گالری چهره نو (۳)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

چند کلمه با عزیزانی که این صفحه را باز کرده اند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “علیرضا” با روایت علیرضا ، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت”+” متعلق به راوی داستان، باراد، است.

زانیار عُنق ترین، یُبس ترین، بداخلاق ترین و نچسب ترین پسری بود که به عمرم دیده بودم.
کی فکرشو میکرد اون پسر عُنق یُبس بداخلاق امشب با گریه بهم التماس کنه که کنارش نذارم؟
کی فکرشو میکرد که حتی خودمم دلم نخواد کنارش بذارم؟!
اسمی برای این حس ندارم! فقط میتونم توصیفش کنم و بگم حس خوبی نیست، حس بدی هم نیست! حس میکنم که “نمیدونستم” زانیار رو دوست دارم. همیشه کنارم بود، همیشه به حرفام گوش میداد، اگر کسی پاشو از گلیمش درازتر میکرد زانیار بهش برمیگشت. من؟ نه خیلی کم! در حقیقت من فقط باهاش “بد رفتاری” نمیکردم! همین!
حالا امشب فهمیدم که چقدر دوستش دارم!
میگفت به خاطر اینکه به فرهود قول داده یه روز به یه نفر کمک کنه به هومن کمک کرده، البته هومن رو هم دوست داره، میدونم که داره! بین من و هومن، من رو انتخاب کرد، دروغ نگفت. این رو هم میدونم! چون توی چشماش خوندم که دروغ نمیگه.
ما نقاش ها یک جمله معروف داریم: چشم، دریچه قلبه.
چشم هاش کاملا درست میگفتن!
فرهود… فرهودم… پسرم! به قولی که به من داد عمل کرد و باعث شد امشب من بفهمم چقدر خوشحالم فرهود و زانیار رو دارم!

21 سالم بود. حدوداٌ دو سال بود که گالری چهره نو باز شده بود و دایی سعید خودشو جر میداد که من رو مشهور کنه و البته تلاشاش هم جواب داده بود! شب نقاشی با گالریای بین المللی مختلفی برگزار میشد و نقاشیام پشت سر هم فروش میرفت. اون موقعا یه گالری توی شانگهای چین مسابقه گذاشت و برای منم دعوتنامه فرستاده بود. رفتیم! نقاشی من اول شد، یادش به خیر… چقدر کاراشون افتضاح بود!
شبای بعدش که بازدید کننده ها میومدن، فرهود رو برای اولین بار دیدم. برخلاف عشق های لیلی و مجنونی، برام یکی بود مثل بقیه! فقط به نظرم اومد که چقدر خوشگله! همین!
با لحجه فارسی خیلی خیلی غلیظی حرف میزد. بهم گفت دوست داره سرزمین مادریش رو ببینه و خودشم نقاشه و کاراش رو بهم نشون داد. نقاشیایی به شدت آماتوری و بدون هیچ نکته یا حتی تکنیک خاصی!
اینستاگرامم رو گرفت و پرسید اگر اومد ایران میتونیم با هم یه قهوه بخوریم یا نه، که پاسخم بله بود چون فالوئرای فرهود از من بیشتر بودن! تقریبا سه برابر من فالوئر داشت! یادمه یه استوری از من و خودش رو همون شب گذاشت و منم تگ کرد. در عرض یک شب 2000 تا فالوئر گرفتم!
برگشتیم ایران و دو، سه ماه بعد روی اینستا بهم پیام داد. پیامشو یادمه و هنوزم گاهی با خودش به پیامش میخندیم: من ایران داشت!
به یاوری گفتم و استقبال کرد. قرار بود وانمود کنیم که یه طرفدار برای دیدن من از چین اومده ایران! خلاصه که فرهود اومد و من بهش پیشنهاد دادم شب بیاد استودیو. حرف زدن باهاش خیلی خنده دار بود، هر جمله رو سه بار میگفت و من حدس میزدم منظورش چیه!
فرهود: کباب خوشمرز است!
+منظورت اینه که کباب خوشمزس؟
فرهود: بله، بله کباب است!
تصحیح کردن جمله هاش برام بازی شده بود! خیلی با نمک بود!
+شنا بلدی؟
فرهود: کم. برم عوض، لباس کند و آنجا رفت!
+باشه برو عوض کن بیا!
توی استخر بودم، یه لحظه برگشتم و دیدم فرهود با پاهای کشیده سفید و بدن برفیش داره میاد طرفم. دقیقا همون ثانیه با گوشای خودم، صدای ضربان قلبمو شنیدم.
فرهود: عمق است!
+پس بیا پیش من!
توی آب تو بغلم گرفتمش. به لبام نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت. همون یک نگاه بس بود که بفهمم کجا چه خبره. صبح دو روز بعد، وقتی فرهود پرواز داشت و میخواست برگرده، بهش پیشنهاد دادم ایران بمونه و عضو مهمان گالری بشه. با خوشحالی قبول کرد و قرار شد 2 ماه پیش من بمونه. ظاهر قضیه این بود که من توی اون دو ماه بهش ایده میدادم، با هم نقاشی میکشیدیم و باهاش فارسی کار میکردم ولی باطن قضیه کاملا فرق میکرد!
دلم هر روز بیشتر و بیشتر برای داشتنش بی تاب می شد. دلم میخواست ببوسمش و نمیتونستم. اگر این کاره نبود و بعد از برگشتش به چین به کسی میگفت، برای گالری بد میشد. خودمو کنترل میکردم… سخت بود… خیلی سخت! چندبار به شوخی موهاشو نوازش کردم که بهم می خندید و میگفت بیشتر!
قرار بود چند ماه دیگه گالری یه نقاش دیگه بگیره… پیشنویس قراردادی که قرار بود با اون شخص جدید بسته بشه رو خونده بودم، چیزی که توی همه بندهاش مسجل بود، قدرتی بود که دایی سعید بهم داده بود. میخواست جبران کنه… میخواست بهم بگه که اگر مادرم اونجوری شد، عوضش دایی سعید رو قولشه…
نقاشیای من میفروختن و پیشنهاد بود که برام میرسید. توی دو سه تا از شب نقاشی ها، به فرهود ایده نقاشی دادم و ازش خواستم به یاوری نگه که ایده مال من بوده، میخواستم یاوری رو به سرمایه گذاری و نگه داشتن فرهود ترغیب کنم.
بالاخره اون دو ماه تموم شد. آخرین روزی که توی استودیو بود، بهم گفت ای کاش شرایطش اجازه میداد پیشم بمونه و هیچ وقت فراموشم نمیکنه. استرس داشتم. به چمدون بستش نگاه میکردم و فکر اینکه فردا صبح بیدار شم و فرهود اینجا نباشه من رو دیوونه میکرد… حتی اگر منو دوست نداشته باشه مهم نیست، مهم اینه که حداقل با اینجا بودنش دلم به نگاه کردن بهش خوشه، اما اگه بره چی؟

دلم رو به دریا زدم و بدون هماهنگی با یاوری، با فرهود در مورد قرارداد حرف زدم و دونه دونه بندها رو توضیح دادم و گفتم اگر قرارداد ببنده میتونه بمونه.
بهم گفت پدرش یه کمونیست نظامی عوضیه و وقتی برگرده چین باید عضو ارتش بشه، مادرش میتونه به جای باباش چک رو بده ولی توی چین باید یه وثیقه برای سربازی بذاره وگرنه طبق قوانین پاسپورتش باطل میشه و اون این وثیقه رو نداره.
با یاوری حرف زدم و چندتا از نقاشیای اخیر فرهود رو بهش نشون دادم و به سختی راضیش کردم وثیقه فرهود رو تأمین کنه. حالا چرا سخت؟ چون سر قضیه وثیقه، یاوری قبول نمیکرد که یه ملک تو چین بخره و سندش رو برای فرهود گرو بذاره. میگفت این حجم از هزینه رو نداره و نمیده! اگرچه کار گالری نوپای ما گرفته بود و پیشنهاد پشت پیشنهاد میومد ولی بازم حق داشت. مبلغ خرید ملک توی چین، حتی با همون حداقل متراژ مَد نظر، خیلی زیاد بود…
آخرین باری که در مورد وضعیت فرهود باهاش تماس گرفتم بهم گفت فرهود رو آخر هفته برمیگردونه چین. نمیتونه اینجا نگهش داره. به یاوری گفتم از پول سهم الارثی که مادرم گذاشته، هرچقدر که لازمه برای خرید اون ملک تو چین پرداخت میکنم. خیلی با یاوری چونه زدم تا قبول کرد. وقتی تلفن رو قطع کردم و تو سالن برگشتم، دیدم فرهود روی مبل نشسته و صورتشو گرفته.
+چیشده فرهود جان؟
بهم شکسته بسته فهموند که فارسی رو بیشتر میفهمه تا حرف بزنه و حرفام رو شنیده و ممنونه که براش اینکار رو کردم. میگفت بهم احساس دِین داره و نمیدونه باید چجوری جبران کنه. بغض کرده بود!

رفتم طرفش و بغلش کردم. انگار آماده بود! چنان محکم منو بغل کرد که گویی مدتهاست منو ندیده! نمیتونستم بغضش رو ببینم، میخواستم حالش رو عوض کنم، بهش گفتم اگر احساس دِین داره، قول بده که یه روز از ته قلبش و بدون چشمداشت به کسی کمک کنه.
بالاخره کارها بعد از 1 ماه پر استرس و با تمام سنگ اندازیای بابا جاکشش تموم و فرهود پیشم موندنی شد.
3 ماه از اولین روزی که فرهود پاشو تو استودیو و پیش من گذشته بود، میگذشت. فارسی و نقاشیش خیلی بهتر شده بود. من از بچگیم آدم زورگویی بودم ولی نمیتونستم به فرهود زور بگم. قرارداد رو بسته بود و اینجا هم کسی رو نداشت، پس دیگه کامل مال من بود و اگر سراغش میرفتم و منو پس میزد، هیچ کاری نمیتونست بکنه. اگر کوچکترین حرفی میزد به راحتی، هم چک مادرش به اجرا گذاشته میشد و هم وثیقه ای که توی چین براش گذاشته شده بود رو پس میگرفتیم و فرهود رو هم برمیگردوندیم. اینا رو میدونست. قبل از بستن قرارداد، وکیل مادرش کلی باهاش حرف زده بود و تک تک بندهای قرارداد رو میدونست. یادمه بعد از یه نصفه روز که وکیلش مسئولیت قرارداد و بندهاش رو براش توضیح داد و مدام سعی میکرد منصرفش کنه، تنها سوالی که پرسید این بود:
فرهود: پیش باراد می ماند؟
وکیل: برای سی سال. بدون حق ازدواج، بدون حق خروج از کشور، بدون اجـ…ازه…
فرهود: بله. بله فهمید. پیش باراد استم؟
وکیل: بله.

میدونستم منو دوست داره و خودمم دوستش داشتم ولی نمیدونستم چجوری بهش بگم. نمیدونستم اصلا چجوری باهاش وارد رابطه عاطفی بشم! حتی چندبار رفتم طرفش که بهش بگم شب میام سراغش، اصلا نتونستم! نمیخواستم در موردم حس منفی بگیره. چرا لفتش میدم، بذارین راحت بگم: میخواستم دوستم داشته باشه!
شبی که قرارداد رو امضا کرد، وقتی برگشتیم استودیو، با حالت حق به جانبی گفت:
فرهود: ماندنش برایم جشن نگرفته ای؟
+باید بگی: برای ماندنم!
فرهود: برای ماندنم جشن نگرفته ای؟
+خیر، نگرفته ام!
ناراحت شد! انتظار داشت براش جشن بگیرم. چرا به ذهن پوک خودم نرسید؟ هی پیش خودم میگم چیکار کنم خوشحال بشه و منو دوست داشته باشه، بعد یه همچین چیز واضحی رو ندید گرفتم!

+ناراحت نشو… حالا عوضش هرکاری بخوای میکنیم.
فرهود: واقعی است؟
+بگو”واقعا؟”
فرهود: واقعا؟
+بله!
فرهود: شنا کنیم؟

تا رفت لباس عوض کنه و بیاد، رفتم مشروب و مزه بردم دم استخر…
توی آب بودم که اومد. سعی میکردم بهش خیلی نگاه نکنم. سه ماه بود که دلم میخواست ببوسمش، سه ماه بود که میتونستم برم سراغش و سه ماه بود که میگفتم اگر برم سراغش و بگه نه چی؟ نمیتونستم بهش زور بگم. توی دستش مثل یه موم بودم و اون نمیدونست که چقدر من توی مشتشم و حاضرم هرکاری کنم که فقط بخنده!
فرهود: من خیلی شنا بلد نیسته است.
+نیستم. “است” رو کلا از جملاتت حذف کن. حالام بیا شنا یادت بدم چون من از 11 سالگی کلاس شنا میرفتم.
خیلی خوب یاد میگرفت، داشتم بهش میگفتم که چجوری باید دستاشو باز کنه و خودم دستامو باز کردم که نشونش بدم منظورم چیه که بغلم کرد!
فرهود: کنار تو مانده ام.
بغلش کردم و به خودم فشارش دادم… بدن لخت و خیسش، موهای خرمایی قشنگش…
همون شب توی خواب احساس کردم کسی صورتم رو بوسید، بیدار شدم و دیدم فرهود توی تختم نشسته. فقط یه رکابی و شورت تنش بود و توی روشنایی خفیفی که از حیاط، اتاقم رو روشن کرده بود به صورتش نگاه کردم.
فرهود: ببوسمی؟
+ببوسمت نه ببوسمی!
فرهود: ببوسمت؟
+نه.
بلند شدم چراغ رو روشن کردم. دلم میخواست همه چیز رو تو روشنایی ببینم. سرش رو پایین انداخته بود و با مچ پاش ور میرفت.
+فرهود؟
سرش رو بالا آورد. نگاهم به چهره وا رفته و ناراحتش افتاد.

“من” میبوسمت. ولی اگر ببوسم، فقط امشب نیست… برای بقیه عمرم میبوسمت. قبوله؟

خندید. به سمت خودم کشیدمش و لبای قلوه ای خوشگلش رو، توی لبام گرفتم. لبایی که سه ماه بود توی خیالاتم میبوسیدم… به پشت درازش کردم و روش خوابیدم.
دوباره از لباش بوسیدمش، رکابیش و شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم بین پاهاش. چقدر این پسر تمیز بود! حتی یه دونه مو بهش نبود، کیر صورتی خوشگلی داشت که البته باریک بود. تو عمرم، برای هیچ کس ساک نزده بودم ولی دلم میخواست برای فرهود بزنم. احساسی که به فرهود داشتم رو به هیچ کس دیگه ای پیدا نکرده بودم. با اینکه لخت و آماده، روی تختم خوابیده بود، دلم براش ضعف میرفت و یه جورایی استرس داشتم! میترسیدم بهش صدمه بزنم و از دستش بدم.
کیر نیمه خوابشو تو دهنم کردم. تکون خورد و آه کشید. اصلا بوی بد نمیداد، تمیز بود، به هیچ وجه قصد نداشتم امشب بکنمش… فقط میخواستم ارضا شدنشو ببینم، میخواستم صورتش رو موقع ارضا ببینم… تخماش رو لیس میزدم و کیرشو میمالیدم. پاهاشو بالا دادم و سوراخش رو لیسیدم. فقط گوش کردن به آه هایی میکشید داشت منو دیوونه میکرد. به سوراخش نگاه کردم، وای… نکنه صفره؟
پاهاشو ول کردم و خواستم بیام سمت صورتش، اوه شکمش رو ببین… دستمو روی شکمش کشیدم و شروع کردم به لیس زدن و بوسیدن شکمش. به سمت صورتش رفتم:
+بار چندمته؟
فرهود: اولین.

اصلا امکان نداشت که بخوام بکنمش… اولین باری که زیرم خوابیده فقط باید لذت ببره، هیچ خبری از درد نباید باشه… گردنشو بوسیدم، لیسیدم و به سینش رسیدم، مک زدم و همزمان کیرشو گرفتم، عین سنگ شده بود! فرهود اگه الآن ارضا نشه، بدترین حسی که میتونه بگیره رو بهش دادم! نه… نباید از من حس بد بگیره.
کیرم داشت شلوارمو جر میداد، ولی این کیر منو ببینه یه وقت میترسه… امشب، شب فرهوده… نه. شلوارمو در نمیارم! از کمد کنار تختم، ژل برداشتم و ریختم روی کیرش. براش شروع کردم به جق زدن و همزمان تخماش رو لیس زدم. روی شکمش دست کشیدم، صدای آه هاش که بلندتر شد، تندترش کردم، نوک کلاهک نبض زد، صورتم رو بالا آوردم و چهره ی ارضاش رو دیدم… چشماش رو بسته بود، آه میکشید و رگ پیشونیش برجسته شده بود… لباش رو دوباره بوسیدم. آبش روی دستم و شکمش ریخته بود. دستمال برداشتم و پاکش کردم و کنارش به پهلو دراز کشیدم. به نیم رخش نگاه کردم، با دلخوری سمتم برگشت. استرس گرفتم!
+چیه عزیزم؟
فرهود: لباست درنیاوردی! با من کاری نکرده ای!
+دردت میگیره. بذار برای یه وقت دیگه… امشب که قرارداد رو امضا کردی نمیخوام بهت بد بگذره.
فرهود: خودت گفتی امشب هرچه من خواسته ام!
جدی جدی ناراحت بود! وای چقدر وقتی چهرش ناراحت میشه، استرس میگیرم!
+باشه عزیزم، باشه! یه کم استراحت کن.

دوباره صورتش ناراحت شد. به پهلو تابید و پشتشو بهم کرد! پاشدم لباسامو درآوردم و از پشت بغلش کردم: باشه دیگه! قهر نکن!
به سمتم برگشت و هولم داد و روم خوابید. داشت به بدنم نگاه میکرد و برای اولین بار، اون ازم لب گرفت، هرچقدر من لطیف برخورد میکردم، این خشن میبوسید! چنان لب هام رو مک میزد که دردم میگرفت! از زیر گلوم لیس زد و تا نافم پایین رفت. کیرمو تو دستش گرفت، بهش نگا کرد، خوشحال شد! شروع کرد به ساک زدن، توی دهنش گرم بود، زبون نرمش رو دور کلاهکم میکشید، از این بالا که نگاهش میکردم… به چشمام نگاه میکرد و ساک میزد. نمیتونست همشو بکنه تو دهنش و هراز گاهی دندون میزد که به روش نمی آوردم! اومد بالا روی صورتم و تو چشمام نگاه کرد:

فرهود: دوستَت دارم!
گردن و کمرشو گرفتم و پوزیشن رو عوض کردم و خودم روش خوابیدم.
+فرهود میدونی که امکان نداره ولت کنم؟
خندید. یه لب محکم ازش گرفتم: به شکم شو و بالش رو بذار زیر شکمت.
یه کاندوم آوردم و کنارم گذاشتم. چه بدن سفیدی داره… حتی یه خال به این بدن نیست! کونش سفید بود، لمبراش رو باز کردم و دوباره به سوراخش نگاه کردم. صورتی!
لیسش زدم، آهش هوا رفت. یه کم ژل ریختم و سوراخش رو می مالیدم، چند دقیقه که گذشت انگشتمو داخل دادم، به نیم رخ صورتش نگاه کردم، چشماش رو بسته بود و لبخند میزد. دومی رو که کردم تو، یه آه بلند کشید. اون شب کل تیوپ ژل رو تموم کردم! مدام ژل میریختم و داخل سوراخش میکردم. بعد از کلی انگشت کردن و مالیدن لمبراش، کاندوم رو روی کیرم کشیدم و نوک کلاهک رو روی سوراخش گذاشتم. دیگه نیم رخش رو نمیدیدم چون صورتشو از پیشونیش گذاشته بود روی تخت… آروم و با کلی مالیدن، کلاهک رو هُل دادم تو، هیچ صدایی ازش نمیومد، پس حتما درد نداره… روش خوابیدم.
+فرهود؟ خوبی عزیزم؟
فرهود فقط سرشو تکون داد و “اوهوم” گفت.
+هر وقت دردت اومد بگو که نکنم. باشه؟
فرهود: باشه.
آروم آروم داخل میدادم و نگه میداشتم، هیچ صدایی ازش درنمیومد و صورتشو نمیدیدم. تا نصفه بیشتری داخل داده بودم که یهو بریده، بریده گفت:
فرهود: با…راد… نه!
صورتشو چرخوندم، رنگش قرمز شده بود! عزیزم چقدر تحمل کرده! نگه داشتم و دیگه داخل ندادم. نیم رخش رو بوسیدم، روی لبش زبون کشیدم.
+چشمای قشنگت رو باز کن عزیزم!
چشماش رو که باز کرد، صدای ضربان قلبم رو شنیدم… دوستش که داشتم ولی… عاشقش شدم!
چشماشو بوسیدم: شروع کنم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد، یواش یواش تلمبه زدم، به نیم رخ صورتش نگاه میکردم، سه چهار تا تلمبه اول اخم کرد، ملایم تر و یواش تر از یواش تلمبه زدم. رفته رفته اخمش باز شد. کم کم سرعت رو بیشتر کردم. خیلی تنگ بود، تلمبه میزدم و پشت گردنش رو میبوسیدم.
فرهود: تندتر…
+دردت میگیره عزیزم.
فرهود: بزن. خوب هستم. بزن.
تندش کردم، آه و اوخش به شدت حشرم رو بالا برده بود. هرچقدرم که خواستم خشن نباشم ولی برای اینکه بیام باید پنج، شش تای آخری رو محکم میزدم. آخ هاش رو بلندتر میگفت، ولی زدم و اومدم!
وقتی ارضا شدم، تمام بدنم بی حس شد. عمیق ترین ارضایی بود که تا اون روز داشتم. روی کمرش افتادم. صدایی ازش درنمیومد… چند لحظه که گذشت از روش پایین اومدم و بالش رو ازیر شکمش برداشتم. برش گردوندم. رنگش پریده بود.
+فرهود؟ پسرم؟
خندید. زمزمه کرد: “پسرم؟”
+بله! پسرم! تو از امشب پسرمی!

از بعد از اون شب، من حتی نسبت به هرکسی که میخواست نزدیک فرهود هم بشه حساس شدم. فرهود گِله ای نداشت… حتی خودشم از اینکه من برای یه نصفه روز تنها بذارمش استودیو یا توی گالری کلافه میشد. هر روز نقاشی میکشیدیم، بهش ایده میدادم، الگو زدن رو باهاش تمرین میکردم، انواع تکنیک ها رو تمرین میکردیم و البته کلی فارسی یادش میدادم.
اما به هیچ وجه نمیدونستم انقدر اون قول رو جدی گرفته! اونم انقدر جدی که به زانیار کمک کنه و همین قول رو از زانی بگیره!

6 ماه از وقتی که فرهود عضو گالری شده بود گذشته بود که یاوری زانیار رو آورد.
یُبس، بد اخلاق و به شدت نچسب!
فرهود یکی دو بار باهاش حرف زد، گرچه فارسیش خیلی بهتر شده بود ولی بازم فعل ها و ضمیرها رو جابه جا میگفت. بار دوم که از زانیار سوال پرسید و زانیار جوابشو با یه دادِ کوچیک و تمسخر داد، لیوان کنار دستم رو سمت زانیار پرت کردم و چنان دادی سرش زدم، که حتی فرهود هم ترسید! غیر ارادی بود! عوضش دیگه زانیار با فرهود مثل آدم حرف میزد. نمیدونستم قراره فرهود، زانیار رو به من بده! نمیدونستم، قولی که بهم داده قراره به خودم برگرده!

متوجه رابطه زانیار با هومن، همون دیشب شدم. شبی که سیامک رو برگردوندیم اصفهان و به هومن یه شب برای فکر وقت دادم، روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد. یهو آلارم گوشیم زنگ زد، اشتباه کوک کرده بودم! هر روز سر یه ساعت خاصی فرهود باید مولتی ویتامینی که دکتر گفته رو بخوره و هیچ وقتم یادش نمیمونه. از اونجایی که خودمم ممکنه یادم بره گوشی کوک میکنم. دوباره به جای 4p.m کوک کرده بودم 4a.m!!!

بیدار شدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب بخورم. داشتم فکر میکردم هومن فردا میره یا نه. ناخودآگاه به سمت اتاق هومن برگشتم که متوجه نور خفیفی شدم که از زیر در اتاقش میومد. از روی گوشیم دوربین مداربسته حیاط رو چک کردم. به پنجره اتاق هومن دید داشت و متوجه شدم زانیار تقریبا دو ساعت پیش، وارد اتاق هومن شده و بلافاصله چراغ رو خاموش کرده و هومن پرده ها رو کشیده… همون لحظه متوجه شدم قضیه چیه… حس ششمم میگفت اگر زانیار هنوز از اون اتاق بیرون نیومده باشه احتمالا با هومن خوابیده… البته این احتمال در صورتی صد درصدی درسته که فردا راه رفتن هومن رو ببینم.
توی همین افکار بودم که در اتاق هومن باز شد، نشستم کف آشپزخونه، صدای قدم های آروم یه نفر اومد. صدا به سمت پله ها رفت، آروم سرم رو بالا آوردم، زانیاره و یه کاغذ رول شده هم دستشه. رفتم سمت اتاقم. چه اتفاقی افتاده که زانیار، بعد از هفت سال با من بودن در عرض دو هفته به هومن علاقه پیدا کرده؟ کجای کار رو اشتباه کردم. روی تختم نشستم و نگاهم به الگوی نقاشی ای افتاد که سر شب زده بودم. یه صورت محبوس توی یه قفس که با دست پوشیده شده… تار موها روی انگشتا و دوباره تناقض… اینبار بین انگشتها و میله های قفس.
دوباره حواسم به زانیار پرت شد، میگفت صدای دادها اذیتش کرده… به خاطر دادهای علیرضا اینو گفت؟ اون پسر خیلی داد زد. کاش دوباره میتونستم باهاش دوش بگیرم. چه لبای خوردنی ای داشت… یادم به اون شب رفت، روی پام نشست، زانیار براش جق میزد و یه دفعه به جون لبای من افتاد. بعدش کردمش و داد میزد… صدای دادهاش هنوز تو گوشمه. راستی کجاست؟ چیکار میکنه… چرا وقتی داشت میرفت تو حیاط ترسید؟

چیز نرمی به گلوم خود. بیدار شدم. فرهوده! کنارم رو تخت نشسته بود و داشت گردنمو میبوسید.
فرهود: ساعت 10 ئه! این پسره هنوز نرفته، تو و زانیار هم همچنان خوابین!
+از اتاقش بیرون نیومده؟
فرهود: نه، من ندیدم!
بالاخره طرفای ظهر، وقتی که از طبقه بالا به سالن نگاه میکردم، هومن وارد آشپزخونه شد و… بله. دیشب زانیار ترتیبشو داده. آروم راه میره و قدماش رو کوتاه برمیداره. رفتم پایین:

+به تصمیمت احترام میذارم. ساعت 10 تو استخر باش.
جوابی نداد.

مگه کری؟ ترجیح میدی زنگ بزنم سیامک رو برگردونن؟
هومن: متوجه شدم.
+خوبه. اینجا معمولا ساعت 1 ناهار میرسه. خوب بخور جون داشته باشی ولی شام رو سبک بخور بالا نیاری! دستشویی هم حتما برو!

برگشتم به سمت اتاقم که هومن صدام زد.
هومن: باراد؟ هیچ راهی برای اینکه کنار هم باشیم نه روبه روی هم، نیست؟
آخه من تو رو میخوام چیکار؟ خندم گرفت: آدمایی که لازم دارم کنارم هستن.

به اتاقم برگشتم. از فکر زانیار بیرون نمیومدم. چرا به هومن علاقه پیدا کرده؟ یعنی من انقدر بهش بی توجه بودم؟ نمیخوام از دستش بدم، 7 ساله که حتی به بوی زانیار هم عادت کردم. فکر میکردم دوستم داره، نداره؟ تقصیر اون پسره کونی، علیرضاست… از بس عر زد… وای نقاشیم میاد، یه جاده با یه آدم که خودش خوشحاله و سایش غمگین، آدمی که به پشت سرش برگشته و داره نگاه میکنه، طرح رو الگو زدم و کنار الگویی که از طرح نقاشی دست و قفس کشیده بودم گذاشتم.
از پنجره اتاق به حیاط نگاه میکردم. پسره حرومزاده، یکی نیست بگه اگه برا کون دادن میری دیگه عین زائوها نباید عر بزنی! منو پیچوند و نیومد… گفت میاد ولی نیومد، آخ علیرضا اگر یکبار دیگه دست من بیفتی…
وای بازم نقاشیم میاد، یه طرح جدید، اینبار یه دهن، یه دهن زیپ شده که زیپش نصفه بازه، ظاهر لب ها، آشفته بودن رو نشون میدن ولی فقط نصفه ای که زیپش بسته شده ناراحته، آرامش در سمت دیگه ای که زیپ نیست برقراره…

فرهود: باراااااد؟ عزیزم کجایی؟ بابا بیا شام بخوریم گشنمونه!
+یا خدا! کی شب شد من نفهمیدم!
روی نقاشیام خم شد: این سه تا رو جدید الگو زدی؟
+آره… ایده ها تو ذهنم بودن.
فرهود: به اعتصام پرور نشون دادی؟
+نه. میبینه میگه تکرارین.
فرهود: نیستن. بهش نشون بده حتما. هیچ شباهتی به کارای قبلیت ندارن… من انقدر به کارای قبلیت نگاه کردم که از حفظمشون! حالام بیا بریم یه چیزی بخوریم، یه بیلیارد هم بازی کنیم، ساعت ده هم قول تو رو عملی کنیم!

خندید و بغلم کرد. فکرم به زانیار رفت نباید بذارم موقعیتش پیش فرهود خراب شه، حالا خودم بعدا باهاش تسویه حساب میکنم.
+فرهود نظرت چیه بذاریم اولین نفر زانی بکنتش؟
از بغلم جدا شد: تو به من قول دادی باراد.
+میدونم. دارم نظرتو میپرسم عزیز دلم. زانیار یه هفتس ناراحته، نمیگه این پسره بهش چی گفته، زانی رو که میشناسی. فقط تو فکرش بودم وگرنه سوراخ پسره هنوزم مال توئه.
کلش رو خاروند و اخم کرد: راست میگی… دلم میخواد زانیار بخنده… (سرش رو بالا آورد) به قول یه عزیزی، بوووم تصویب شد! میدیمش دست زانیار!

بده من اون لباتو، وای خدا… این چه لباییه به فرهود دادی؟ میخندید، لباشو محکم خوردم. ساعت ده بود. تو استخر داشتیم با هم شنا میکردیم، زانیار به شدت ناراحت بود. طرفای ده و ربع بود که هومن اومد تو استخر.

فرهود: سلام ژیگولی!
+یه ربع دیر کردی.
فرهود: ولش کن باراد. از اون طرف یه ربع دیر میره!
طرف فرهود رفتم و کلش رو توی بغلم گرفتم: دیدی سر قولم بودم؟
زانیار لب استخر نشسته بود و نه میخندید و نه حرفی میزد. با فرهود به هم نگاه کردیم و رفتیم سراغش.
فرهود: زانی؟ یه هفتس این احمق چی بهت گفته انقدر ناراحتی؟
+پاشو که افتتاحش رو گذاشتیم برا تو!
زانیار با بهت بهمون نگاه کرد: نه نه! فرهود؟
فرهود خندید: پاشو! پاشو فعلا دلم داد میخواد بشنوم بعدش خودم از خجالتش درمیام.
زانیار رو بلند کردم: چیشده که انقدر ناراحتی؟ برو بزن پرپرش کن که خالی بشی!
صورتشو گرفتم و لباشو بوسیدم. باید باهات چی کار کنم زانیار؟ دورم زدی؟ عاشق شدی؟ بپذیرمت؟ نپذیرمت؟ به سمت هومن برگشتم.
+دربیار شورتت رو، اگه زانیار رو ناراحت کنی پوستت رو میکَنم. ساک بزن ببینیم چیکاره ای!
شورتش رو درآورد، کون گرد و گندمیش رو دیدم. کیرش تقریبا اندازه زانیار بود با یه کلفتی معمولی… پسره خوش هیکله… یعنی چقدر ورزش میکنه؟ خیلی رو فرمه… زانیار با ناراحتی رو به روش ایستاد، هومن بهش خندید و جلوش زانو زد. کیرشو تو دهنش کرد و شروع کرد به ساک زدن، نه مقاومتی کرد، نه چیزی! یکم برای زانیار ساک زد و زانیار از دهنش بیرون کشید و داگیش کرد. داگی شده ی هومن رو که دیدم دلم اسپنک خواست، علیرضا… علیرضا… اگه گیرت بیارم… یه اسپنک محکم روی کون هومن زدم:
+جوون به این کوون!! تا سوراخت رو زانیار حال میاره برام ساک بزن. لباتو دور کیرم غنچه کن! همون لبایی که قراره باهاشون جمله “نمیخوام اینجا بمونم” رو بگی!
حرومزاده زد زیر خنده! یکی محکم زدم تو گوشش، کثافت منو مسخره میکنه؟
+میخندی؟ الحق که فرهود خوب حدس زد… تو حرومزاده ای!
هومن: قبول من حرومزادم. تو که حلال زاده ای، اینی!

و دوباره زد زیر خنده… که اینطور… یکم صبر کن، زیر منم میای…
+زانیار زود باش… خندش رو دیدیم. نوبت گریشه.
زانیار بدون توجه به حضور من و فرهود با نهایت لطافت باهاش برخورد میکرد! هیچ خبری از زانیار خودخواه و عُنق نبود! انگشتش کرد و آروم کیرشو تو فرستاد.
+زانیار؟ محکم… هُل بده توش!

تلمبه هاشو شروع کرد، آروم میزد، صدای هومن درنمیومد، ابروهاشو تو هم کشیده بود.
+کجایی زانی؟ بزن جرش بده! میخوای خودم برم تو کارش؟
زانیار: نه…الان میزنم… لعنتی خیلی تنگه…!
با فرهود با هم داد زدیم: جدی؟

تنگه؟ خودت زدی بازش کردی، الآنم داری یواش یواش میزنی که دردش نیاد و سوراخش به کیر عادت کنه که زیر من اذیت نشه؟ باشه زانیار… فعلا منو خر حساب کن… چوت الآن حتی خودمم نمیدونم باید باهات چیکار کنم…

+به قیافتم نمیخورد کونی باشی… آخی… یاد علیرضا به خیر!
زانیار تلمبه هاش رو تند کرد. هیچ صدایی از هومن درنمیومد. اینکه صدایی ازش درنمیومد رو مخم بود!

+محکم تر بزن. اگه تنگه چرا صداش در نمیاد؟
زانیار متوقف شد. نفس نفس میزد: والا من محکم تر از این نمیتونم! این چغره! (یکی زد رو کونش) مثلا داد نمیزنی که به خیال مغز پوکت حال ماها رو بگیری؟ خب بدبخت اینجوری که مام محکم تر میزنیم تا جر بخوری! اینجوری کی پاره میشه؟ ما یا تو؟

زانیار داره بهش خط میده که داد بزنه! بله… هومن رو دوست داره… میخواد مواظبش باشه. دوباره پهلوهاشو گرفت و محکم شروع کرد به تلمبه زدن، هومن رو هل داد و روی پشتش دراز کشید، محکم کیرشو میکشید بیرون و دوباره میزد. تند و تندش کرد: باراد؟ کجا بریزم؟
+تو کونش! هممون تو کونش میریزیم. مثل علیرضا تا برامون طبیعی بزاد! با درد و خونریزی!

خنده فرهود تو استخر پیچید. زانیار بیحال روی کمر هومن افتاد.
+خون این یکی رو نتونستی دربیاری؟ ای خدا… فرهود برو تو کارش!
زانیار رو تو بغلم گرفتم، لباشو بوسیدم و بغلش کردم. نه! باهات کاری ندارم زانیار… ولی به هومن هم نمیدمت… زانیار رو محکم به قفسه سینم فشار دادم و سرش رو بوسیدم… نمیخواستم ولش کنم. فرهود به سمت هومن رفت و هومن رو برگردوند. هومن شق کرده بود، کیرش خوشگله! رنگش تیره نبود ولی روشن هم نبود.
فرهود کیر هومن رو مالید: تو که باید کون بدی! این به دردت نمیخوره! به نظرم ببِرُ بنداز جلو سگا!
هومن: بعدم سگه رو برات بپزم بخوری؟ پیتزاش کنم یا خورشتی؟

این آدم نمیشه؟ فرهود رو دوباره ناراحت کرد؟ داره با صدای بلند میخنده، اصلا به تخمشم نیست که داره کون میده، به ریش من میخنده؟ داد نمیزنه، گریه نمیکنه… زانیار رو ول کردم و طرفش رفتم و بالا سرش نشستم.
+نظرت چیه بِبُریمش و به جای سگه به خورد خودت بدیمش بعدم خودتو بپزیم؟ (دست انداختم کیر سفتشو تو دستم فشار دادم)کسی رو هم نداری که پیگیرت بشه… میتونیم بگیم خودت بی هیچ حرفی گذاشتی رفتی!

به سمتی که زانیار ایستاده بود، نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
+فرهود جرش بده.
به زانیار نگا کردم، استرس داشت و زمین رو نگاه میکرد. اگه هومن زیر من داد بزنه که حتما میزنه، زانیار از من متنفر میشه؟ من نمیخوام زانیار رو از دست بدم… باشه… زانیار به خاطر تو شاید باید یه کم به هومن تخفیف بدم…
فرهود: اوووه… چربه! زانیار تو چربش کردی؟
زانیار: نه.
فرهود: باراد پسره خودشو چرب کرده اومده!
پسره ی زرنگ! خندم گرفت: واقعا؟
فرهود زد زیر خنده: پسر… سوراخت به باد رفته! چه چرب کنی چه نکنی!
فرهود پاهای هومن رو تو سینش خم کرد و کیرشو با فشار هول داد تو. روی سینه هومن خم شد و با پوزخند داشت به هومن نگاه میکرد. یهو هومن دست انداخت و پس کله ی فرهود رو پایین آورد و لباش رو توی لباش گرفت… فرهود میخواست سرشو عقب بکشه ولی هومن گردن و پس کلش رو ول نمیکرد. حرومزاده کثافت… میخواستم بهت سخت نگیرم ولی خودت نخواستی… پاتو خیلی از گلیمت درازتر کردی… رفتم سمتش و سینه راستشو محکم نیشگون گرفتم. فرهود رو ول کرد و بدون توجه به نیشگون من خندید… من پدرتو درمیارم هومن… میخواستم به خاطر زانیار اذیتت نکنم ولی بد غلطی کردی…
هومن: ببخشید، لبات خیلی قشنگن!
+لبای توام قشنگن… حالا صبر کن. فرهود؟ محکم بکنش پسر…
فرهود محکم و با تمام زورش تلمبه میزد، هومن ابروهاشو تو هم کشیده بود و چشماش رو بسته بود.

فرهود: باز کن چشماتو…
مگه کره؟ فرهود میگه باز کن یعنی باز کن… گوه خوردی اگر بخوای امشب کوچکترین خمی به ابروی فرهود من بیاری… سر همون گوهی هم که خوردی برات، خوشگل گذاشتم کنار. رفتم سمتش و سرشو بالا گرفتم. چشماشو باز کرد.

باراد: آدم وقتی میره کون بده دیگه این ادا اطوارا رو درنمیاره! فرهود تندش کن!
فرهود جوری خودشو به پسره میکوبوند که صداش استخر رو گرفته بود، هومن “هوم” های خفه ای میگفت، اخم کرده بود. داد نمیزنی، هان؟
فرهود: با…راد… محکم بگیرش… او…مدم…!
سه تا تلمبه محکم و روی سینش ول شد. سرشو از قصد ول کردم، محکم خورد رو زمین. متاسفانه نمرد! فرهود رو از روی سینه کثیفش بلند کردم و تو بغلم گرفتم. بدنش شل و بیحال شده بود و نفس های بلند و سریعی میکشید.
+خوبی پسرم؟
خندید و لبام رو بوسید… هومن شانس آوردی فرهود خندید… شانس آوردی، اگه ناراحت بود کاری باهات میکردم که همینجوری کون لخت تا اصفهان بدویی!

حالا به قول زانیار، جفتتون بشینین که فیلم شروع شد!
دست جفتشونو گرفتم و به سمت صندلیای کناری هل دادم. به طرف هومن رفتم و بلندش کردم، آب فرهود ازش بیرون زده بود، خودتو چرب کردی اومدی؟ برات فایده نداره! صورتشو با دستام گرفتم. توی چشماش نگاه کردم، هیچ خبری از پشیمونی، ترس یا درد تو چهرش نبود… خواهیم دید… صبر کن!
+خیالت راحت! یه روش مختص تو آماده کردم، قبل از تو روی سه نفر پیاده شده! تضمینیه! برای شروع، داگی شو عزیزم! داااااگی!

داگی شد. حالا یه اسپنک محکم میچسبه! دیدی گفتم!! جای انگشتام روی کون خوشگلش موند. سر کیرمو گذاشتم دم سوراخش و یه فشار، بفرما رفت تو… یهو گفت: “آخ”!
+گفتم کار خودمه!
یکی از دستامو دور شکمش و یکی دیگه رو دور گردنش حلقه کردم و کمرشو صاف کردم، به سبک علیرضا! بقیه ی کیرم رو کامل توی سوراخش کردم، برای من که تنگ بود. بازم خبری از داد نیست؟ احمق!
+واقعا که احمقی!

کیرمو آروم و تا نصفه ازش بیرون کشیدم و محکم تا ته زدم تو سوراخش… دوباره به همون جای نرم خورد. داد بلند هومن بالاخره دراومد و شارژم کرد. لبای فرهود رو با چه اجازه ای بوسیدی آشغال؟

+حالا مونده تا داد بزنی!
شروع کردم به تلمبه زدن، دقیقا 3 تا داد زد، اونام زیاد بلند نبودن، نه! زیرم باید داد بزنی! ازش کشیدم بیرون و برش گردوندم.
+چشماتو باز کن!
رنگش پریده بود، نفسش بالا نمیومد. آها! به خاطر همین داد نمیزنی؟ چون حال نداری؟ اوکی حله! دستمو به سوراخش کشیدم، خونی بود. دقیقا طبق برنامه ریزی!
باراد: دفعه بعدی ای که فرهود یا زانیار رو ناراحت کردی این صحنه رو یادت بیاد.

خواستم ازش لب بگیرم، جوری که بفهمه لبای کی قشنگه! نگاهم به زانیار افتاد، بهم زل زده بود و تا نگاهش کردم سرشو پایین انداخت. به شدت ناراحت بود. که اینطور… باشه… لب نمیگیرم. زانیار… لبای هومن مال تو…
دوباره برش گردوندم. یهو کردم توش و تلمبه زدم… نگاه زانیار اعصابمو به هم ریخته بود، شاید از ده پونزده تا تلمبه ای که بهش زدم دو سه تاش رو جوری زدم که خورد به اون قسمت نرم توی شکمش… به خاطر همون تلمبه ها سه تا داد دیگه زد، نه خفه شو… نمیخوام داد بزنی…
زانیار… اگه از من متنفر بشی چی؟ به خاطر هومن؟ نه… اونقدری نمی ارزه که بخوام زانیار رو از دست بدم… کاش ارضا شم… میخوام زانیار رو بغل کنم، نمیذارم از دستم بری زانیار… مال منی… مال من! بالاخره اومدم و توی هومن خالی کردم… تخمی ترین ارضایی بود که به عمرم داشتم. ولش کردم روی زمین استخر.
+پاشو… از جلوی چشمام گمشو. به نفعته دوباره برات راست نکنم.
تا اومد بلند شه زانیار ایستاد و خواست کمکش کنه. عصبانی بودم، بدتر شدم:
+زانیار عقب بایست.
دستشو به دیوار گرفت و گورشو گم کرد. به طرف زانیار رفتم و تو بغلم گرفتمش. نمیذارم بری… نمیذارم از پیش من بری… من چرا از تو غافل بودم؟ فکر میکردم همین که هستی و اذیتت نمیکنم بسه… نمیدونستم دوستت دارم…

توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم. خوابم میومد. الآن زانیار تو اتاق هومنه… حتما داره بوسش میکنه… کاش نکنه، زانیار… نمیذارم بری. چشمام رو بستم.
چیزی روی قفسه سینم حرکت کرد، ترسیدم و چشمام رو باز کردم. زانیار؟

+زانیار تویی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ برای چی منو بیدار کردی؟
-من بیدارت نکردم. پاهام منو اینجا کشوندن. بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم خواست بغلت کنم.

میخواسته منو بغل کنه؟ پس هومن چی؟ هومن رو ول کرده و اومده سراغ من؟
+پسره چطوره؟
-توی وان خوابیده بود. براش پماد زدم و الآنم اینجام.

میدونستم که از لمس قفسه سینم خوشش میاد. تیشرتمو درآوردم. کنارش دراز کشیدم:
+خیلی خوابم میاد. اصلا آبی توی کمرم نمونده که بکنمت!
-یکی طلبم. ببخشید بیدارت کردم.
+اشکال نداره، بیا تو بغلم.
براش مهم نبود که من خوابم میاد. دقیقا شده بود همون زانیار خودخواهی که بود. سینه هام رو فشار میداد و ریز گاز میگرفت. لبامو مک میزد و خودشو بهم فشار میداد.
+خوشحالی؟
-آره. برات اونقدری مهم بودم که به خاطرم به این پسره وقت دادی و گفتی تا خود شب نقاشی هم طرفش نمیری. احساس کردم دوستم داری.
+دوستت دارم که با وجود اینکه صفر پسره رو دیشب باز کردی بازم کاریت نداشتم!

ترسید، توی بغلم عقب رفت، میلرزید… میخواست خودشو از بغلم بیرون بکشه، ولش کردم، بلند شد نشست، چراغ رو روشن کردم و به سمتش برگشتم. داد میزد و گریه میکرد و مدام میگفت “باراد منو کنار نذار”.

به حرفاش گوش دادم، من چیکار کرده بودم؟ تقصیر خودم بوده… توی آشپزخونه روی اون مبل، من باعث شدم زانیار چنان ازم رنجیده بشه که قلبشو به روی کسی مثل هومن باز کنه… حق داشت. اون روز من التماسای زانیار رو نشنیده گرفتم. به دفعات با زانیار خشن برخورد کردم و به روم نیاورده بود. زانیار بدون اینکه بدونه با علاقش به هومن منو تنبیه کرده بود.
بهم گفت به هومن گفته از اینجا بره. زانیار نمیتونسته تحمل کنه من هومن رو اذیت کنم چون قطعا بازم میکردم. از دست من فراریش داده و خودش کنارم مونده…

-باراد… همه چیز تموم شد؟

البته که نشده… حتی اگه منو دوست نداشته باشی بازم من نمیذارم بری… ولی در این لحظه باید بفهمم… من برات اصلا مهمم؟

+نمیدونم. جواب چند تا سوالی که ازت میپرسم رو درست بده. اگر دروغ بگی میفهمم.
-چشم.

دوستش داری؟
-آره.
+میدونستی نباید بهش کمک کنی؟
-آره.
چرا کمک کردی؟
-به خاطر فرهود.
+فرهود ازت خواست به پسره کمک کنی؟؟

فرهود… 7 سال پیش به خاطر اینکه فقط از اون احساس خجالت درش بیارم ازش این قول رو گرفتم و انقدر براش جدی بوده که به زانیاری کمک کرد که هیچکس دیگه ای نمیتونست بهش کمک کنه… فرهود برای من یه نعمته… زانیار رو بهم داد؟

-من عاشقتم باراد، هومن رو دوست دارم ولی عاشق توام!
از زانیار جدا شدم، به زور بغلم کرد و با گریه بهم گفت که چقدر توی این 7 سال، بی تفاوتی و خشونت من رو تحمل کرده ولی با کارایی که از نظر من معمولی بوده، مثل 69 شدن یا نظرش رو پرسیدن یا کمک دادن تو ایده پردازی، عاشقم شده… باید چشماش رو ببینم.

چشم دریچه قلبه… چشم دروغ نمیگه…

صورتشو گرفتم: بهم بگو ببینم، من رو میخوای یا هومن رو؟
داد زد: به خدا قسم تو رو…

نه. چشم دروغ نمیگه. راست گفت. واقعا من رو دوست داره.
الآن که کنارم دراز کشیده و صورت خوابش رو دارم نوازش میکنم، الآن که سکوت شب، بلندترین صداییه که میتونم بشنوم، باید اعتراف کنم: دوستش دارم!

فردا صبح توی کلاس اعتصام پرور نشسته بودیم. سراغ هومن رو گرفت، زانیار گفت سردرد داره و خوابیده. ازمون خواست فی البداهه ایده پردازی کنیم، موضوعی توی ذهنم نبود، یه چیزی همین جوری کشیدم: یه درخت که شاخ و برگش تیغه های تبره.

تا شب نقاشی با گالری فرانسوی برگزار بشه، به هیچ وجه به هومن نزدیک نشدم؛ چون به زانیار قول داده بودم. خودم شب سراغ زانیار رفتم، از اومدن هومن به بعد، از اون آخرین سکسی که با زانیار کرده بودم و باعث تمام این ناراحتیای زانیار شده بودم، دیگه باهاش سکس نکرده بودم. بغلش کردم بوسیدمش، براش ساک زدم و بعد از یه عشق بازی مفصل، کردمش. هیچ خشونتی در کار نبود و اتفاقی افتاد که منو از خودم متنفر کرد:
چهره ارضای زانیار با تمام 7 سال پیش فرق کرد… موقع ارضا تو بغلم خندید…

بالاخره به شب نقاشی رسیدیم. برگزار شد. به بهترین نحو!
دونه دونه رقیبام از گالریای دیگه اومده بودن، اعتصام پرور رو ابرا بود! بادی به غبغبش انداخته بود که نگو! بهش نگاه نمیکردم تا خندم نگیره! هومن کنارم نشسته بود، حرف نمیزد، با لبخند نقاشی میکشید. 5 ساعتمون تموم شد… من خودمو میشناسم. این، نقاشی، نقاشی بارادِ هفت سال پیشه… همون ایده پردازی… همون تکنیک.
صبح فرداش یاوری بهم زنگ زد و ازم خواست برم گالری. وقتی رسیدم اعتصام پرور هم رسیده بود.
اعتصام پرور: سلام آقای نقاش.
+استاد منو مسخره میکنید؟
اعتصام پرور: نه به جون بچم! این بارادی که من میبینم نقاشیاش دیگه تکراری نیست به جز این یکی…

اعتصام پرور به سمت میز هلم داد. بالا سر میز ایستادم. عهههه… نقاشی قفس و دستها، نقاشی جاده و آدم، نقاشی دهن و زیپ و نقاشی درخت و تبر.
اعتصام پرور دستشو روی نقاشی درخت گذاشت: این تکراریه… به جز این نقاشیت، اگر نقاشی دیشبت با گالری فرانسوی رو هم در نظر بگیریم، تو 4 تا ایده متفاوت رو در یک فاصله کوتاه ایده پردازی کردی و وقتی داشتی خوب پیش میرفتی دوباره یهو به تکراری کشیدن افتادی… چیشده باراد؟
+این نقاشیا چجوری به دست شما رسیده؟
اعتصم پرور: فرهود بهم داد. گفت نقاشیای تو رو حفظه و میدونه اینا تکراری نیستن و میترسه تو بندازیشون دور.

فرهود! خدایا من از دست این چیکار کنم؟ عزیز دلم! چه خوب منو شناخته! اتفاقا میخواستم بندازمشون دور… پدرسوخته کی اینا رو از اتاق من برداشته که من نفهمیدم؟ کِ

دکمه بازگشت به بالا