آماده شدم. مثل هر باری که برای قدم زدن میرفتم فلاسک را از آب گرم پر کردم و یکی دو بطری هم آب با خودم برداشتم. کولهی پیادهروی را برداشتم. لباس راحت پیادهرویام را پوشیدم. جین و کفش گرم و سبک و پولیور. بیرون زدم. به لیلا پیام دادم که پایین میروم و خودم رفتم پایین و در لابی روی مبلها منتظر نشستم. هوا خوب بود و هنوز کمی آفتاب مانده بود. میشد تا اسکلهی قدیمی رفت و برگشت بدون اینکه خیلی دیر شود. هوا خنک بود و نه چندان سرد.
چند دقیقهای منتظر ماندم. بالاخره آسانسور صدا داد و به سمت آن برگشتم. در باز شد و لیلا سرش را خم کرد و از آسانسور بیرون آمد. شلواری چسبان، بیشتر ساپورت تا شلوار، با کفشهای اسپورت بزرگ لجدار. لباس بافتنی سیاه کلفتی پوشیده بود و شالی راهراه هم انداخته بود. روی بافتنی هم کاپشنی سفیدی کوتاه که تا کمرش میرسید. یادم آمد زمانی در خوابگاه دانشگاه کاپشن «کوتاه» یکی از هماتاقیها را پوشیده بودم و دیده بودم برای من چقدر بلند است. پیش خودم فکر کردم یعنی این کاپشن لیلا به تن من چه شکلی خواهد بود.
ترکیب سیاه و سفید خیلی به او میآمد. با لبخند نزدیک من شد. از جا بلند شدم و دیدم نگاهم مستقیم به لبهی پایین بلوز بافتنی میرسد. نگاهی به پایین کردم. کفشهایش از نزدیک عظیم بودند و لج آنها شاید ده سانت میشد. برای همین از کفشهای قبلی که با آنها دیده بودمش بلندتر بودند و من ده سانت در مقابلش پایینتر. تصویر خواب دیشبنم یک لحظه به ذهنم هجوم آورد و ناخودآگاه به دنبال بوی گرم بین پاهایش بو کشیدم. پاهایی خوشفرم و زیبایی که تقریباً به اندازهی قد خودم جلوی من ایستاده بود.
سرم را بلند کردم و کمی عقب رفتم تا صورتش را ببینم. تازه الان بود که به کمی مسخره بودن ایدهی پیادهروی ما دو نفر با هم پی بردم. یعنی هر کدام از قدمهای او چند تا از قدمهای من بود؟ یک لحظه به ذهنم رسید لیلا قدم میزند و من برای رسیدن به او باید بدوم.
دهان کمی گشادش را باز کرد و گفت: «بریم؟»
سری تکان دادم و گفتم: «بریم.»
«همیشه کجا میری؟»
«میرم به سمت اسکلهی قدیمی. گاهی هم اگر به موقع برسم و تاریک نباشه کمی اونجا میشینم.»
بیرون رفتیم. ماه و خورشید کمرمق با هم در آسمان بودند.
نگرانیام بی مورد بود. من میتوانم سریع راه بروم و لیلا هم انگار عادت داشت با آدمهای کوچکتر از خودش راه برود. چون طوری راه میرفت که نه نفس من برید و نه مشکلی در حرف زدن داشتیم. در سکوت عصرگاهی کنار دریا، هم صدای بلند و قدرتمند او از بالا به من میرسید و هم صدای به نسبت کم من به او میرسید و توانستیم کلی حرف بزنیم.
برخلاف تصورم کلی حرف بود. لیلا دوست داشت حرف بزند و موضوعهایی که حرف میزد خیلی گسترده بود. آدم باهوشی بود و معلوم بود اخبار را هم دنبال میکند. تند تند حرف زدنش کمی برایم عجیب بود. به آدمی با آن سن و سال نمیآمد. همان موقع بود که متوجه شدم سنش را درست نمیدانم. به نظر عاقل و بالغ میرسید. مثلاً بیست و چند ساله. این را هم از روی شور و شوقش برای زندگی میگویم.
راه رفتیم و گفت و گفتم. بیشتر لیلا حرف زد. فیلمهایی که دوست داشت را برای گفت. بوکاچیو، ابل کن الا، … فیلمهای اروپایی که همه محتوای جالبی داشتند. دوست داشت فیلمساز شود. گفتم برای همه چیز همیشه وقت هست و هر کاری آدم بخواهد میتواند بکند.
من از دردسرهای نویسندگی و لزوم تنهایی گفتم. کمی هم از تجربههایم با شریکهای مختلف که نظرش را جلب کرد و کلی سوال پرسید. که قد و بالا، فقط یکی از دهها سوالی بود که کرد. جواب دادم توی قد و قوارهی من سخت است کسی کوچکتر پیدا کردن و بیشتر شریکهایم بلندتر و بزرگتر بودهاند. مدتهاست با این حقیقت قد و قوارهام کنار آمدهام و جز مشکلاتی که هر از گاهی برایم ایجاد میکند، با آن کنار آمدهام.
از من پرسید چه مشکلاتی و چند تایی را برایش گفتم. مهمترینش دیده نشدن بود. اگر جایی بروم که مرا نشناسند، خیلی احتمال دارد کسی من را نبیند. از اینکه اگر کسی به من بخورد این من هستم که پرت میشوم. از اینکه شده سر صفهای مختلف نفر پشت سری مرا ندیده است و بین دو نفر گیر افتادهام. اینکه اندامهایی پایینی دیگران با سر و صورت و سینهام هم سطح است و چه ماجراهایی درست کرده.
لیلا همه را گوش داد و کلی سوال کرد. بارها پرسید در موقعیتهای مختلف چه حسی داشتهام. به او گفتم که حس حقارت را قبلها داشتهام. اما از وقتی با خودم کنار آمدهام، دیگر آن را ندارم و گاهی حتی از آن لذت میبرم. به جز وقتهایی که زنها مرد بودن من را به خاطر کوچک بودنم نادیده میگیرند.
انگار همه چیزم برایش جالب بود و هر چه پیش رفتیم جالبتر شد. هوا کمکم تاریک میشد. اما هیچ کداممان انگار خسته نبودیم. تا نزدیک اسکلهی چوبی قدیمی پیش رفته بودیم و سیلبند از دور دیده میشد.
هنوز از لیلا عقب نیفتاده بودم. زیاد راه میروم و ورزش میکنم و آمادگی بدنیام همیشه خوب بوده. با وجود کوچک بودن بدن قوی دارم و از پس خودم برمیآیم و در بطریهای مربا را خودم باز میکنم.
فکر میکنم حتی اینها را هم به لیلا گفتم. اما با این همه لیلا باز هم بیشتر حرف زد. حتی میخواست در مورد بزرگ و بلند قد بودن هم حرف بزند که یواش یواش به اسکله رسیدیم. در طول تختههای تقو لق اسکله پیش رفتیم تا لبهی انتهاییاش در دویست متری ساحل ایستادیم.
گفتم: «بدت نمیآد بشینی؟»
گفت: «آره بد نیست.» نشست و پاهای بلندش را از لبهی اسکله آویزان کرد. کفشهایش به آب خورد و پاهایش را جمع کرد. گفتم: «صبر کن.» زیر انداز را از کولهام در آوردم. پهن کردم و گفتم روی آن بنشیند. نشست و همهی زیرانداز را گرفت. خندهام گرفت. او هم همین طور. بعد لرز به تنش افتاد. گفتم چهار زانو بنشیند تا گرمتر باشد. دیدم سردش شده. رو اندازی که همراه داشتم را هم در آوردم روی شانههایش انداختم و گفتم روی سرش بکشد. چادر کوچکی شد که تن او را در بر گرفته بود.
چند دقیقه بعد پرسید: «سردت نیست؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «با اون لباس نازک؟»
گفتم: «تا نشینم سردم نمیشه.»
گفت: «بیا اینجا.» نزدیک رفتم. دستش از زیر روانداز بیرون آمد و مرا گرفت و داخل کشید و وسط پاهایش نشاند. توی آن خیمهی کوچکی که ستونش هیکل آن دختر جوان بود جا شدم. گرم بود و تاریک و پر از بوهای زنانه.
اعتراض کردم. ولی فایدهای نداشت. خواستم خود بلند شوم و از این چادر انسانی بیرون بروم. اما تکان دادن دستهای لیلا از دورم برام امکان نداشت. دستهاش، بازوهاش نرم بودند، اما اینقدر از من بزرگتر بودن که هیچ انگار هیچ فشاری بهشون وارد نمیاومد. خواستم تقلا کنم. اما دیدم فایدهای ندارد. تمام تنم هم گرم شده بود. ترسیدم بیشتر تکان بخورم لیلا متوجه اتفاقی که در شلوارم افتاده بشود.
بالاخره بعد از مدتی که معلوم نبود ساعتها است یا دقایقی چند گفتم: «من گرم شدم. بیشتر از این خوب نیست گرم بشم. عرق میکنم و سرما میخورم.»
با این حرف در کمال تعجب ولم کرد و صدایش رو شنیدم که با بیمیلی گفت: «باشه.» و گذاشت من از آن چادر بیرون بیام. صداش از زیر اومد که گفت: «ولی من هنوز خیلی مونده که گرم بشم. چون خیلی گندهترم.» و خیلی هم گندهتر بود. همین طوری که چهار زانو روی زمین نشسته بود، تقریباً تا شانهی من که بیرون کنارش ایستاده بودم میرسید. خیلی گنده بود.
از فرصت استفاده کردم تا سوالم رو بپرسم. هوای سرد بیرون حالم رو برگردوند و کاملاً سرحال شده بودم. کنار کولهام زانو زدم و پرسیدم: «چقدر گندهتر؟»
اول چیزی نگفت. من هم مشغول گشتن بودم. وقتی لقمههایی که از قبل آماده کرده بودم را پیدا کردم، بالاخره جواب داد: «خیلی خیلی گندهتر. تو که سر پا کنارم ایستادی. من که اون پایین رو درست ندیدم. تا کمرم میرسی؟»
برای هوای سرد خدا رو شکر کردم و گفتم: «یک کم بالاترم.»
لقمهها و فلاسک چای را با خودم بردم و جلوی چادر مانند ایستادم. دهانم را باز کردم که چیز دیگری بگویم، که گفت: «قدم بیشتر از دو متر و ده سانته. دقیقش رو نمیدونم. چند ماهه اندازه نگرفتم.»
دو متر و ده سانت صدایم را برید و مات و مبهوتم کرد. به این فکر کردم که اگر هر دو روبروی هم بایستیم، برای نگاه کردن به چشم هایش بیشتر از نیم متر باید بالاتر را نگاه کنم و مثل همیشه بلافاصله بعدش فکر کردم اگر کفش پاشنه بلند بیست سانتی بپوشد که به پاهایش مثل ده سانتی میماند، اگر به بالا نگاه کنم هفتاد سانت با زیر چانهاش فاصله دارم.
تصویرها به ذهنم ریخت و برای لحظاتی جلوی هر فکر منطقی را گرفت. برای قد من طبیعی بود که وقتی به آدمها از پایین نگاه میکنم، اگر زیاد نزدیک باشم، به جای صورت، زیرچانهشان را ببینم. در مورد بیشتر آدمها ولی این فاصله زیاد نبود. اما تصور هفتاد سانت فاصله دیوانهام کرد. خودم را تصور کردم که دستم را بالای سرم بلند کردهام، ولی دستم به چانهاش هم نمیرسد. زیر چانهای که دیده بودم مثل بلور سفید و روشن است. برای اولین بار در بیداری از دستنیافتنی بود این دختر جوان، از اینکه اینقدر از من عظیمتر بود، از اینکه از او بزرگتر بودم و در عین حال این قدر خرد، حال جدیدی به من دست داد. فکری که برای داستانم به ذهنم آمده بود پیچ دیگری خورد و در همان حال متوجه شدم تحریک شدهام. از مقایسهی کوچکی خودم در مقابل بزرگی خارج از عقل او، از نزدیکی به صورتی که میدانستم زیر چادر چندین برابر صورت من است و کز کرده تا گرم شود.
همان طور مات روبرویش ایستاده بودم که ناگهان دستش از داخل چادر مانند بیرون آمد و لقمه را از دستم گرفت. جا خوردم رشتهی افکارم به هم ریخت. سریع نگاهی به پایین انداختم مبادا در شلوارم خبری شده باشد. این تصویر ذهنم را گرفته بود که همین دست به همین راحتی که لقمه را گرفته بود میتوانست خودم را بگیرد و دوباره داخل بکشد. لرزه به تنم افتاد و دوباره به کپهای عظیمی که زن جوانی زیر روانداز بود خیره شدم.
لیلا سرش را از رو انداز در آورد. شالش افتاده بود. روانداز هم روی شانههای پهن و راستش افتاد. کمرش را راست کرد و بالاتر آمد و سرش را هم بالا برد و یک دفعه انگار رشد کرده باشد در حالت نشسته، تقریبا چشم در چشم من بود.
«ساکت شدی آقای شیفته. چی شده؟»
از زبانم پرید: «از خودت گندهتر دیدی؟»
خندید. زد زیر خنده. شانههایش لرزید. دستهایش جلو آمد و مرا گرفت و به سمت سینهاش کشید و مچالهام کرد و طوری به خودش فشرد که نمیدانستم سر و ته خودم کجاست و بالا و پایین کدام طرف است. سعی میکردم دست و پا بزنم. اما تکانی نمیخوردم. از خندهی ریزش فهمیدم که تقلایم را حس میکند، اما آن قدر در مقابلش ضعیف است که حتی تکان نمیتوانم بخورم.
با خنده گفت: «آره… بابا و مامانم و کلی آدم دیگه که قدهاشون بلنده و لابد تو ندیدی.» و مرا فشاری داد که استخوانهایم را به ترقترق انداخت. این قدر بزرگ بود که هر کاری میکرد برایم مثل حرکت دنیا بود.
قبل از اینکه صدایم در بیاید، همان طوری که شایسته است، من را روی چوبهای اسکله جلوی خودش زمین گذاشت.
دو سه دقیقه طول کشید تا بالاخره نفسم بند آمد. قدرت این دختر در مقابل من مثل بینهایت بود. من آدم ضعیفی نیستم. گفتم که ورزش میکنم و به خودم میرسم. اما در مقابل حجم عضلات و هیکل او آنگار هیچ بودم.
کنجکاوی نویسندگیام این بار خودش زبان باز کرد: «چه حسی داره وقتی آدمای دیگه تا کمرت میرسن؟ وقتی به پایین نگاه میکنی و صورتهاشون رو پایین سینه و شکمت میبینی؟» میخواستم بدانم شخصیت غولپیکر جدید داستانم، چه احساسی نسبت به دزدهای کوچک من دارد. «چه حسی داره وقتی میبینی یه خانواده آدم دیگه ممکنه هیچ کدوم تا کمرت نرسن؟»
جدی و با دقت نگاهم کرد. واقعاً کنجکاو بودم. نگاهش طول کشید. آن موقع نمیدانستم دنبال چه چیزی میگردد. بعدها فهمیدم دنبال هیجان شهوت در صدایم میگشته و وقتی دیده سوالم از روی کنجکاوی است به آن جواب داده. آن موقع هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
چشم به چشمم دوخت و آرام و با دقت گفت: «چه حسی داره؟ بیشتر وقتا حس ناراحتی داره. عذابه. اذیتکننده است که هر لحظه ممکنه روی کسی پا بذاری یا بدون اینکه ببینیاش بهشون بخوری و پرتشون کنی روی زمین. همیشه باید سرم پایین باشه.» و وقتی نگاه کنجکاو و علاقمند من زیر نور ماه را دید که با حالتی از درک به او نگاه میکنم ادامه داد: «خوب نیست که اگه سرت توی گوشی باشی آدما رو نمیبینی و ممکنه بهشون بخوری…» مکثی کرد و آرامتر گفت: «تو مدرسه بهش عادت کردم. کلاس هفتم بودم… قدم یک مقداری از رویا بلندتر بود. یک بار توی راهروی مدرسه میدویدم که یک دفعه خوردم به بابای یکی از بچهها اومده بود مدرسه و داشت توی راهرو با یکی از معلمها حرف میزد. سرم رو عقب برگردونده بودم که ببینم کی داره پشت سرم میاد که بهشون خوردم و همین طوری به دویدن ادامه دادم. بعد فهمیدم به چیزی خوردم و ایستادم و دیدم هر دو شون روی زمین پخش شدن. هیچ کدومشون به شونهام نمیرسیدن و واقعا ندیده بودمشون. خانم معلم داشت بلند میشد.» نگاهی به من کرد و من همچنان بیقضاوت و آرام به او نگاه میکردم. ادامه داد: «ولی بابای دوستم محکم خورده بود به جایی و سرش خون میاومد. ترسیدم. یادمه خم شدم و بغلش کردم و بدو بدو به سمت دفتر دویدم و دختره کنار کمرم بالا و پایین میپرید و جیغ میزد بابامو ول کن. بابامو ول کن.»
ساکت شد و به دریا نگاه کرد. حس میکردم دریا حضور بیشتری دارد و واضحتر است و بیشتر دنیا را پر کرده است. چیزی نگفتم. بهتر بود چیزی نگویم.
بالاخره خودش ادامه داد: «خدا رو شکر چیزیش نشده بود. ولی اون شب از بابام یه کتک حسابی خوردم. از اون به بعد حواسم رو جمع کردم. بیشتر چشمای وحشتزدهی دختره توی ذهنم بود که دیده بود باباش رو مثل خرگوش از روی زمین بلند کردم و دارم میدوم.»
«بابام وادارم کرد از بابای دوستم و خودش و خانم معلم عذرخواهی کنم. بابای دوستم یه جور عجیبی بهم نگاه میکرد. اون دختره هم… الان هم دوستمه. بعدا بهم گفت وقتی باباش رو که خیال میکرده قهرمان دنیاست بغل کردم دنیاش ریخته.»
نفس کم داشتم. سرم را بلند کردم و به آسمان نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. ماه بزرگی در آسمان بود که روی دریا معلق بود و خورشید غروب کرده بود و زیر افق محو. بعد ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. قلبم ریخت. چه ترسناک. چرا نفهمیده بودم؟ حالا باید چه میکردم؟
نوشته: بیبی سیتر