قربانی اعتقادات

یک سوال ازت میپرسم یک بار درست جواب بده!!
دوباره شروع شد، بعد از چند سال امشب رو اومدم خونه اونم به اصرار مادر ، لطف کن دوباره خرابش نکن بابا.

تا می‌خوان یک سوال ازت بپرسن همینو میگی
اخه من چه گناهی کردم!!
چه لقمه حرومی دهان تو گذاشتم که رفتی بچه باز شدی؟؟
من همجنسگرا هستم بابا نه بچه باز
هر غلطی میخوای بکن ی چیزی از این حروم زاده های غربی شنیدی خودت رو باهاش راضی کنی.
دست من نیست این اخلاق چرا نمیفهمید
بعضی انسان ها ژنتیکی هم جنس گرا هستن.

مگه من بچه باز بودم یا پدر بزرگت
این مزخرفات رو بزار کنار ، هنوز هم دیر نشده فرهاد…
برگرد بریم پیش حاج آقا مهدوی
توبه کن تا مثل قوم لوط به عذاب الهی دچار نشدی.

دوباره شروع نکن بابا ،صد دفعه گفتم من فقط خوشم از هم جنس میاد نه برای کثافت کاری
برای زندگی و برای آرامش ، هیچ حسی ب جنس مخالف ندارم.
این چ کشور مسخره ای بود که من به دنیا اومدم، پسرم هنوز دیر نشده نزار آبروی چندین و چند ساله من و مادرت بیشتر از این تو محل بره.
همه میگن پسر فلانی با پسر ها هم خواب میشه کونی هست.
این کلمه رو صد دفعه گفتم نگو
تنگ آب رو میزنم به دیوار و از سر سفره بلند میشم.
حلالت نمیکنم آخه من چ گناهی کردم تو پسرم شدی.

حلال نکن فقط منتظر هستم تو حلال کنی تا عاقبت به خیر بشم.

جلو چشم این بچه دوباره شروع نکنید.
چیه خانم !!!
همین یک پسر رو داشتم که اینم هم جنس باز شده.
بعد از سی سال باز نشست شدم با هزار امید و آرزو که الان نوه هام دورم رو بگیرن و باهاشون بازی کنم.
آقا رفته هم جنس باز شده.
3 ساله اهل محل دیگه جواب سلامم رو هم به زور میدن چ برسه رفت و آمد.
آها پس واسه اینکه اهل محل شما رو تحویل نمیگیرن ناراحت هستید ، نه واسه من .

یعنی تو دوس نداری ما نوه داشته باشیم
مادرت عروسی تو رو ببینه
خواهرت عمه بشه
خودت پدر بشی!!
همش از یک صبح جمعه پاییزی شروع شد
کاش هیچ وقت …

آقا حواست باشه به در و دیوار نخوره.
خدایا من نشد یک جمعه تا ظهر بخوابم
با این سر و صدا فایده نداره
از پنجره بیرون رو نگاه کردم یک کامیون وسایل خونه دم در بود .
همسایه جدید اومده برامون ، با این همه اسباب و اثاثیه والله طرف باید خونه داشته باشه تا اجاره نشین باشه.

صدای مادرم اومد : فرهاد بیا برو چندتا نون بیار برا صبحانه
تک پسر بودن این مشکلات رو هم داره.
دست و صورت نشسته از خونه زدم بیرون
اخلاق بدی دارم هر موقع از خواب بیدارم میکنن تا چند ساعت کسی جرات نمیکنه طرفم بیاد آخه بخاطر میگرن شدیدی که دارم تا چند ساعت سردرد شدید میگیرم.

بلاخره رسیدم نونوایی و خرید کردم برگشتم خونه.
از شما چه پنهون ی کم بیشتر تو صف وایسادم تا موقع برگشتن اون همسایه تازه وارد وسیله ای نداشته باشه که مجبور بشم کمکش کنم.

ببخشید پسرم
جانم
شما اینجا زندگی میکنید؟؟ بله
پس با هم همسایه شدیم
بله دیدم
ی دونه از نون های که گرفتی رو میدی ما؟؟
حسابی بخاطر سردرد کفری بودم نزدیک بود همون اول آشنایی حالشو بگیرم که در واحد ما باز شد و پدرم اومد بیرون.
سلام آقای راد
سلام جناب صبوری
داشتم با گل پسرتون شوخی میکردم
ی دونه از اون نون ها رو بده ما آخه تا الان اسباب جا به جا کردیم همه خسته هستن
وقت نکردم برم نونوایی

بفرمایید در خدمتتون هستیم خونه ما
خیلی ممنون مزاحم نمیشیم
این چ حرفیه
دو لقمه نون پنیر با هم میزنیم دیگه
پس من تا عیال رو خبر کنم
مزاحم میشیم
خواهش میکنم .

وارد خونه شدم
شروع کردم کل کل کردن با پدرم که چرا اینو ندیده دعوت کردی
این قدر پر رو بود میخواست نون رو ببره
فرهاد چ خبرته اول صبح دوباره یکی از خواب تو رو بیدار کرد شروع کردی.

بعد از چند دقیقه زنگ واحد به صدا در اومد
فرهاد پسرم در رو باز کن.
این موقع صبح مهمون ای خدا
در رو باز کردم و طبق معمول همون تعارف های الکی
بفرمایید آقای صبوری
چطوری پسرم
حیف تو نیست اول صبح اخم کردی
یکی یکی اومدن داخل.
اول آقای صبوری بعد همسرش و آخر سر
بهونه تغییر زندگیم
یک پسر مو خرمایی
چشمای عسلی

بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم سر میز صبحانه
ببخشید آقای راد بد موقع مزاحم شدیم
اگه میدونستید بد موقع است پس چرا مزاحم شدید.
همه خشکشون زد
بابام با یک خنده مصنوعی: فرهاد ی کم بیش از حد شوخ هست
فرهاد پسرم برای آقای صبوری چای بریز
فهمیدم اوضاع خرابه سریع با چندتا تعارف و خوش اومدید الکی جمع و جورش کردم.

بلاخره همسایه شدیم آقای راد
بله جناب صبوری

حامد جان چرا ساکتی چیزی نمیگی؟
آقای راد حامد ی کم زیادی خجالتی هست
حامد جان با عمو احوالپرسی نمیکنی
سلام عمو خیلی ممنون که ما رو دعوت کردید
چه پسر با ادبی ،خونه خودتون هست هر موقع خواستی بیا پیش فرهاد تا هم تو تنها نباشی هم فرهاد
خیلی ممنون حتما.

صبحانه رو خوردیم و میز رو جمع کردیم البته من با کمک حامد. بعضی آدما با وجود غریبه بودن ولی ی جوری دوس داشتنی هستن و قابل احترام
چشمای عسلی ،موهای خرمایی ، این پسر نقاشی خدا هست.
من انگار صدسال ایزوگام کار بودم از بس صورتم سوخته بود .
رنگ چشماش شبیه غروب یک روز پاییزی بود
یک غم خاص داخل اون چشما بود.
مثل آهنربا عمل میکردن
چشام بد جوری دنبالش بود
از شما چ پنهون هیچ دوس دختری نداشتم
اصلا حال و حوصله ناز کشیدن یک دختر رو نداشتم ،شاید هم کسی به من پا نمیداد.
ولی انگار آسمان کویر قلبم داشت ابری میشد
از نوع باران های سیل آسا.

چند روز دیگه مدارس شروع میشه
راستی فرهاد پسرم پاییز میتونی دیگه با حامد بری مدرسه یک دوست و همکلاسی پیدا کردی

من کلاس سال دوم راهنمایی هستم
حامد هم سال دوم راهنمایی هست پسرم.

راستی یادم رفت بگم آقای صبوری نظامی هستن و بخاطر کارشون مجبور شدن چند سال از شهر ما نقل مکان کنن
دوستی چند ساله ای با بابام داشت

نوشته: تنها ولی تنها

دکمه بازگشت به بالا