یک بانوی مست
دوستان این داستان فقط یک فانتزی هست
سینی چایی رو گذاشتم روی میز و نشستم روبروشون. نیلوفر فنجان چایی رو برداشت و گفت: راستی کاوه، شب جمعه خونه آنا هستیم، تو هم میایی؟
یکم شوخی کردم و گفتم: نه من واسه چی بیام، اصلا مناسبتش چیه؟
هیچی بابا، شوهرش برگشته! انگار یک پتک توی سرم فرود اومد. چایی پرید توی گلوم به سرفه افتادم. قلبم داشت از کار میافتاد و دیگه خون به مغزم نمیرسید. انگار چند نفر دورتا دورم ایستاده بودند و ضربات پی در پی روی سرم فرود میومد. نیلوفر متعجب نگاهی به علیرضا کرد و پرسید: کاوه خوبی؟ چی شد؟
میان بلوا و آشوب درونم به مرور اتفاقات اونشب پرداختم.
جشن تولد نیلوفر رو توی باغی خارج از شهر گرفته بودند. وقتی که رسیدم همه میزها پر و مهمونی هم شروع شده بود. با دست تکون دادن فرزاد از انتهای باغ، دیدمشون و رفتم به سمت میزی که نشسته بودن. اما علاوه بر بچهها یک خانم دیگه هم بود که اولین بار بود میدیدمش. با اونم دست دادم و احوالپرسی کردم. با ایما و اشاره از بچه ها پرسیدم که خانمه کیه؟ اما جالب بود که هیچ کس نمیشناختش! اولش فکر کردیم شاید دوستان خودش هنوز نیومدن و با اومدن اونا میره، اما نه، تا پایان مهمانی سر میز ما موند و فقط گاهی میرفت وسط و میرقصید.
وسط بگو بخنده های ما سر و کله علیرضا پیدا شد ضمن خوش آمد گویی و خوش و بش، در حالیکه بالای سرمون ایستاده بود و حرف میزد: کاوه آخر شب که داری میری، آنا جون هم باهات میاد! برگشتم به سمتش و به شوخی گفتم: آنا جون دیگه کیه؟ بیشعور تو نمیدونی من امشب به عمهات قول دادهام؟ از آنا جون عذر خواهی کن بگو انشاالله یک شب دیگه! در میان خنده بچهها، علیرضا خنده کنان با اشاره به همین خانمی که سر میز خودمون نشسته بود: آنا جون، از دوستان خوب نیلوفره که امشب بهمون افتخار دادن و تشریف آوردن!
اووپسس… با اشاره علیرضا به سمت خانمه، بچهها فقط چند ثانیهای آبروداری کردند، هر کدوم به یک شکلی منفجر شدند. خود آنا هم هرچه تلاش کرد به روی خودش نیاره موفق نبود و همراه با بچهها میخندید! برای لحظاتی هنگ کرده بودم. خندههای بچهها هم بیشتر روی اعصابم بود. با حرص چنگ محکمی به پشت رون علیرضا زدم، خوب دیوث نمیشه اولش طرف رو معرفی کنی؟! به زور لبخندی زدم و رو به علیرضا گفتم: پس از عمه جون عذر خواهی کن و بگو آنا جون حضوری نوبت گرفته! دوباره همه منفجر شدند و اوضاع بدتر شد.
برای دقایقی تمام مهمونا بهت زده به میز ما خیره شده بود و از نوع خندیدن و قهقهههای بچهها متعجب بودند. با وجودی که صورت آنا سرخ شده بود ولی باز هم میخندید. هرچند بچه ها به دادم رسیدند و قضیه رو جمع کردیم ولی سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم . با هر بدبختی بود شب رو به انتها رسوندیم و میان مسخرهبازی بچهها همانطور که علیرضا گفته بود، منتظر موندم تا آنا اومد و رفتیم به سمت ماشین که برگردیم تهران! اما…
انگار آنا زیاده روی کرده بود و حال مساعدی نداشت. تا رسیدن به ماشین دوسه بار تعادلش بهم خورد و ناخواسته مجبور شدم بگیرمش که زمین نخوره. چند کیلومتری که از باغ فاصله گرفتیم کمربندش رو باز کرد و شیشه رو کشید پایین. با برداشتن شال، مدتی سرش رو برد بیرون. موهاش رو توی باد رها کرد و ناگهان شروع کرد جیغ کشیدن و دیونه بازی! با وجودی که کم خُل و چل توی دوستامون نداشتیم، اما رفتار آنا برام عجیب بود! نه به اون شخصیت اول شبش، نه به حرکت الآنش! قفل در رو دوباره چک کردم و مراقب بودم که کار احمقانهای نکنه! خوشبختانه بعد از چند تا جیغ کشیدن سرش رو آورد داخل و با بالا کشیدن شیشه دوباره مرتب نشست!
بعد از دقایقی سکوت گفت: ناراحتی؟
متعجب نیم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم: با من بودی؟
آره، میگم ناراحتی؟
نه! چرا باید ناراحت باشم؟
همراه با خنده: آخه خیلی ساکتید، گفتم شاید به خاطر اینکه قرارتون به هم خورده ناراحتید!
دوباره نگاهی بهش انداختم و گفتم: قرار؟
آره دیگه مگه نگفتید با عمه علیرضا قرار داشتید؟
با خنده گفتم : آهاا! آره داشتم فکر میکردم که فردا چه جوابی بهش بدم!
چند ثانیهای دوتایی خندیدیم و دوباره سکوت بر قرار شد. با گفتن اجازه هست؟ کولر رو روشن کرد و هر چند دقیقه یک درجه زیادترش میکرد! نمیدونم اون نیمساعتی که پیش ما نبود چقدر خورده بود که داشت گُر میگرفت وکم مونده بود لباساش رو دربیاره!
نرسیده به شهر تکیه داده و چشماش رو بسته بود. آروم پرسیدم: ببخشید مسیرتون کجاست! در حالیکه هنوز سرش چسبیده به صندلی بود و خودش رو با لبه بالای مانتو باد میزد: گیشا!
منتظر بودم که بقیهاش رو بگه ولی اصلا رو زمین نبودپریدم: کجای گیشا؟
رسیدیم بهت میگم!
دیگه کلافه شده بودم. بعد از کلی رفت و برگشت با حرص زدم کنار و رو بهش: آنا خانم چهار بارگیشا رو رفتم و برگشتم، شما مطمئنید که خونهتون گیشا هست؟ ببینم حالتون خوبه؟ خوب لااقل اسم خیابون کوچه، بالاخره چیزی رو بگید تا دنبال اون بگردم! ولی …
خنده مسخرهای کرد: برسیم، بهت میگم!
با غرولند زیر لب گفتم: خوب لعنتی کاه از خودت نیست کاهدون که از خودت بود! یک جوری بخورید که خودتون رو به گا ندید!
از انتهای گیشا که وارد حکیم شدیم دیگه چیزی بهش نگفتم و زنگ زدم به علیرضا که از اون بپرسم ولی اون دیوث هم گوشی خودش و نیلوفر رو خاموش کرده بود. ساعت نزدیک یک بود و کلافه شده بودم، دیگه نمیدونستم چکار باید بکنم! تا صبح که نمیتونستم بچرخم. با اون وضع آنا هم اگر گیر پلیس هم میفتادیم که دیگه قوز بالا قوز میشد. بعد از کمی دو دوتا کردن رفتم به سمت خونه خودم! یعنی چاره دیگهای نداشتم. توی پارکینگ که توقف کردیم، کمی دور و بر رو نگاه کرد: ممنون ، خیلی به من خوش گذشت! با اشاره به بیرون: همین خیابون رو تا آخر بری میفتی توی اتوبان!
نخیر، کلا تعطیل بود!
با حرص دهنم رو پر باد کردم و با هوووووففففف دادم بیرون و به حالت تمسخر گفتم: اجازه بدید تا بالا برسونمت! خنده کنان از ماشین پیاده شد و با تکان دادن دستش: شب خوشششش!
هم خندهام گرفته بود و هم دلم میخواست بزنم توی گوشش! با تشرگفتم باشه، پس بفرمایید! جدی جدی رفت به سمت آسانسور! دیدم تعلل کنم گندی میزنه یا کسی سر میرسه و آبرو و حیثیتم به گا میره! دستپاچه قفل رو زدم و سریع دویدم به طرفش و همراهش رفتم داخل آسانسور و دکمه طبقه رو زدم.
جلوی در که رسیدیم دستش رو آورد به سمت زیر بغلش که مثلا کلید رو از توی کیفش برداره، با تعجب و خنده نگاهی که خودش کرد: ای وای کیفم توی ماشین جا موند، برم کیفم رو بیارم و برگشت به سمت آسانسور! راستش بهش مشکوک شدم، مگه میشه آدم تا این حد مست باشه که نفهمه کجا داره میره و چکار میکنه؟! با تردید چرخوندمش به سمت در خونه، در رو باز کردم و گفتم شما بفرمایید داخل من میارم براتون! صبر کردم تا رفت توی خونه، در رو بستم و دوباره برگشتم پایین و از روی صندلی عقب کیفش رو آوردم!
اما وارد خونه که شدم دیگه کارم از شوکه شدن گذشت ! مانتو و شلوارش ر و درآورده انداخته بود وسط پذیرایی و فقط با یک تاپ دوبنده سفید و شورت قرمز دمر افتاده بود روی مبل راحتی! با باز شدن در، سرش رو برداشت و متعجب برگشت به سمت در: اِ شما هنوز نرفتید؟ به خودم شک کردم شاید من حالم خوش نیست! هاج و واج خونه رو براندازی کردم و به حالت تمسخر گفتم: نه راستش خیلی دیر وقته اگر اجازه بدید شب رو اینجا بمونم!
بلند شد نشست، کمی نگاه کرد و زد زیر خنده، بعد از چند ثانیه خندیدن دوباره به پهلو خوابید رو مبل و سرش رو گذاشت روی کوسن: باشه گول خوردم، همینجا بگیر بخواب! خیلی از حرفش سر درنیاوردم ولی، نگران شدم نکنه با این اوضاع اتفاقی براش بیفته و منم توی دردسر بندازه؟آروم و زیر لب شروع کردم به فحش دادن به علیرضا:
کیرم تو دهنت علیرضا با این وضعی که برای من درست کردی!
دوباره زد زیر خنده: چکار به اون بدبخت داری؟ اون الان داره کادوی تولد نیلوفر رو میده!
با حرص زل زدم بهش، دوباره خنده بلندی کرد: جدی میگم! نیلوفر خودش گفت که علیرضا بهش قول داده، امشب مثل اسب بکندش! فکر کنم نیلوفر تا صبح حسابی جِر میخوره!
در حالیکه از حرفاش شوکه شده بودم، کرمی افتاد توی جونم که شاید داره چراغ سبز نشون میده! با شیطنت گفتم: نه بابا، نیلوفر شوخی کرده، خبری نیست! با بی حالی و تِلو خوران از جاش بلند شد و در حالیکه داشت میرفت به سمت اتاق: باشه تو راست میگی!
کیرم بیدار شده بود و دیگه خبری از عصبانیت چند دقیقه قبل نبود، اینبار با نگاهی خریدارانه و شهوت آمیز، اندام آنا رو برانداز و زیر خودم تصور میکردم! آنا توی چهارچوب در ایستاد و متعجب برگشت به سمت من: وااا! تختم چرا نیست؟
خنده کنان رفتم به سمتش و با گرفتن دو طرف شونهاش چرخوندمش به سمت اتاق خودم و گفتم: آنا جون رو زمین نیستی ها! تختت توی این اتاقه! در حالیکه بازوهاش رو لمس و با شیطنت نوازش میکردم، هلش دادم به سمت اتاق و گفتم: معلومه حسادتت به نیلوفر، کلا حواست رو پرت کرده!
لحنش رو جدی کرد: چرا باید حسادت کنم! نوش جونش! داره، کیفش رو میبره!
کیرم شده بود مثل چوب! با تردید گفتم میخوای ما هم خودمون رو…؟ بدون اینکه چیزی بگه خودش رو دمر انداخت روی تخت! نمیدونستم این جواب مثبته یا نه، هنوز هم حالش بده، ولی با دیدن پاهای سفید و باسن قلمبهای که روی تخت ولو بود دیگه خودم رو نمیتونستم قانع کنم! شاید حرف نزدن آنا هم باعث شد که جرائتم بیشتر بشه. بعد از چند ثانیه مکث و دودلی، از روی شلوار کیرم رو گرفتم و فشار محکمی بهش دادم. جوری راست کرده و حشری شده بودم که بعید میدونم مقاومت آنا هم کارساز میشد. به سرعت رفتم بیرون و چند دقیقه بعد فقط با یک شورت برگشت توی اتاق. هنوز هم توی اون وضعیت بود. جوری کنارش خوابیدم که نیمی از بدنم روی آنا قرار گرفت. دستم رو گذاشتم روی باسنش و سرم رو گذاشتم کنار سرش. بوی تند الکل آزار دهنده بود ولی خوب …
متعجب سرش رو برداشت: چطور اومدی تو، من که در رو قفل کرده بودم؟
خنده کنان دستم رو از روی باسنش کشیدم روبه بالا و از زیر تاپ تا گودی کمرش کشیدم و با بوسهای که به لبش زدم، گفتم: فکر کنم یادت رفت، قفل نبود!
+میخوای اینجا بخوابی؟
+آره خوابم نبرد،گفتم شاید تو هم دلت بخواد مثل نیلوفر دلی از عزا در بیاری؟!
همراه با پوزخند: من یا تو؟
در حالی که دستم روی گودی کمرش میچرخید: چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که ما هم میتونیم!
کمی خندید و همراه با خنده و عشوه، صورتش رو چرخوند به طرف دیگه. لبم رو رسوندم به پشت گردنش و بعد چند تا بوسه ریز، همزمان هم حین مالیدن کمرش هرزگاهی انگشتام رو میکردم زیر شورتش و باسنش رو هم نوازش و لمس میکردم. چند ثانیه به بهانه قلقلک اومدن بدنش رو منقبض کرد ولی خیلی دوام نداشت و شل شد. کمکم دستم کامل توی شورتش رفت و فقط باسنش رو میمالیدم و انگشتام لای شکافش حرکت میکرد. با رسیدن نوک اگشتام به لبه پایین کُسش، ناخودآگاه باسنش چند سانتی از تخت جدا شد. همین باعث شد که تقریبا یک بند انگشتم توی کُسش فرو بره! همراه با اوومممی کشیده باسنش رو ول کرد. دوتا انگشتم رو آروم آروم فرستادم توی کُسش و همزمان هم با انگشت شست روی سوراخ کونش مانور بدم! یواشیواش ریتم نفسهاش داشت تغییر میکرد. کمی سرم رو بردم جلوتر و با گرفتن لاله گوشش بین دندونام به آرومی فشار دادم. خیلی طول نکشید که صداهای کشدارش توی اتاق پیچید و بدنش به حرکت درومد. با هر حرکتی که میکرد مقدار بیشتری از انگستام رو توی کُسش فرو میکردم و همزمان هم باسن آنا بالاتر میومد. بدون اینکه دستم رو از توی شورت و کُسش دربیارم، چرخیدم و سرم رو هم به باسنش رسوندم. ابتدا ثانیه هایی با بوسیدن کمر و کنار لبهها و بالای شورتش مشغول بودم، سپس با خوردن اطراف باسن ادامه دادم. آنا با جمع کردن پاهاش، عملا به حالت داگی درومد. دستم رو بیرون کشیدم و رفتم پشت سرش قرار گرفتم. همراه با بوسیدن و نوازش به آرومی شورتش رو تا زیر باسنش پایین کشیدم و چند بار زبونم رو روی برآمدگی باسنش تا روی کمر کشیدم و همزمان دستام روی باسن و پهلوهاش حرکت میکرد و کمک میکرد بدن آنا بیشتر به رقص بیاد. برای لحظاتی روی دو زانو ایستادم و باسن آنا رو کشیدم عقب تا کاملا چسبید به زیر شکمم و دستام روخیلی نرم از پهلو کشیدم رو به بالا و رسوندم به کنار سینه و سوتینش. چندبار این کار رو تکرار کردم و با گرفتن سینه هاش توی دستم، نیم تنهاش رو کشیدم رو به بالا… همین باعث شد تاپش تا روی سینه هاش جمع بشه. دیگه دستم رو نکشیدم و تاپ و سوتینش رو با هم از تنش درآوردم. با چرخوندن و قفل کردن دستام به دور بازو و سینههاش، شروع کردم به بوسیدن گردن و روی شونهها و همزمان هم بدنم رو میمالیدم به بدنش. یکی دوبار آروم باسنش رو فشار داد رو به عقب. دستاش رو از آرنج خم کرد به بالا، هر دو ساعدم رو گرفت توی دستاش و با چرخوندن سرش هر سری یک طرف گردنش رو به لبام میمالید. چند ثانیه سینههاش رو گرفتم توی دستام و به نرمی فشار دادم و همزمان دندونام رو روی گردنش میکشیدم. دستام رو از روی سینه ها کشیدم رو به پایین و از دو طرف پهلوها بردم روی کسُش و بین پاهاش و کمی ماساژ دادم. با کشیده شدن نوک انگشتام به روی کُسش باسنش رو به عقب فشار میداد و میخواست پاهاش رو بیشتر باز کنه ولی شورتش اجازه نمیداد. در حالیکه با یک دست به مالیدن اطراف کُسش ادامه میدادم، با دست دیگه شورت خودم رو هم تا زیر باسن پایین کشیدم وکیرم رو چند بار زدم روی کسش و لای پاهاش قرار دادم. انگار از داغی کیرم خوشش اومد و با جلو عقب کردن باسنش چند ثانیه کُس وکونش رو روی کیرم کشید. دست راستم رو گرفت توی دستش و برد رو به بالا و هدایت کرد که سینههاش رو بمالم و در عوض دست خودش رو رسوند لای پاهاش، همزمان با حرکت انگشتای من روی چوچول و شیار کسش، اونم با فشار دادن کلاهک کیرم به زیرکسش، به آرومی شروع کرد باسنش رو روی کیرم عقب و جلو کردن. صدای ناله هاش قطع نمیشد و هرزگاهی هم کلاهک کیرم گرمی داخل کُسش رو حس میکرد. بعد از یک دقیقه توی این وضعیت، با هدایت کلاهک کیرم به داخل کُسش دوباره سینهاش رو برد پایین و رسوند به تشک. کف دستم رو پر آب دهن کردم و همانطور که کلاهک کیرم داخل بود، اطرافش رو هم خیس کردم و کم کم با فشارهای نرم مقدار بیشتری از کیرم رو فرو کردم. همزمان با حرکت من فشار باسن آنا هم رو به عقب بیشتر میشد و کمک میکرد که بیشتر دخول داشته باشیم. خیلی طول نکشید تا کیرم کامل توی کُسش قرار بگیره و باسنش بچسبه به شکمم. همزمان با ماساژ و نوازش پهلوهاش به آرومی شروع کردم به تلنبه زدن. یکی دو دقیقه به نرمی جلو و عقب کردم ودستام گاهی به سینههاش میرسید وگاهی روی باسن و پهلوهاش میلغزید و ناله های آنا قطع نمیشد. ابتدا خواستم برش گردونم بصورت طاقباز ادامه بدیم ولی بخاطر بوی الکل پشیمون شدم و با گذاشتن دوتا بالش به زیر شکمش، ازش خوستم که پاهاش رو دراز کنه ودمر بخوابه. هرچند کیرم خیلی داخل نمیشد ولی همون هم کیف میداد و لذتبخش بود . بعد از چندتا تلنبه آروم دستام رو که بعنوان ستون ازش استفادم یکردم رو گرفت و جوری کشید زیر خودش که سینهام کامل چسبید به پشت شونهاش و نفس زنان وآروم گفت سرعتم رو بیشتر کنم. با وجودی که سرعتم رو بیشتر کرده بودم ولی گاهی بینش وقفه کوچیکی میکردم تا زودتر از اون ارضاء نشم. بالاخره بعد از سه چهار دقیقه وقتش رسید و با چند تا تکون تند باسنش که میخواست توی تلنبه زدن کمک کنه و کردن انگشت شستم توی دهنش و میکهای محکم، ارضاء شد و بدنش وا رفت. منم سرعتم رو بیشتر کردم و با فشارهای بیشتر آبم حرکت کرد، سریع کشیدم بیرون و با چند بار کشیدن دستم، آبم رو خالی کردم روی کمر آنا و دوباره ولو شدم روش!
صبح که از خواب بیدار شدم خبری از آنا نبود و صبح زود رفته بود. دیگه هم ندیدمش و امروز تقریبا دوماه از اونشب گذشته!
با صدای نیلوفر به خودم اومد: کاوه کجایی، حالت خوبه؟
خوب قطعا چیزی به نیلوفر نگفته، چون رفتارش نشون میده که بی خبره و احتمالا آنا خواسته که یک راز بمونه.
یک سرفه محکم کردم و گفتم آره خوبم قند پرید توی گلوم!
علیرضا خنده مسخرهای کرد: مطمئن باشم؟
سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم و پرسیدم: مگه آنا شوهر داره؟
دوباره علیرضا زد زیر خنده و نیلوفر هم با خنده اون خندهاش گرفت؟ با حرص گفتم: مرض چه مرگتونه؟
علیرضا قهقهه زنان: آره شوهر داره! بیخودی دلخوش نکن!
سعی کردم لبخند بزنم ولی فکر کنم نشد! نوع نگاه نیلوفر نشون میداد که مشکوک شده. رو به علیرضا: اذیتش نکن! و در ادامه رو به من: داستانش طولانیه! دوسالی هست که از هم جدا شده اند ولی باز سرکله شوهرش پیدا شده ویک ماهیه که مجددا ازدواج کردهاند! امشبم یک مهمونی کوچیک به همین مناسبت گرفتهاند!
پایان
نوشته: یک آشنا