هوس یا عشق (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
صداها گنگ و نامفهوم بود اما با گذر زمان واضح تر می شد به سختی چشمامو باز کردم دور و برم چند نفر غریبه با لباسهای سفید در فضایی نا آشنا دیدم.
خانمی گفت دکتر بیمار به هوش اومد، شخصی بالای سرم ایستاد و تو صورت و چشام خیره شد شروع کرد به حرف زدن اما من چیزی از حرفاش نفهمیدم.لبخند زد و رفت
داشتم تلاش میکردم همه چیز را یاد بیارم که خانمی بالای سرم حاضر شد و با لبخند چیزهایی گفت که به سختی درک میکردم
این دو کلمه رو بزور فهمیدم استراحت کن، خوب میشی و بعد حالت تهوع خفیفی گرفتم و چشمام سنگین شد.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود چشمامو که باز کردم هوشیارتر از دفعه قبل بودم یه خانم با پوشش سفید کنارم ایستاده بود با مهربانی گفت سلام چطوری؟ بعد مشغول مداوایم شد و گفت خدا را شکر خیلی حالت بهتره اگر همینطور پیش بری خیلی زود خوب میشی. فهمیده بودم تو بیمارستانم اما هنوز نمیدونستم چی شده و چرا اونجام
متوجه چیزی اضافه در سرم شدم و دستم را بالا بردم سر و صورتم باند پیچی شده بود به سختی حرف زدم و پرسیدم چرا سرم را بستید من برا چی اینجام.
پرستار با مهربانی گفت چیز خاصی نیست نگران نباش
گفتم اگه چیزی نیست پس اینها که دور سرم بستید چیه؟
با آرامش خاصی گفت چند روز پیش تصادف کرده بودی سرت ضربه خورده بود و بی هوش بودی که آوردنت اینجا خدا را شکر به خیر گذشت و الان همه چی خوبه.
گفتم چند روز پیش؟ تصادف؟ پس چرا من چیزی یادم نمیاد؟
جوابمو نداد در عوض گفت آنجا را نگاه کن خانوادت آمدن تو را ببینند سپس کمک کرد سرم را به طرف پنجره ای سرتاسر شیشهای بچرخانم.
نگاه کردم و اولین نگاهم با چهره نمناک مادرم که لبخند میزد گره خورد بعد پدرم را دیدم که با خوشحالی دست به دعا بود وای خدای من آن طرف شیشه چه خبر بود! همه خانوادم اومده بودند برادرم با خانمش و خواهرام با شوهراشون. وای خدای من چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود از دیدنشون خوشحال شدم و لبخند زدم اما یه دفعه لبخند روی لبم خشکید یادم اومد کسی که با تمام وجود دوستش داشتم و الان بیش از هر زمانی بش احتیاج داشتم بین آنها نیست قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و نگاهم رو از آنها گرفتم.
فردای به هوش اومدنم حالم خیلی بهتر بود برا همین من را از آی سی یو به بخش منتقل کردند و خانوادم تونستن از نزدیک با من ملاقات کنن آنها مرتب خدا را شکر می کردند و میگفتند خدا دوباره تو را به ما داده. موقع ملاقات داشت تمام میشد بستگانم به جز پدر و مادر و برادرم همان روز خداحافظی کردن و به اصفهان برگشتند.
بعد رفتن آنها یکی در اتاق را زد و وارد شد آیدا بود که با دسته گلی به طرفم اومد و با ابراز خرسندی گفت شریک عزیزم خیلی خوشحالم که تو را سالم و سلامت میبینم.
خواستم اونا را به همدیگه معرفی کنم که گفت نیازی نیست ما قبلاً به همدیگه معرفی شدیم
پدرم گفت خدا به این دختر خیر بده و هر چی از خدا میخواد سر راهش قرار بده تو این چند روز تمام زحمتهای ما به گردن این خانم بوده اول که کلید خونت را داد دستمون بعد هم همش تو رفت و اومد بود و نذاشت آب تو دل ما تکون بخوره. دیگه از نگرانی اش نگم که حال و روزش از ما بدتر بود و کارش شده بود گریه، زاری و دعا کردن.
آیدا گفت اختیار دارید من که کاری نکردم هر کاری هم کردم انجام وظیفه بود و در برابر کارهایی که بردیا تو این مدت برا خواهرش کرده اصلا به حساب نمیاد.
بعد رو به من گفت پدرتون نسبت به من لطف دارند اما یه مقدار در مورد نگرانی من غلو کردند و نگفتند که خودشون این چند روز مردند و زنده شدند تا تو به هوش اومدی.
گفتم از اینکه باعث نگرانیتون شدم معذرت میخوام. اما من هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده شما میدونید؟
پدر مادرم گفتن دیگه جای نگرانی نیست، فقط زودتر خوب شو و سر پا شو
آیدا گفت یه هفته پیش نزدیک ظهر بود من سر کار بودم مژگان زنگ زد بنده خدا آنقدر وحشت زده شده بود که نمیتونست حرف بزنه پرسیدم چی شده با ضجه و گریه گفت بردیا تصادف کرد او را بردن بیمارستان. گفتم درست حرف بزن ببینم چی شده گفت دادگاه که تموم شد ازش جدا شدم و اومدم بیرون چند لحظه بعد بردیا هم اومد بیرون دوباره چشمش به من افتاد اصلا هوش و حواسش سر جا نبود داشت عرض خیابان را طی میکرد که یه دفعه یه ماشین کوبید بش و بردیا جلو چشام رفت بالا و با سر نقش زمین شد من به طرفش دویدم و مردم هم جمع شدند و زنگ زدن اورژانس و در حالی که همینطور از سرش خون می رفت او را بردند بیمارستان از آخر هم گفت با اینکه ازش جدا شدم ولی اگه برا بردیا اتفاقی بیفته من هرگز خودمو نمی بخشم.
مادرم گفت: به ما هم مژگان زنگ زد گفت تصادف کردی بنده خدا از آنروز مرتب با ما تماس میگیره و نگرانته همش میگفت فکر نکنید من از بردیا بدی دیدم و جدا شدم من تا لحظه ای که ازش جدا میشدم عاشقانه دوستش داشتم برا همین نتونستم بشینم و زجر کشیدنش را بخاطر مشکلی که از من بود تماشا کنم.
پدرم گفت مژگان زن بی نظیری بود حیف که خدا یه بچه بتون نداد بمونه زندگیشو بکنه این بلا هم سر تو نیاد.
من گفتم جدایی ما چه ربطی به این اتفاق داره؟
مامانم گفت: چرا پسرم اگه این مشکل برات پیش نمی اومد و هوش و حواست سر جا بود چرا باید صاف صاف میرفتی جلو ماشین که تصادف کنی؟
برادرم گفت: ولی من از کار پدر مژگان دلخور شدم چون از پرسنل بیمارستان شنیدم به زور و التماس دخترش تا اینجا میاد ولی دیگه صبر نمیکنه ببینه چی بر سر تو میاد و میگه او دیگه هیچ ربطی به ما نداره خودش هزارتا کس و کار داره مژگان بش میگه بابا من تا یه ساعت پیش زنش بودم حالا درست نیست بزاریم بریم او که تو این شهر کسی را نداره لااقل صبر کن زنگ بزنیم کس و کارش بیاد بعد بریم اما به خرج پدر نمیره و دست دخترشو میکشه و میبره.
گفتم داداش خودتو ناراحت نکن هر چی باشه او هم در اون لحظه بخاطر جدایی دخترش ناراحت بوده شاید براش سخت بوده بمونه با شما چشم تو چشم بشه.
پدرم صورتمو بوسید و گفت حق با توئه پسرم من به عنوان یه پدر بش حق میدم و خدا را شکر میکنم که خودش در آن لحظه نگهدارت بوده که نیاز به کسی نداشته باشی.
در همین موقع مأمور حراست بیمارستان سر رسید و گفت: وقت ملاقات تمامه لطفاً غیر از یه نفر همراه مریض بقیه برن.
آیدا به مأمور گفت من تازه اومدم و خواهش کرد چند دقیقه فرصت بیشتر بده اما او قبول نکرد
پدرم گفت اشکال نداره من پایین منتظر می نشینم تو که رفتی من بر میگردم
آنها که رفتن آیدا گفت چه خانواده با صفا و مهربونی داری.
+خندیدم و گفتم پدرم با تعریفی که ازت کرد فکر کنم برات نقشه داره و قراره عروسش بشی حالا ببین کی گفتم همین که من سرپا بشم میان خواستگاری؟
_با خنده گفت منم قبول میکنم.
اونوقت مژگان هم من، هم تو را میکشه پس بهتره قبل از اینکه به فنا بری یه فکری بکنی.
نگران نباش من قبلاً به خواهرت گفتم نامزد دارم که داره خارج از کشور درس میخونه.
خندیدم و گفتم مغزت کار افتاده یاد گرفتی کجا و چطوری دروغ بگی
چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت
گفتم ضمناً بابت اینکه کلید خونه را به خانوادم دادی ممنونم حالا خودت این چند شب کجا میرفتی؟
خندید و گفت اگه فکر میکنی من تو این مدت شبا رفتم انزلی و تنها خوابیدم کور خوندی همون روز که از راه رسیدن و کلید دادم رفتن خونت رفتم کلی وسایل خریدم و رفتم خونت. اونا هم هی تعارف می کردند و می گفتند این چه کاری بوده کردی، ما را خجالت دادی و از این حرفا بعدم گفتن شام را پیششون بمونم هرچند به خاطر وضعیت تو کسی حال و روز خوبی نداشت اما انگار از همصحبتی با من خوششون اومده بود تا اینکه دیر وقت شد و چون فهمیدن باید برم انزلی گفتن دیر وقته کسی هم که منتظرت نیست همینجا بمون من هم از خدا خواسته قبول کردم واحد های خونت را زنونه مردونه کردیم و من پیش خانما خوابیدم.
+سه تا گوشت گذاشتن جلو دهن گربه.
_اخم نازی کرد و گفت خجالت بکش من چطور میتونستم زمانی که تو داشتی با مرگ دست و پنجه نرم میکردی به لذت خودم فکر کنم.
+شوخی کردم بابا.
_بحث را عوض کرد و گفت بی معرفت خودت که داشتی می مردی منم نزدیک بود دق مرگ کنی.
+تو دیگه چرا
_با اینکه حالت خوب نیست و نباید الان این حرف را بزنم اما موقعی که بی هوش بودی با خدا عهد کردم اگه زنده موندی و به هوش اومدی در اولین فرصت بگم و ازت حلالیت بطلبم.
+نمیخواد بگی خودم میدونم چی میخوای بگی؟
_نه این یکیو نمیدونی
+بگم ببینی میدونم
_بگو
+تو از مژگان خواستی که برا جدایی اقدام کنه درسته؟
آیدا رنگش مثل گچ سفید شد و گفت آره ولی ببینم اینا مژگان بهت گفت؟
+نه مثل روز برام روشن بود این تصمیم رو باز تو گرفتی ، تو وقتی دیدی شراره نیامد ترس برت داشت نکنه من بخاطر اینکه تنها موندم همه قول و قرار ها را بهم بزنم و مژگان را ازت بگیرم.
_با این حال اینقدر راحت طلاقش دادی؟
+اگر چه این تصمیم را خودش نگرفته بود اما فهمیدم دیگه دلش پیش من نیست و همه فکرش تویی برای همین خواستم راحتش کنم خب حالا نگفتی چرا میخواستی دق مرگ بشی؟
_همون لحظه که زنگ زد و خبر تصادف تو را داد گفت اگه بردیا بمیره نه خودمو میبخشم، نه تو را و نه دیگه میخوام ریختتو ببینم
+تو هم نگران شدی من بمیرم و تو مژگان را از دست بدی؟
_نه دیوونه این چه حرفیه راستش فکری شدم دیدم مقصر ترین فرد تو اتفاقات اخیر بخصوص باعث جدایی مژگان منم و همش به خودم لعنت میدادم و میگفتم آخرش با خود خواهیم بنده خدا را به کشتن دادم و همش به خدا التماس میکردم تو زنده بمانی و من فرصت داشته باشم ازت بخوام مرا ببخشی.
+حالا ازش خبر داری؟حالش خوبه؟
_تو اول بگو مرا میبخشی؟
سکوت کردم و داشتم با سکوتم آزارش میدادم که گفت حق داری نبخشی
گفتم فکر نمیکنی توقع زیادیه که انتظار داری اینقدر زود ببخشمت؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
خندیدم و گفتم دیوونه تا حالا دیدی بردیا از کسی کینه به دل بگیره؟
اخماش باز شد و گفت جدی جدی مرا بخشیدی؟
گفتم آره بخشیدم
_دمت گرم که اینقدر مهربانی.
+حالا از مژگان بگو.
_تا جایی که من خبر دارم کارش شده بود گریه و دعا کردن برای اینکه تو به هوش بیایی و خوب بشی وقتی دیروز بش خبر دادم که به هوش اومدی و حالت خوبه خیلی خوشحال شد انگار دنیا رو بش داده باشند ! دوست داری باش حرف بزنی؟
+دوست دارم ولی ممکنه پدر مادرش متوجه بشن و براش درد سر بشه.
_باشه هر رقم تو بگی.
+تو این مدت از شراره خبری نشد
_نه متاسفانه
+خوب شدم میخوام بازم برم خواستگاری!
_نه مثل اینکه تو برا مردن خیلی عجله داری
+چه ربطی داره میگم دفعه قبل گفتید زن دارم حالا دیگه زن ندارم.
_باشه حالا فعلا خوب شو چهار روز دیگه عیده باید شب عیدی بیایی دو تا فروشگاه را مدیریت کنی من مثل خر تو گل موندم ههههه
گفتم دور از جونت اما درست میگی شب عید سرت خیلی شلوغ میشه منم که اوضاع خوبی ندارم پس خودتی و دوتا فروشگاه ببینم چکار کردی.
گفت مژگان که بیاد خودش از پس همه چی بر میاد.
خندم گرفت
_به چی میخندی
+به سادگی تو
_آخه برا چی
+برای اینکه تو فکر میکنی برگشتن مژگان به همین سادگیه
_تو فکر میکنی غیر از اینه.
+حتی یک درصد هم شک ندارم اگر غیر این بود چرا بعد جدایی رفت و چرا هنوز برنگشته
هنوز که دیر نشده من مطمئنم مژگان راهی پیدا میکنه و بر میگرده.
به همین خیال باش تو با این کارت مژگان را از من نگرفتی از خودت گرفتی
در همین موقع گوشی آیدا زنگ خورد قبل از جواب گفت بفرما حلال زاده خودش زنگ زد و جواب داد صدای مژگان را که آن طرف خط شنیدم دیگه تاب نیاوردم و گوشی را گرفتم، بغضم ترکید و به اندازه تمام سالها که گریه نکرده بودم گریه کردم و او هم گریه کرد و گفت خدا را شکر که زنده موندی وگرنه من خودم را نمی بخشیدم بعد کمی بهم روحیه داد و خداحافظی کرد، گوشی را دادم به آیدا تا با هم حرف بزنند آیدا پرسید عزیزم هنوز تصمیم نداری برگردی شمال؟
گفت پدرم تو این یه هفته آنقدر ناراحت بود که من جرات نکردم در مورد برگشتن بش حرفی بزنم باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد
نگرانی را به وضوح در چهره آیدا دیدم اما برای دلخوشی خودش و مژگان گفت آره با صبر درست میشه و من مطمئنم تا چند روز دیگه تو اینجایی.
تماس آیدا که تمام شد پرسیدم از گوشی من خبر نداری ؟
چرا مژگان اونا از تو صحنه برداشته بود قبل رفتن به من داد منم دادم به بابات
گفتم بابت همه چی ازت ممنونم حالا بهتره تو دیگه بری و برا اینکه پدر مادرم بخاطر مدت طولانی که اینجا بودی فکر بد نکنند بگو من با گوشی تو به مژگان زنگ زدم.
پدرم که پیشم برگشت و گوشیما داد دستم و من بلافاصله به پی وی شراره تو واتساپ و تلگرام سر زدم ولی هنوز پیام هایی که بعد از از مراجعت از کرمانشاه براش فرستاده بودم سین نشده بود. بار دیگه با نا امیدی باش تماس گرفتم خاموش بود
چند روز بعد هنوز تو بیمارستان بستری بودم که آیدا زنگ زد مامانم کنارم بود رد تماس دادم و مامانمو پی نخود سیاه فرستادم و به آیدا زنگ زدم داشت گریه میکرد
+چی شده؟چرا گریه میکنی؟
_پدر مژگان به مژگان گفته حق نداری از خونه بیرون بری چه برسه به اینکه بزارم برگردی شمال.
+من قبلاً این مسئله را به شما گفته بودم یادتونه؟ اما شما جدی نگرفتید و او گفت زمانه پدرم را عوض کرده
_آره حق با تو بود حالا به نظرت باید چکار کنیم
+جز اینکه صبر کنید هیچ راه دیگری ندارید
_کاش به حرفت گوش کرده بودیم لا اقل اونطوری همش در دسترسم بود.
+شما فکر می کردید اختیارش از دست من خارج بشه به دست خودش میفته فکر نمی کردید که…
_حرفمو قطع کرد و گفت هم حالا هم کاری میکنم به دست خودش بیفته
+چکار میخوای بکنی؟
_فراریش میدم.
+تو دیوانه ای
_چرا؟
+اون پدرش که من میشناسم تا پیداش نکنه و او را نکشه دست بر نمی داره بعد هم اگه بفهمه تو هم در فرار او نقشی داشتی حساب تو را هم میرسه.
_یعنی هیچ راهی نداره؟
+چرا یه راه هست.
_چه راهی
+صبر کنی
_چقدر تا کی
+شاید تا آخر عمر من نمیدونم. در همین موقع مادرم برگشت حرفا پیچوندم و کمی بعد تماس را قطع کردم.
تا شب فکرم درگیر جدایی آیدا و مژگان و از طرفی مدیریت دو تا فروشگاه بود که واقعاً از عهده آیدا خارج بود و منم با این حال و روز کاری از دستم بر نمیومد و میدونستم اگه مژگان برگرده همه مشکلات حل میشه اما افسوس که الان نه من نه خودش کوچکترین اختیاری برا تصمیم گیری نداشتیم که ناگهان فکری به ذهنم رسید که به احتمال زیاد جواب میداد
آیدا شب پیام داد بردیا من دارم دیوونه میشم تو را خدا فکری بکن راهی پیدا کن پس ما چکار کنیم
پدرم که بالاسریم بود کنارم رو صندلی تخت شو دراز کشیده و خوابیده بود بلند شدم و آرام از اتاقم بیرون رفتم و گوشه ای دنج گیر آوردم و به آیدا زنگ زدم و گفتم نگران نباش من یه راهی پیدا کردم
_با خوشحالی پرسید چه راهی
+برو خواستگاری
_عصبی شد و گفت مسخره
+مسخره خودتی! چی خیال کردی؟ مگه عاشقش نیستی عشق تاوان داره، ببینم با این همه ادعا چقدر میتونی برا عشقت مایه بزاری
_حاضرم زندگیمو بدم تا او بیاد پیشم اما تو میگی برو خواستگاری آخه اینکه راهش نیست.
+پس راهش چیه؟
_نمیدونم بخدا اگه میدونستم یه لحظه درنگ نمیکردم
+خب خدا را شکر همین که اعتراف کردی نمیدونی چکار کنی جای شکرش باقیه چون هر بار فکر کردی میتونی کاری برای خودت و بقیه انجام بدی گند زدی…
_باشه باشه اگه بگم گه خوردم و غلط کردم خوشحال میشی من فکر میکردم ما را بخشیدی و میتونی کمکم کنی.
+سر جریان مژگان بخشیدمت و تصمیم دارم کمک کنم مژگان پیشت برگرده ولی سر جریان شراره نمیتونم ببخشمت.مگر اینکه مرا به او برسونی.
_باور کن اگر راهی بود که شراره را راضی کنم برگرده تا حالا هزار باره این کارا کرده بودم او آخرین بار بهم گفت دیگه حاضر نیست حتی یه لحظه مرا ببینه تو بگو چکار کنم من همون کارا میکنم
+من چه میدونم اگه میدونستم که خودم اینکارا میکردم.
_حالا تو میخوای چیکار کنی؟ میتونی مژگانو به من برگردونی؟
+من فقط میتونم همه چی را به روال قبل برگردونم یعنی قبل از اینکه بریم صیغه طلاق را جاری کنیم در صورتی که مژگان و من موافقت کنیم به زندگی مشترک ادامه بدیم چون حکم طلاق توافقی بوده حکم دادگاه بر میگرده.
_خب اینکه خیلی عالیه همین کار را بکن.
+نه دیگه نشد اون موقع من برای اینکه مژگان را پیش تو بفرستم بهاشو میگیرم تا برات عبرت بشه برای چیزی که راحت به دست آوردی طمع نکنی.
_باورم نمیشه تو میخوای سر مژگان معامله کنی؟
+بهتره باور کنی عشق من به مژگان دیگه تمام شد حالا میخوام ببینم تو که اینقدر ادعای عاشقی میکنی براش چکار میکنی؟
_هر چه بخوای بهت میدم فقط او را بهم برگردون.
+من اصلاً شوخی نمیکنم پس بیشتر در مورد حرفی که میزنی فکر کن چون ممکنه پشیمان بشی
_نیاز به فکر کردن ندارم و رو حرفم میمونم.
+باشه پس صبر کن وقتی از اینجا مرخص شدم بهت میگم چیکار کنی ضمناً نباید در این مورد مژگان چیزی بدونه پس اگه از صحبتهای امشب حرفی به مژگان زدی هیچ کاری برات انجام نمیدم
_باشه قول میدم چیزی نگم.
گوشی را که قطع کردم برا مژگان پیام دادم هر موقع شرایط داشتی به من زنگ بزن.
در کمتر از یک دقیقه بهم زنگ زد
_سلام بردیا
+سلام
_با ناراحتی گفت: دیدی با ندانم کاری چه خاکی به سرم کردم تو را به آن روز انداختم خودمم بدبخت و خونه نشین کردم.
+میبینم هر دو به غلط کردن افتادید
_آره خوشحال باش
+به نظرت من الان خوشحالم
_نمیدونم
+خوشحال نیستم دلم از این میسوزه من همه اینها را پیش بینی کردم و بت گفتم اما تو به جای اعتماد به من حرف آیدا را گوش کردی و با تمام حسن نیتی که نشون دادم بازم راه خودتو رفتی آخه دختر من به تو چی بگم من این اواخر ده روز تو را ندیدم از تنهایی داشتم دق میکردم اما وقتی میدیدم خوشحالی دلم نیامد لحظه ای خوشی تو را بگیرم اما در عوض تو …
_زد زیر گریه تو را خدا اینها را نگو داره قلبم میاد تو دهنم
+باشه عزیزم گریه نکن قصد اذیت کردنت را نداشتم بعد این تصادف دل نازک شدم و زود دلم میشکنه.
_قربون دلت برم
+مژگان بخند برات یه خبر خوب دارم
_آرام شد و با کنجکاوی پرسید چه خبری؟
+تصمیم گرفتم به هر قیمتی برت گردونم شمال
_مگه میتونی؟چطوری؟
+با اون کار نداشته باش فقط تو را خدا اینبار به من اعتماد کن مبادا به حرف این دختر گوش بدی فرار کنی میدونی که اگه فرار کنی چی میشه؟ آبروی پدر و مادر و خودت که تو محل میره هیچ، آبروی من هم میبری میدونی که دهن مردم را نمیشه بست همه برات داستان می سازند که هرزه بوده شوهرش طلاق داده حالا هم رفته دنبال هرزگی پدرت هم که نمیتونه ساکت بمونه میگرده تا پیدات کنه و با کشتنت این ننگ را پاک کنه.
_باشه قول میدم فقط بگو مطمئن باشم این کارا میکنی
+آره من تلاشمو میکنم بقیش با خداست.
_ممنونم که هنوز به فکرمی راستی کی مرخص میشی؟
+فکر کنم فردا پس فردا؟
_مرخص شدی با پدر مادرت میایی اصفهان دیگه؟
+آره چطور؟
_دلم برات تنگ شده میخوام هر رقم شده ببینمت.
+پدرت میزاره؟
_نه قاچاقی.
+دیوونه.
بالاخره روز مرخصی از بیمارستان فرا رسید حالم تا حد زیادی خوب شده بود و دکترا گفته بودن با یک ماه استراحت در منزل همه چی خوب خوب میشه آیدا زنگ زد و گفت هرچی خواسته باشی قبوله حالا بگو چکار کنم
+یادت که نرفته گفته بودی هر چی بخوام میدی؟
_آره مطمئن باش میدم
+حتی اگه تمام اموالتو بگیرم؟
_ارزش مژگان از تمام اموالم بیشتره
+بسیار خوب من به ویلای انزلی بسنده میکنم.چطوره؟
بلافاصله گفت خوبه حرفی نیست
+برای اینکه مطمئن بشم وکالت سه دانگ را الان باید بدی مشکل نداری؟
_نه کی بریم محضر
+از بیمارستان که مرخص شدم مستقیم میام محضر.
یک ساعت دیگه با سر باندپیچی شده از بیمارستان مرخص شدم و طبق وعده به اتفاق برادرم به محضر رفتم و آیدا وکالت نیمی از ویلای انزلی را به من داد. از او جدا شدم و به خونه برگشتیم دوش گرفتم مدارک نیاز و همه طلاهای مژگان حتی حلقه ازدواج که برام خریده بود و سکه هایی که در این مدت پس انداز کرده بودیم همه را برداشتم و به اتفاق پدر و مادر و برادرم به اصفهان حرکت کردیم
دو روز بعد از حضورم در روستا و ملاقات فک و فامیل که به دیدن من میومدن به پدرم گفتم اگه صلاح بدونید من میخوام به دیدن پدر زن سابقم برم
_چرا میخوای اونجا بری؟
+یه دینی به گردنم هست باید ادا کنم.
_نمیشه بزاری برا بعد
+نه لازمه الان برم
_پس با هم میریم
+نه نمیخوام کسی باهام بیاد میترسم ترش رویی کنه من خوشم نمیاد کسی به شما بی احترامی کنه.
_باشه هر رقم خودت میدونی.
گذاشتم زمانی رفتم که میدونستم بابای مژگان خونه است.
در زدم مادر مژگان درا باز کرد سلام کردم جواب داد گفت خدا را شکر زنده ای خیلی نگرانت بودم.
گفتم ممنون، اومدم حاج آقا را ببینم زیاد مزاحم نمیشم حالا میشه بیام داخل.
مونده بود چی بگه گفتم خواهش میکنم به احترام نون و نمک که خوردیم
صدای پدر مژگان را شنیدم که گفت تو اگه احترام نون و نمک میدونستی که نمک نمیخوردی نمکدان بشکنی برو از اینجا، خانم تو هم در را ببند و بیا تو
از لای در گذشتم و تو حیاط ایستادم بابای مژگان تو ایوان ایستاده بود طرفش دویدم و تا اومد کاری کنه دستشو گرفتم و بوسیدم بعد گفتم تو را خدا مرا ببخش من شرمنده ام
دستش را کشید و گفت من گفتم تو مردی چطوری جون سالم به در بردی؟
+شاید خدا فرصت دوباره داد تا بیام اینجا و از شما و مژگان خانم بخاطر اینکه آبروی این بنده حقیر را نبردید تشکر کنم و باز ازتون حلالیت بگیرم.
_اگه به احترام پدرت نبود این کار را میکردم
+به هر حال باز هم ازت ممنونم
_باشه حالا دیگه برو.
+ولی من هنوز حرفامو نزدم.
_دیگه چی میخوای بگی؟
+من دینی به گردنم دارم که باید ادا کنم.
بالاخره دلش به رحم آمد و گفت بیا تو.
+رفتم تو خونه، نشستیم و ابتدا جعبه جواهرات مژگان را از تو کیفم در آوردم و گفتم اینها طلاهای مژگان خانمه که مقداری را زمان ازدواج و مابقی را در طی این سالها براش خریده بودم که وظیفم بود بهش برسونم
او که گویی غم جدایی دخترش باز براش تداعی شده بود با غصه گفت دخترم سیه بخت شد رفت دیگه این طلاها به چه دردش میخوره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم بازم شرمنده ام و ادامه دادم ببینید حاج آقا دخترتون از حقش گذشت و از من جدا شد اما من نمیتونم زحماتی که او پا به پای من کشید نادیده بگیرم برا همین نشستم حساب کردم و اومدم حقش را بدم اما یه خواهش هم از شما دارم میخوام بگم من به دخترتون بد کردم اما شما دیگه بد نکنید من با کار اشتباهم عشق را در او کشتم شما لااقل امید به زندگی را در او نکشید
_ منظورت چیه؟ من چیکار میتونم براش بکنم؟
+شما قبلاً اومده بودید شمال و فروشگاه مرا دیده بودید و حتما خبر دارید من یه شعبه دیگه هم انزلی با خانمی جوان به صورت شراکتی افتتاح کردم الان من کل سهمم از اون فروشگاه را میخوام به مژگان که واقعا حق خودشه واگذار کنم اون خانم هم دست تنهاست و نمیتونه از عهده کار بر بیاد و شما میدونی مژگان چقدر تو این کار سررشته داره اجازه بدید بره انجا برا خودش کار کنه
بر آشفت و گفت یعنی دخترمو تنها آواره غربت کنم
+با تعجب گفتم غربت! شما نگران چی هستید مردم دخترشون رو میفرستند خارج نگرانی شما را ندارند اینجا که وطن خودشه و تازه چند سال توش زندگی کرده دیگه غریبه نیست. تازه آواره هم نمیشه چون دخترتون با همون خانم که گفتم یه ویلا شراکتی دارند که میتونند بی دغدغه توش زندگی کنند اتفاقاً شریکش هم جدا از خانوادش تنها زندگی میکنه و میتونند همدم خوبی برا هم باشند. یه پژو پارس هم پارسال به نیت مژگان خریدم که آن هم به مژگان میدم که مطمئن باشم دیگه دینی به گردنم نیست هرچند تمام اینها بازم نمیتونه شرمندگی مرا در مقابل لطف شما جبران کنه.
_من باید در این مورد فکر کنم
+البته این حق شماست که نگران باشید و بخواهید بیشتر در این مورد فکر کنید اما به عنوان آخرین پیشنهاد میگم شما برا اینکه خیالتون راحت راحت بشه یه سر با دخترتون برید اوضاع را از نزدیک ببینید مطمئنم وقتی دیدید او چگونه میتونه از عهده خودش و کار و کاسبی بر بیاد خودتون راضی نمی شید او را اینجا خونه نشین کنید.
_باهاش حرف میزنم ببینم نظر خودش چیه.
+پس لطفاً فردا بیایید بریم محضر من همه نقل و انتقالات را انجام بدم.
باشه تا صبح خبر میدم.
پس دیگه با اجازتون من میرم دم در داشتم خداحافظی میکردم گفت تو جوون خوبی بودی نمیدونم چرا گول شیطان را خوردی؟
+شرمنده حاج آقا جوان بودم و خام شما حلالم کنید
_تو هم دخترمو حلال کن شاید جایی برات کم گذاشته که تو سر از بیراهه در آوردی.
دردی در دل داشتم که نمیتونستم به زبون بیارم، اشک توی چشمام حلقه زد و با بغض گفتم این حرفا نزنید حاج آقا من جز خوبی چیزی از او ندیدم، بغضمو فرو خورم و رو به مادر مژگان کردم و ازش حلالیت خواستم و گفتم سلام مرا به مژگان خانم برسونید و بگید مرا ببخشه.
از ساختمان وارد حیاط شدم و مژگان را دیدم که پشت پنجره اتاقی مشرف به ایوان ایستاده و داره نگاهم میکنه و هچو باران بهاری اشک می ریزه لبخند زدم و طوری که پدر مادرش متوجه نشن بوسی براش فرستادم و از خونه بیرون زدم.
تو راه بودم که مژگان زنگ زد هنوز داشت گریه می کرد پرسیدم چرا گریه میکنی
گفت بردیا جان نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره سر پا دیدمت
+قربونت برم عزیزم و خیلی خوشحالم که مهرم از دلت بیرون نرفته
_ خودت میدونی که مهرت فقط با مرگم از دلم بیرون میره.
+اما قبلاً یه بار گفته بودی که مهرمو از دلت بیرون کردی و آیدا را جایگزین کردی
_آره چون خواستم ازم بدت بیاد و طلاقم بدی اما هر کی جای خودش
+امان از دست تو همش بهم دروغ گفتی
_باور کن این جدایی به نفع هردومون بود
+اما من دوستت داشتم و فقط برا این طلاقت دادم که دیدم تصمیمتو گرفتی و جنگیدن بی فایده بود.
_بردیا
+جانم
_چرا امروز اینکار را کردی
+چکار کردم
_به بابام گفتی بخشی از اموالتو به نامم میکنی باور کن عذاب وجدانی گرفتم که نگو
+بعداً در این مورد حرف میزنیم فقط لطفاً تو هم تلاش کن پدرت را راضی کنی قبول کنه تو برگردی سرکارت با حرفای من تا حد خیلی زیادی متقاعد شده بود بقیش به خودت بستگی داره کافیه یه جور رفتار کنی که بتونه بهت اعتماد کنه و خیالش راحت بشه که آنجا میتونی از پس خودت بر بیایی.
_باشه فعلاً دارن صدام میزنند پس تا بعد.
+باشه برو اما یادت باشه فعلاً به آیدا چیزی نگی
_با عجله گفت باشه خداحافظ.
زنگ زدم به آیدا و گفتم آب دستته بزار زمین و خودت و برسون اصفهان
_با نگرانی پرسید چرا؟
+برا خواستگاری
_دیوونه
+جدی میگم
_درست بگو چی شده
+با پدر مژگان صحبت کردم راضی اش کردم خودش دست دخترشو بزاره تو دستت ببری شمال
_اینجا بودی عاقلتر بودی رفتی اونجا کسخل شدی اینها چیه میگی
+باور نمی کنی
_معلومه که نه
+به کیرم، خداحافظ.
_داد زد قطع نکن غلط کردم فقط بگو جریان چیه من گیج شدم
+تا حرکت نکنی چیزی نمیگم پس تا دیر نشده راه بیفت تو راه زنگ بزن کامل برات توضیح میدم ضمناً یادت باشه با لباس سنگین بیایی که درست حسابی تو چشم بابا مژگان مورد اعتماد واقع بشی.
_حالا جدی جدی باید بیام.
+آره به نفعته به من اعتماد کنی.
_ولی من میترسم سر کارم گذاشته باشی تا بعد بهم بخندی.
+ای بابا مگه من مرض دارم .
_خدا نکنه مرض داشته باشی رفتم آماده بشم راه بیفتم.
ساعت چهار و نیم زنگ زد و گفت اول اتوبان رشت به قزوینم
گفتم خوبه معمولی بیایی تقریباً ۷ساعت دیگه اینجایی میشه تقریباً یازده،دوازده شب بعد اینکه قطع کردی به مژگان زنگ بزن بگو داری میری خونشون منتظرت باشه.
_نمیخوای بگی چی شده ومن چرا باید برم آنجا
+جریان صحبتم با پدر مژگانو تعریف کردم و گفتم کار تو اینه که بری صحبت های من را تایید کنی و پیش پدر و مادر مژگان به مژگان بگی: «بردیا که خودش را از مالکیت فروشگاه کنار کشیده و گفته شریک تو از این به بعد مژگانه منم که تو این کار سرشته ای ندارم هر چه منتظر شدم تو برگردی نیامدی شب عید بود و منم دست تنهام اگه خودتو نرسونی فروشگاه نابود میشه و به خاک سیاه می شینیم».
_عجب مخی هستی تو دیگه
+راستی حواست باشه آنجا شیطونی نمیکنی و خیلی مودب و محجبه میری و بر میگردی.
باشه چشم
صبح با حال ناخوش و سری که هنوز باند پیچی بود تو دفترخانه حاضر شدم و هر آنچه را که گفته بودم در حضور آیدا و پدر مژگان به مژگان واگذار کردم بعد گفتم حاج آقا طبق رسم و رسومات جهیزیه دخترتون را من باید مرجوع کنم که در اولین فرصت که به شهرم برگردم آنها را جابجا میکنم فقط نمیدونم بفرستم اینجا یا ببرم ویلایی که الان دیگه به مژگان خانم تعلق داره؟
گفت مهم نیست اما اگه خواستی مرجوع کنی بهتره جایی بفرستی که خود مژگان قراره زندگی کنه.
موقع خارج شدن از دفترخانه پدر مژگان مرا به گوشه ای برد و گفت هر چی فکر میکنم تو دلیل جدایی از مژگانا دروغ گفتی چون در این مدت هر چه دقت کردم دخترم هیچ بدی از تو نگفت و امروز هم ذره ای نفرت تو چشماش دیده نشد پسر جون من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم اگر واقعا او بخاطر خیانت ازت جدا شده بود الان نگاهش به تو پر از نفرت بود اما اینطور نبود پس دلیل دیگه ای برا جدا شدن داشتید ولی دیگه نمیخوام بدونم چون هرچه هست به خودتون مربوطه حتما دلیل مهمی برا جدایی داشتید حالا میخوام ازت یه خواهش بکنم
گفتم اگه جونمم بخواهی دریغ نمیکنم
مژگان اونجا تو شهر غریب بی کسه تا جایی که میتونی مثل یه برادر هواشو داشته باش.
مطمئن باش همین کار را میکنم
فقط میمونه یه چیز دیگه
چی حاج آقا
تو دادگاه یه سیلی بت زدم نمیخوام اون دنیا جلومو بگیری همینجا قصاص کن
چشم حاج آقا پس لطفاً چشاتونو ببندید چشاشو بست و منتظر شد
پرسیدم حاج آقا با کدوم دستتون زدید
_دست راستم
خم شدم و دستشو تو دستم گرفتم و بوسیدم
چشماشو باز کرد، گفتم شما جای پدرم هستی من از شما کینه ای ندارم اشکش جاری شد من هم گریه ام گرفت و درحالیکه هر دو اشک می ریختیم صورت همدیگه رو بوسیدیم.
بعد از ظهر همان روز آیدا زنگ زد و گفت تا چند دقیقه دیگه قراره به اتفاق مژگان و پدر و مادرش به طرف شمال حرکت کنند و چندین بار ازم تشکر کرد و گفت این خوبی را هرگز فراموش نمیکنم
گفتم حالا دیدی اینجا اومدم کسخل نشدم و همانطور که گفتم پدر مژگان خودش دست دخترشو تو دستت گذاشت
خندید و گفت آره والا، حق با تو بود ولی یه(به کیرم) همچین جیگر خنک کن هم بهم حواله دادیا فکر نکن یادم رفت.
با خنده گفتم خب به کیرم که یادت نرفت.
_با خنده گفت خیلی بی شعوری.
گفتم ولش کن تا یادم نرفته خواستم بگم هر موقع رسیدی رشت برو در خونه من ترمز کن (بگو بردیا کلید داده و سفارش کرده پارس را برداریم) پارس را در بیار و تحویل مژگان بده بعد برید تو ویلا بخوابید صبح هم با هم برید فروشگاه تا از نزدیک کار مژگان را ببینند با توجه به شناختی که من از پدر و مادر مژگان دارم او برای اطمینان خیالش داره میاد و وقتی ببینه همه چی همانطور که انتظار داره پیش میره با رضایت برمیگرده فقط تخت دو نفره اطاق خواب ویلا براش سوال بر انگیزه که میتونی بگی ویلا را با وسایل خریده بودید و این تخت هم توش بوده.
+بنازم مخ که نیست کامپیوتره من که عمرا بتونم به این مسائل جزیی دقت کنم
+راستی نماز و حجاب در این چند روز از همه چی مهمتره.
_بااااشه.
سه شب بعد مژگان زنگ زد و گفت پدر و مادرم خوشحال و با خیال راحت سوار اتوبوس اصفهان شدند و دارند بر میگردند و من همه اینها را مدیون تو ام ولی هنوز نمیدونم چرا این کارا کردی باور کن من روزی که تو محضر بخشی از اموالتو به اسم من کردی میخواستم از خجالت بمیرم.
+حرف را عوض کردم و گفتم میتونم ازت یه کاری بخوام انجام بدی؟
_تو جون بخواه.
+من تا پایان تعطیلات نوروز اینجام زحمت بکش این ۲۵ روز را روزانه یکی دو ساعت به فروشگاه رشت سر بزن و آنجا را هم مدیریت کن.
_این کار را نمیگفتی هم انجام میدادم ولی جواب من را ندادی
+جواب سوالت بمونه برا روزی که برگردم چون باید در حضور آیدا جواب بدم فعلأ برو خوش باش.
مدت یک ماهی که برای بدست آوردن بهبودی پیش خانوادم بودم به تفریح و گشت گذار و دیدن دوستان قدیمی مثل برق و باد سپری شد و سلامتیم کامل برگشت.
فردای سیزده بدر به پدر و مادرم گفتم این مدت خیلی به شما زحمت دادم و نگرانتون کردم حالا دیگه با اجازتون میخوام برم سر زندگیم مادرم گفت بمیرم برات کدوم زندگی؟
+خدا نکنه مامان تو چرا بمیری دشمنت بمیره
_آخه تو حالا تنها تو اون شهر غریب چکار میکنی؟
+توکل به خدا بعد دلا زدم به دریا و گفتم نظر من اینه یه بار دیگه با شما به خواستگاری دختری که مژگان برام در نظر گرفته بود بریم
بابام گفت اگه اون دختر آیدا خانمه من حرفی ندارم.
مادرم: نه حاج آقا حواست کجاست اون دفعه که زنگ زده بودن گفتند اسمش شراره است تازه آیدا، اینطور که خودش گفته بود نامزد داره که خارج از کشور داره درس میخونه.
بابام گفت آیدا دختر خیلی خوبیه حیف شد که نامزد داره.
گفتم اتفاقاً شراره خانم هم دختر دایی آیدا و البته خیلی خوشگلتر و با معرفت تر از آیدایه بعد کلی از ویژگی های شراره تعریف کردم و در آخر گفتم من مطمئنم اگر خودتون او را از نزدیک ببینید بیشتر از آیدا به دلتون میشینه
مامان پرسید ازش عکس نداری؟
من که منتظر همچین سوالی بودم یه عکس با پوشش مناسب از شراره نشون پدر و مادرم دادم.
اونا با دیدن عکس لبخند رضایت زدن و مامانم به بابام گفت ماشاالله پسرمون از اول خوش سلیقه بود
گفتم همینطور که قبلاً گفتم این خانم خوشگل حدود شش ماه برام کار کرد مژگان این دختر را برام در نظر گرفت و باش حرف زد دختره بنده خدا موافق بود به عنوان زن دوم وارد زندگیم بشه اما گفت باید با پدرش صحبت کنیم.
مامان پرسید خب بعد چی شد؟
+باباش مخالفت کرد و گفت ما به کسی که زن داره زن نمی دیم علت اصلی درخواست جدایی مژگان هم همین حرف او شد چون میخواست راه را برای ازدواج من باز کنه فداکاری کرد و از زندگی من بیرون رفت حالا فکر کنم دیگه دلیلی برای مخالفت نداشته باشند.
مادرم نگاهی به پدرم کرد و گفت باشه پسرم هر موقع صلاح دونستی بگو تا بریم
گفتم فردا بریم چطوره؟
اینبار پدرم گفت خوبه میریم.
بعد از ظهر روز بعد با ماشین پدرم به طرف کرمانشاه به راه افتادیم آخر شب رسیدیم و استراحت کردیم با رسیدن صبح به شماره ای که از پدر شراره داشتم چند بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره جواب داد خودمو معرفی کردم و گفتم از زنم جدا شدم و اینبار با پدر و مادرم اومدم خواستگاری دخترت اجاره بدید مزاحم بشیم.
خنده تلخی کرد و گفت پسرم دیگه برا این کار دیر شده.
با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد و فکرم هزار راه رفت گفتم یعنی چی دیر شده؟
بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و هر چه زنگ زدم دیگه جواب نداد عصبانی شده بودم و نمیدونستم دارم چکار میکنم و به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم که چند دقیقه بعد پیامی برام فرستاد نوشته بود «نمیتونم جواب بدم یه ساعت دیگه بیا پارک معلم تا حرف بزنیم» کمی اعصابم سر جاش برگشت اما دلم همچنان آشوب بود
به هر سختی صبر کردم تا زمان سپری شد به پارکی که گفته بود رفتیم، پارک بزرگی نبود و از وسط پارک همه نقاط آن دیده میشد پدر شراره را ندیدم پدر مادرم روی نیمکتی نشستند اما من همچو اسفند رو آتش بودم و آرام و قرار نداشتم زنگ زدم جواب داد و گفت حوصله کن دارم میام مدتی بعد بالاخره پیداش شد
پدر و مادرم به احترام بلند شدند و به سویش رفتیم بعد احوالپرسی گفتم تعریف کن ببینم چی شده و بر سر شراره چه آمده.
گفت شراره الان دیگه نامزد داره و قراره سه روز دیگه ازدواج کنه
دنیا بر سرم چرخید و سرم گیج رفت، روی چمنهای پارک زانو زدم اشک توی چشمام حلقه زد و فریاد زدم خداااا، آخه چرا باید اینطور بشه مگر تو نمیدونستی که من عاشق اویم چرا عشق مرا گرفتی و به دیگری دادی پدرم به سمتم آمد و بهم نهیب زد که از زمین بلند شوم و خودم را کنترل کنم بغضم را فرو خوردم و بلند شدم. ایستادم و گفتم من تا با شراره حرف نزنم نمیزارم این ازدواج سر بگیره او باید بدونه من چقدر دوستش دارم سپس یقه پدرش را گرفتم و گفتم هنوز که ازدواج نکرده پس ممکنه حرفای من را بشنوه و نظرش عوض بشه یالا مرا ببر پیش شراره.
_نه دیگه نمیشه؟
+چرا نمیشه؟
_چون من به نامزدش قول دادم که شراره با او ازدواج میکنه.
+ببینم درست شنیدم؟ تو گفتی که من قول دادم یعنی اینکه شراره راضی نیست و تو به زور داری شوهرش میدی؟
_گرچه اولش راضی نبود ولی الان دیگه راضیه.
+میخوام برام بگی چطوری شد که اول راضی نبود بعداً راضی شد
_حقیقتا من هیچوقت نتونستم پدر خوبی برا دخترم باشم و همش باعث بدبختی و عذابش بودم بیچاره هر بار به من پناه آورد به جا کمک یه مشکل به مشکلاتش اضافه کردم دخترم که سالها تو خونه خواهرم تو ناز و نعمت بزرگ شده بود وقتی آمد پیش من و اوضاع مرا بی ریخت و من را دربدر و آواره دید تصمیم گرفت سر کار بره تا به اوضاع سر و سامان بده و خودش و مرا از فلاکت نجات بده خودم تو مغازه کادویی یکی از آشناها براش کار پیدا کردم مدتی بعد صاحب کارش که یه شخص مسن سال تقریبا هم سن خودمه یه خونه نقلی برامون اجازه کرد تا ما در آرامش باشیم.
همه چی داشت خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه همون شخص (که از قضا سالها پیش زنش فوت کرده) از شراره خواستگاری کرد و من تازه متوجه شدم این آقا محض رضای خدا این کار را برا ما نکرده اما چارهای نداشتم اگه مخالفت میکردم شراره بیکار و دوباره آواره میشدیم با این حال شراره قبول نکرد و صاحب کارش اخراجش کرد و گفت خونه را خیلی زود تخلیه کنید شراره بشدت افسرده شده بود طوریکه همون شب دست به خودکشی زد اما خدا را شکر به موقع رسیدم و نجات پیدا کرد طرف چند روز ما را به حال خود رها کرد اما بعد دوباره سر کلش پیدا شد و ازم خواست اجازه بدم خودش با شراره صحبت کند بعد به شراره گفت اگر با من ازدواج کنی خانم خونه میشی و برا خودت احترام و برو بیایی پیدا میکنی و دیگه نیاز به کار کردن نداری و پدرت را هم تا آخر عمر ساپورت میکنم، به این ترتیب شراره راضی به ازدواج شد.
عصبانی شدم و گفتم اسم تو هم میشه گذاشت مرد تو بجای اینکه به خدا توکل کنی دست دختر تو بگیری و از اون خونه بزنی بیرون و تلاش کنی ازش حمایت کنی دخترتو برا آسایش خودت فروختی؟ اون پاره تن تویه به تو پناه آورده بعد تو داری سر اون به خاطر آسایش خودت معامله میکنی تو فکر میکنی من نفهمیدم تو از خدات بوده که دخترت تن به این وصلت بده اما به این فکر کردی که فردا چطور باید سرتو جلو بستگانت بلند کنی تازه تو خیال میکنی این آقا با تو همیشه رفتارش مثل الان باقی می مونه همین که دخترت را گرفت کاری بات میکنه از خفت و خواری روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی چون دلیلی نداره تا عمر داری جور تو را بکشه؟ بعد صداما ملایم کردم و گفتم هنوزم دیر نشده از تصمیمی که گرفتی برگرد و مرا ببر پیش شراره تا با او حرف بزنم مطمئنم او حرفای من را بشنوه از تصمیم خود بر میگرده و راضی نمیشه آینده خودشو خراب کنه تو خوب میدونی شراره با اون همه کمالات با مردی به سن پدرش خوشبخت نمیشه اما من قول میدم او را خوشبخت کنم.
گفت ولی من نمیتونم این کار را بکنم
گفتم آخه چرا لعنتی.
_برای اینکه من الان دیگه یه شکست خورده بی کس و کار و آواره ام و جز شراره کسی را ندارم که ازم مراقبت کنه بنابراین آسایش من در گرو این ازدواجه.
+تو خدا را داری از چی میترسی؟
پدرم که تا این موقع ساکت بود گفت من شنیده بودم مردهای کرد غیرت دارند اما انگار تو مردی و مردانگی را خوردی و غیرت را ریدی من اگه میدونستم قراره از آدم بیغیرت و بی عاطفه ای مثل تو (که آسایش خودشو به خوشبختی دخترش ترجیح میده) دختر برا پسرم خواستگاری کنم پاما می شکستم هرگز قدم در این راه نمی گذاشتم حالا اگه تو هم بخواهی من نمیگذارم این وصلت انجام بگیره بعد هم به ما گفت ر