دستم رو بگیر (۲ و پایانی)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
دم …، بازدم …
تاریکی مطلق … سکوت مطلق …
دم …، بازدم …
دردی نداشتم …، بالاخره مرده بودم، تموم شده بود.
همه چیز آروم بود…
چیزی نمیدیدم، چیزی حس نمیکردم، چیزی نمیشنیدم؛ خلاصه رو ابرا بودم …
حس خوبی داشت، مثل آرامشِ محض بود …
دم …، بازدم …
بالاخره تموم شد ؟
مغزم مثل نوارِ خالیای بود که هنوز کسی پُرِش نکرده بود…
هیچی یادم نیومد، اصلا برام مهم نبود؛ چون به آرامش رسیده بودم، آرامشِ محض…
بیپ، بیپ، بیپ …
سکوت شکسته شد …
یه صدای نسبتا تیزی رو میشنیدم …
دم …، بازدم …
هنوزم تاریکی مطلق … ولی دیگه سکوت مطلق نبود ، حالا یه صدای عجیبی که تا حالا نشنیده بودم ،توی مغزم میپیچید …
بدنم رو حس نمیکردم، بهتر بگم، هیچ چیز رو حس نمیکردم …
دم …، بازدم …
صدا بیشتر و بیشتر و بیشتر میشد …
بیپ، بیپ، بیپ،
صدای جدیدی رو شنیدم ، به جز اون صدای تیزِ بیپ بیپ کُنان.
این صدا رو میشناختم، صدای نفس کشیدن بود …
ولی صدایِ نفسِ کی بود ؟
دم …
نفسم رو نگه داشتم تا مطمئن بشم صدا از من نیست .
آره، صدای من نبود …
بازدم …
صدای نفس کشیدنِ هرکی که بود، معلوم بود دلش پُر بوده و حسابی گریه کرده، چون هی با بینیش صدا در میاورد …
دم … ، بازدم…
کم کم صدا ها بیشتر و بیشتر میشد …
عه، دستم … بالاخره یه چیزی رو حس کردم …
دستم رو حس میکردم که کنارم بود …
میخواستم مطمئن بشم دارم درست حس میکنم …
انگشتم رو تکون دادم! … تکون خورد !!
تونستم ! انجامش دادم !
دم … ، بازدم …
صدای نفس های کسی که پیشم بود قطع شد …
یه دفعه یه صدایی اومد، مثلِ صدای بسته شدنِ درِ اتاق .
دوباره تنها شدم … هرکی که بود رفت …
دم …، بازدم …
صدای باز شدنِ در اومد …
صدای پا ، یکی ، دوتا ، سه تا …
زیاد بود …، حوصله نداشتم بشمرم، میخواستم از این حسِ خوب لذت ببرم …
رو ابرا بودم، آره رو ابرا بودم، خیلی لذت بخش بود …
تصور کن وقتی خسته کوفته از مسافرت برگشتی … همونجا که میگی هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه و دراز میکشی روی تختت؛ در همون حد…
صدا های اطرافم زیاد بود ولی هیچ چیز حس نمیکردم …
-دُ دُ ک ک تُ تُ ر ر ،
صدا ها اکو داشت … متوجه نمیشدم چه خبره …
دوست داشتم فال گوش وایسم و فضولیِ حرفای بقیه رو کنم ولی متوجه نمیشدم چی میگفتن…
-خو…م… دید… دست…و… تک…ن. داد…
بسه دیگه ، من که نمیفهمم چی میگید حداقل ساکت شید دارم لذت میبرم …
دم … بازدم…
*امیرعلی … دس… تک… بد…
یکی گفت امیر علی ، مطمئنم که درست شنیدم …
یکی داشت اسم منو میگفت، ولی متوجه نشدم چی میگه …
میخواستم از جام بلند شم، میخواستم چشمام رو باز کنم…
ولی پلکام جوری خسته بود که انگار که ۱۰ سال نخوابیده بودم…
دم …، بازدم …
یادم افتاد انگشتم رو حس میکنم …
تکون دادم، دوباره انگشتم رو تکون دادم …
نکنه واقعا ۱۰ سال نخوابیده بودم … میخوام بخوابم … ساکت شید !..
دوباره سکوت مطلق، تاریکی مطلق …
وای که چقدر حس خوبی داشت، دیگه هیچ صدایی نمیومد …
یه دفعه کل بدنم رو حس کردم، یه چیزی مثل برق از توی بدنم گذشت …
دستام، پاهام، کمرم ، دهنم، چشمام … همه رو حس کردم!
چشمام رو باز کردم، همه چیز به طرز وحشتناکی تار بود …
یه نفر جلو صورتم بود ، نه دو نفر ، شایدم چهار نفر …
تلو تلو میخورد ،
یه جا وایسا میخوام صورتت رو ببینم!
حرف گوش نمیکرد، هنوز تکون میخورد. کم کم همه چیز واضح تر میشد ، اون چند نفر به هم نزدیک شدن و تو یه لحظه تبدیل شدن به یک نفر …
موهای مشکی ، ابروی های پرپشت و مشکی، لبای سرخ …
جوون چه جیگری …
تا الان کجا بودی ؟ حوری بهشتی که میگن تویی ؟
لباتو میدی من؟
آخ ، کور شدم! چرا نور میندازی تو چشمم؟؟
گوشام یه سوتِ بلندی کشید و قفلِ صدا ها باز شد …
-واکنش نشون داد به نور …
-دکتر، هوشیاری شو به دست آورده …
تو شوک بودم، یادم نمیاد دقیقا بعدش چی شد …
دوباره تنها شدم توی اتاق؛
نه، تنها نبودم، یکی دیگه هم بود …
یه صدای بغض دار، نفس نفس زدن …
گریه …
یه صدای آشنا …، صدا رو میشناختم، ولی…
ولی یادم نبود صدای کیه …
به سختی سرم رو برگردوندم.
موهای طلایی…، سرش پایین بود؛ قطرات اشک روی صورتش می غلتید و میرفت پایین… بدون هیچ صدایی گریه میکرد.
با دستاش چشماش رو پاک کرد و سرش رو آورد بالا…
با من چشم تو چشم شد ! از روی صندلی بلند شد …
نفهمیدم دقیقا چی شد ، ولی …
ولی انگار به اندازه ۲ ثانیه خوشحال شد و خندید و بعد دوباره با صدای بلند شروع کرد گریه کردن …
این بچهی ناز چرا اینجوری میکنه ؟ داداش عقلت سر جاشه !؟
خودش رو بهم نزدیک تر کرد؛ مثل ابر بهار گریه میکرد.
چشماش ،… حس کردم توی چشماش غرق شدم …
چرا انقدر خوب بود این پسر… چرا انقدر دلنشین بود …
من تو رو کجا دیدم ؟ قبلا همدیگه رو دیده بودیم ؟
حال نداشتم دهنم رو وا کنم و حرف بزنم … تو ذهنم مرور میکردم حرفامو …
-امیر… امیر علی…؛ منم … سبحان …
سبحان ؟ چه اسم آشنایی…
یه دفعه یه جرقه توی مغزم ایجاد شد …
همهی اون تصاویر اومد جلوی چشمم، ۱۳ سالم بود که همسایه مون شد، اون روز ، اون صحنه ها
همه چی یادم اومد … آره خودش بود سبحانی بود که خایه شو نداشتم بگم دوسش دارم …
کل انرژی مو جمع کردم تو سینه ام و گفتم :
+دستم… رو… بگیر !
ابر بهار مون دیگه طوفانی شده بود، با صدای بلند گریه میکرد و دست منو فشار میداد …
خودکار از دستم افتاد و پرت شد بیرون از اتاق
یه نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم …
۷ غروب بود، بلند شدم تا خودکارم رو بردارم؛ چشمم خورد به سبحان که روی مبل خوابیده بود و از سرما خودش رو جمع کرده.
یه پتو انداختم روی سبحان و برگشتم توی اتاق.
صفحه رو ورق زدم و ادامه دادم .
وقتی که خبر بههوش اومدنم رو به داییم دادن؛ مرخصی گرفت و با زنداییم اومدم دیدنم تا جویای حالم باشن؛
از چهرهی داییم مشخص بود تو این مدت که بیهوش بودم حسابی شکسته تر شده.
با این حال بخاطر عوارض دارو ها و هرچی که بود؛ خیلی چیزی یادم نمیاد از اون لحظه ای که تازه به هوش اومدم.
ولی صبح روز بعدش که بیدار شدم؛ اولین چیزی که دیدم یه کلهی طلایی رنگ بود که کنار دست من خوابیده بود.
آروم دستم رو بلند کردم و گذاشتم روی سرش. تماس دستم با موهای بینقصش؛ منو یاد روز دومی انداخت که داشت برام ساک میزد و من برای اولین بار موهاش رو لمس کردم و متوجه اون حسِ بینظیر شدم.
آروم سرم رو چرخوندم تا یه ساعتی چیزی پیدا کنم که چشمم خورد به گوشی سبحان که روی میزِ کنارم بود .
به سختی خودم رو جابهجا کردم و گوشی رو برداشتم؛
ساعت ۸ و ۳۴ دقیقهی صبح بود.
گوشی سبحان توی صفحهی چت با مادرش بود و قفل نشده بود.
« -سبحان مامان نمیخوای بیای خونه؟ بگم بابات بیاد دنبالت ؟
+نه مامان تا امیرعلی نیاد منم نمیام »
یه خندهی رضایت از قلبم به سمت لبام جاری شد.
تیکه هایی از قلبم که دست سبحان مونده بود رو وقتی که بیهوش بودم گذاشته بود سر جاش ؛
گوشی رو گذاشتم روی میز و دوباره دستم رو کشیدم روی موهاش؛ موهای لخت و طلایی که بخاطر من و کنارِ من بودن چرب شده بود. ولی همونطور که بار اولی که دستم رو کشیدم متوجهاش نشدم؛ بازم نادیده گرفتم و به لمس موهاش و سرش ادامه دادم.
برعکس معمول؛ بیشتر از این که ناخوشایند باشه لذت بخش بود برام؛ چون به خاطر من و کنار من بودن چرب شده بود.
از اونجا و پیامی که ازش خونده بودم متوجه شدم که کنارم بوده و خونه نرفته. ولی اینکه چطوری مسئول های بیمارستان رو راضی کرده یه معما بود .
همینجوری تو افکار خودم غرق بودم که زنگ خوردن گوشیِ سبحان هم من رو ترسوند هم سبحان رو از خواب بیدار کرد.
سبحان درحالی که با حول و ولا دنبال گوشیش میگشت به من خیره شد ؛
بالافاصله گوشیاش رو قطع کرد و چشم هاش رو مالید و بعد در حالی که انگار تازه دوزاریش افتاده بود گفت :
-ببخشید گوشی من بیدارت کرد ؟
+نه من بیدار بودم؛ داشتم تو رو نگاه میکردم.
یه لبخند زد و دوباره به من خیره شد؛ بعد با دست راستش شروع کرد به مالیدن بازوی دست چپش.
+چیزی میخوای بگی ؟
-خب آره .
+چی ؟
-نمیدونم چجوری بگم؛
+راحت باش خوشگلم
-میشه بغلت کنم ؟ البته اگه دردت نمیاد! نمیخوام دردت بیاد.
+این چه حرفیه معلومه که میشه! در ضمن تصادف نکردم که بدنم درد کنه!
بدون هیچ حرکت اضافه ای خودش رو تو بغلم جا کرد؛
با خیس شدن زیر شونه ام متوجه شدم داره گریه میکنه.
به روی خودم نیاوردم و محکم تر توی بغلم فشارش دادم.
زمان از دستمون در رفت ولی مطمئنم پنج دقیقه ای همینجوری تو بغل همدیگه بودیم؛ تا اینکه پرستار اومد توی اتاق تا به من سر بزنه.
بعد از رفتن پرستار؛ سبحان نشست روی صندلیای که کنار تختم بود و دستم رو گرفت توی دستش؛ بعد هم با یه لبخندی که قند تو دل آدم آب میکرد به من خیره شد.
-میدونی چند روزه نرفتم خونه ؟
+چند روز بیهوش بودم ؟ 🙂
-داره یک هفته ای میشه!
+واقعا ؟
-آره
از جام بلند شدم و نشستم؛
+شوخی میکنی ؟
شروع کرد به خندیدن
-نه به خدا جدی گفتم.
+برگام ! یه هفته بیهوش بودم ؟!
تقریبا یک روز بعد از بیمارستان مرخص شدم؛
سبحان وقتی که من رو رسوند خونه و خیالش راحت شد حالم خوبه رفت خونه خودشون؛
داییم و زنداییم هم اومدن پیش من و آبمیوه و شیرینی و گل گرفته بودن برام.
تا آخر اون روز دیگه کار خاصی نکردم و فقط استراحت میکردم؛ زنداییم هم مشغول شام پختن بود.
نزدیکای ساعت ۷ غروب بود، داییم اومد کنارم نشست و سر صحبت رو باز کرد.
-امیرعلی دایی به سبحان گفتی ؟
+چی میگفتم ؟
-که دوستش داری ؟
دستپاچه شدم و خجالت کشیدم
+منظورت چیه دایی ؟
یه چشمک حواله کرد و گفت:
-خودت بهتر میدونی منظورم چیه؛
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
+نه بهش نگفتم؛ نتونستم.
-چون شک داشتی درسته؟
+خب …
-میدونی که تموم اون یه هفته سبحان پیش تو بود ؟ من جای تو باشم دیگه حماقت نمیکنم
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم؛ دوباره یه چشمک حواله کرد.
-وقتی تازه مادرم فوت شده بود و تورو برده بودم پیش خودم ؛ یه تب وحشتناکی کردی یادته؟
+آره یادمه
-توی اون حالِ بدت یه چیزی گفتی که من رو برد تو فکر؛ گفتی من سبحان رو میخوام؛
دوباره خجالت کشیدم و نگاهم رو دزدیدم.
-بعدا با روانشناست در میون گذاشتم و گفت که خودش متوجه این شده که گرایشت چیه! بعدم درمودش به من توضیحات و نکات لازم رو گفت. وقتی بیهوش بودی میخواستم وقتی که به هوش اومدی سوپرایزت کنم و تصمیم گرفتم که بجای تو به سبحان همه چیز رو بگم.
ولی وقتی دیدم سبحان تموم اون یک هفته رو بالاسر تو موند خودم متوجه شدم که اونم تورو دوست داره؛
برای همین تصمیم گرفتم سوپرایزم رو عوض کنم.
بلند شو و چشمات رو ببند.
آروم از جام بلند شدم و چشمام رو بستم؛ داییم بازوم رو گرفته بود و من رو هدایت میکرد؛ چند قدم حرکت کردیم که گفت حالا چشماتو باز کن؛
-تختت رو فروختم و این تخت دونفره رو براتون گرفتم؛ برای تو سبحان.
اشک توی چشمم جمع شد؛ پریدم توی بغل داییم و محکم بغلش کردم. داییم دستش رو کشید روی کمرم و سرم رو بوس کرد.
من رو از خودش جدا کرد و:
-ضمنا شک ندارم که تا یکی دو ساعت دیگه سر و کلهی سبحان پیدا میشه؛ شرط میبندم رفته حموم؛ وگرنه حتی راضی به استراحت هم نمیشه !
-من و زنداییت میریم خونه خودمون تا راحت باشید.
دوباره پریدم تو بغلش و ازش تشکر کردم.
بعدم زنداییم رو بغل کردم و از اونم تشکر کردم؛
ولی هر چقدر اصرار کردم برای شام نموندن؛
حرف های دایی درست از آب درومد و تو کمتر از ۱ ساعت سبحان اومد پیش من؛ از موهای خیسش معلوم بود که حموم بوده و داییم شرط رو برد.
سفره رو پهن کردیم ولی اصلا سبحان نذاشت من به چیزی دست بزنم و همش اصرار داشت که من باید استراحت کنم.
حتی ظرف های شام رو هم خودش شست.
بعد از شام رفتیم توی اتاق تا بخوابیم؛ خیلی مختصر قضیه تخت رو توضیح دادم و :
+سبحان باید یه چیزی رو بهت بگم ؛
-جونم ؟
+خیلی وقته دوست دارم ؛ ببخشید ک نتونستم بهت بگم
یه لبخند با لبای صورتیش زد و گفت:
-منم دوست دارم؛ 🙂
کشیدمش تو بغلم و توی موهاش نفس کشیدم.
موهایی که هنوز رطوبت داشت و برق میزد؛
چراغ هارو خاموش کردم و ملافه رو کشیدیم روی خودمون؛ کشیدمش توی بغل خودم و بالاخره بعد از این همه سختی؛ افتادیم توی سراشیبیِ اون لذتی که همیشه همه میگفتن ؛
« پس از هر سختی آسانی است»
همینطور که مشغول تکمیل کردن داستانم بودم؛ صدای دسته کلید به گوشم خورد و بعد، در خونه باز شد.
سرم رو بالا آوردم و به لبای خندونِ سبحان خیره شدم.
+سلام عشق! جلسه امروزت چطور بود ؟
مثل همیشه با این حرفم خندش گرفت و گفت :
-سلام عزیزم … عالی بود ، کم کم دارم بهتر میشم.
+خوشحالم که اینطوره.
-خودت چطوری، چیکار میکنی؟
+به خوبیت. دارم داستانم رو تکمیل میکنم.
-اوکی، من میرم دوش بگیرم.
بعد از اون اتفاق ها، سبحان مثل قبل نبود و این رو حتی از روی حرکاتش هم میشد فهمید؛ یه جورایی خودش رو مقصر میدونست و از طرفی هم بابت دیدن اون صحنهها و درد کشیدن من، عذاب وجدان داشت.
و این قضیه به حدی جدی شده بود که وقتی خواستیم یکم عشق حال کنیم، سبحان یه دفعه زد زیر گریه و حس مون پرید، با صحبت آرومش کردم ولی در آخر به پیشنهاد دایی، جلسات روانشناسی رو شروع کردیم. دایی خودش یه روانشناس خوب معرفی کرد و با سبحان رفتیم پیشش.
امروز ۷مین جلسه از دورهی ۱۰ جلسهایش بود و به گفته خودش که خیلی روش تاثیر داشته.
گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم سر وقت سبحان، در حموم رو زدم و بعد باز کردم.
سبحان هول شد و در حالی که داشت تقلا میکرد کف نره تو چشمش، زیر چشمی یه نگاه به من کرد و با خندیدن من اونم خندش گرفت.
+کار خاصی نداشتم فقط دلم تنگ شد برات 🙂
بعدم خندیدم و در حموم رو بستم.
یه نوشیدنی خنک درست کردم و گذاشتم توی یخچال تا خنک بمونه؛ بعد یه نگاه به ساعت انداختم و وقتی دیدم که زمان کافی رو دارم، رفتم بیرون تا یکم خرید کنم.
چند تا بسته خوراکی برداشتم، و حساب کردم و خارج شدم؛ خورشید کم کم داشت غروب میکرد و باد نسبتا خنکی می وزید، به قول معروف هوا دو نفره بود.
یه نگاه به در خونهی محسن انداختم و برای بار صدم، به اعلامیه اش یه لبخند زدم و برگشتم خونه.
بعد از اینکه داییم علنا دهنش رو سرویس کرد، شکایت کردیم و قضیه وقتی جالب شد که چندین شکایت مختلف از طرف اهالی محله روی هم تلنبار شد. و طبق قوانین، چون هم سنش قانونی بود هم به تعداد تعرض هاش اعتراف کرده بود و مدارک واضحی هم وجود داشت، اعدام شد 🙂 .
وقتی برگشتم خونه سبحان روی مبل نشسته بود.
با دیدن من به ادامهی خنده توی حمومش مشغول شد.
چیزهایی که خریده بودم رو گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم کنار سبحان.
+بیرون هوا دونفره بود.
-پس چرا تنهایی رفتی؟ صبر میکردی با هم بریم.
+چون قرار بود سوپرایز بشی.
-کنسل شد ؟
+نه !
قبل اینکه بخواد چیزی بگه لبام رو گذاشتم روی لباش و دستش رو توی دستم فشردم.
یخورده رفتم عقب و به چشمای خوشگلش خیره شدم.
ناخودآگاه یه لبخند روی لبم نشست؛ از همونا که اولین بار که دیدمش اومد روی لبم نشست. همون موقع که ۱۳ سالم بود.
با یه حرکت من رو خوابوند روی مبل و پرید روم، لبام رو میمکید و منم با دستم محکم به خودم فشارش میدادم، پاهام رو هم دور کمرش حلقه کردم؛ دلم میخواست توی وجودم حل بشه.
همینجوری که توی هم گره خورده بودیم و لبای هم رو میمکیدیم، چرخیدیم و از روی مبل پرت شدیم پایین.
جوری که اون رو زمین بود و من روی اون افتاده بودم.
لباش رو ول کردم و افتادم به جون گردن سفید و براقش.
بوی بدنش دیوونه ام میکرد، هنوز رطوبت ناشی از حموم روی پوستش بود و عطر تنش رو بهتر و واضح تر پخش میکرد.
من رو بلند کرد و روبهروم نشست. تی شرتم رو در آورد و مشغول بوسیدن سینهام تا زیر شکمم شد.
بلندش کردم و چسبوندمش به دیوار، تیشرت سفیدی که پوشیده بود رو در آوردم. یه لحظه محو صورتش شدم؛ نفس نفس میزد.
لب پایینش رو بین لبام گذاشتم و فشار دادم. بعد هم از شهد شیرین دهنش مکیدم و رفتم سروقت سینه اش.
با زبونم با نوک سینه اش بازی میکردم و با دستم کیر تقریبا شق شده اش رو میمالیدم.
اونم دست هاشو پشت سرم قفل کرده بود و با موهام بازی میکرد. و با صدای نفس هاش و آه کشیدن های ریزش؛ منو بیشتر تحریک میکرد.
کیر سیخ شده اش که داشت شلوارک رو پاره میکرد؛ به خوبی نشون میداد که حسابی تحریک شده.
دست هاش رو دو طرف سرم گذاشت و صورتم رو آورد بالا و مقابل صورتش قرار داد.
چشمای قشنگش از شدت شهوت خمار شده بود و صحنهی جالبی رو به وجود آورده بود؛ طوری که من رو برای مکیدن لباش و بوسیدن چشماش و گونهاش ترغیب می کرد.
آروم لباش رو روی لبام گذاشتم و با ملایمت میمکیدم.
صورتم رو از صورتش فاصله دادم و به چشم های خمارش خیره شدم؛ که باعث شد ناخودآگاه خندم بگیره.
آروم منو انداخت روی مبل و جلوی پام زانو زد؛ شلوارم رو درآورد در حالی که به چشمام زل زده بود شروع به مالیدن کیرم از روی شرت کرد.
حرکت یکنواخت دست های نرمش، بدجوری تحریکم میکرد.
خم شدم و روی گونه اش رو بوسیدم و بعد شرتم رو هم درآوردم.
دست راستش رو دور کیرم حلقه کرد و برای شروع، سر کیرم رو بوسید. بعد آروم سرش رو پایین تر برد و از روی تخم تا سر کیرم شروع کرد به لیسیدن و وقتی به سرش رسید؛ آروم توی دهنش گذاشت و شروع کرد به مکیدن.
حرکاتش به شدت تحریک کننده بود اما سرعت پایین و ملایمتش؛ باعث میشد که تو شهوت غرق بشم.
دست چپش رو روی بیضهام گذاشت و درحالی که با انگشتاش، تخمام رو بازی میداد، سرعت مکیدنش رو بیشتر کرده بود و به آرومی بالا و پایین میشد.
جوری کارش رو انجام میداد که داشتم از شدت شهوت دیوونه میشدم.
در عین حال که کیرم توی دهنش بود و بالا و پایین میکرد؛ با زبونش هم با سر کیرم ور میرفت و لذتش رو دو برابر کرده بود.
جوری منو به اوج میرسوند که داشتم رکورد جدیدی توی زود ارضایی ثبت میکردم.
قبل اینکه بخوام ارضا شم جداش کردم و دوباره شروع کردم به مکیدن لباش؛ نفس نفس زدنش منو دیوونه میکرد و چشیدن شهد شیرین دهنش، نه تنها کافی نبود، بلکه هر لحظه منو تشنه تر میکرد.
+فکر میکنی آمادگیشو داری ؟
بدون اینکه جوابم رو بده دستم رو گرفت و منو به سمت اتاق کشوند.
کاندوم و ژل نرم کننده رو از توی کشوی کمد برداشتم و سبحان رو روی تخت خوابوندم، روش خیمه زدم و در حالی که گوشش رو میمکیدم، مشغول بازی دادنِ انگشتم دور سوراخش شدم.
کمی ژل روی سوراخ و بین پاش و کمی هم روی انگشت اشاره ام ریختم و به آرومی انگشتم رو توی سوراخش هدایت کردم.
آخ ریزی گفت و من دوباره به گوشش هجوم بردم و مشغول مکیدنش شدم؛ بعد آروم با زبونم مسیری رو از پشت گوشش تا روی کتفش طی کردم.
انگشتم رو چند دقیقه ای نگه داشتم و با حرکات ملایم، عقب و جلو کردم؛ کم کم انگشت وسطم رو هم اضافه کردم و باز چند دقیقه ای نگه داشتم تا آماده بشه.
گردن سفید و براقش، داد میزد که کبودش کنم. لبامو گذاشتم روی گردنش و با فشار زیاد شروع به مکیدن کردم و آروم با دندونم گاز ریزی بهش زدم.
آخ و اوخش بالا گرفت که باعث شد شهوت جلوی چشمم رو بگیره و بی تردید ادامه بدم.
بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم و به شاهکاری که خلق کرده بودم خیره شدم.
دستش روی گردنش گذاشت و در حالی که داشت نق میزد و گلگی میکرد، کاندوم روی کیرم کشیدم و به ژل آغشته کردم و کیرم رو بین پاهاش قرار دادم. بعد شروع کردم به بالا و پایین کردن کیرم روی سوراخش تا حسابی تحریکش کنم.
انقدر این کار رو ادامه دادم و تشنه گذاشتمش تا خودش اعتراض کرد؛
-دیوونه شدم خب؛ شروع کن دیگه !
سر کیرم رو روی سوراخش تنظیم کردم و با یه فشار؛ به داخل هول دادم. سرش به آرومی وارد شد اما چون آمادگی شو داشت و جا باز کرده بود؛ زیاد دردش نگرفت و فقط در حد چند تا آخ ریز، صداش در اومد.
کم کم فشار رو بیشتر کردم و ذره ذره کیرم رو داخلش فرو میکردم. تو همین حین کمرش رو ماساژ میدادم و هر موقع که نسخ لباش میشدم؛ روش خم میشدم و لباش رو میمکیدم.
دستم رو بردم زیرش و به نوک سینه اش رسوندم؛ تو همین حین کیرم تا نصفه واردش شده بود و جا باز کرده بود.
نوک سینه اش رو با انگشت فشار میدادم و هربار که آخی میگفت؛ یه جان کشدار از طرف من نصیبش میشد.
کیرم رو که تا ته فرو کردم؛ چند لحظهی کوتاه صبر کردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن؛
آه و اوهش شروع شده بود و شهوتش حسابی به چشم میومد. منم دستامو دو طرف بدنش قفل کردم و سرعت تلمبه زدنم رو بالا بردم.
جوری که از شدت لذت، صداش بلند شده بود و فضای اتاق رو پر کرده بود.
صدای برخورد بدنم با بدنش؛ جوری تحریکم میکرد که میخواستم سرعت تلمبه زدنم رو با سرعت نور هماهنگ کنم.
برای چند لحظه سرعتم رو کم؛ اما تلمبه هارو عمیق کردم و روش خیمه زدم؛ آروم صورتش رو چرخوندم و لباش رو روی لبام گذاشتم. به سرعت زبونم روی توی دهنش جا دادم و با چرخوندنش توی دهن سبحان، سعی کردم همهی مزه های خوب دنیا رو بچشم.
جوری میمکیدم که انگار دیگه قرار نیست هیچ وقت این طعم رو بچشم و باید نهایت لذت رو ازش ببرم.
لباش رو ول کردم و دوباره مشغول ثبت رکورد سرعت شدم.
یه دفعه بدنش لرزید که متوجه شدم ارضا شده؛ اونم بدون کوچکترین تماسی با کیرش؛ سوراخش نبض میزد و تماشای این صحنه بینظیر، باعث شد جوری فوران کنم که تا حالا تجربه نکرده بودم .
انقدر حس خوبی داشت که دلم میخواست داد بزنم؛ پس جلوشو نگرفتم و با یه صدای بلند آه کشیدم و توی کاندوم خالی شدم.
چند ثانیه بعد فقط صدای نفس هامون توی اتاق شنیده میشد؛ به آرومی کیرم رو بیرون کشیدم و کاندوم رو در اوردم؛ بعد همون جوری روی تخت، کنارش خوابیدم و توی بغلم فشارش دادم؛
در حالی که هنوز نفس نفس میزد؛ به من نگاه کرد و لبخند قشنگی حوالم کرد. بعد پلک هاشو روی هم گذاشت و از شدت خستگی خوابش برد؛
منم ملحفه روی جفتمون کشیدم و همونجا کنارش خوابم برد؛
دو ساعت بعد؛ از خواب بیدار شدم؛ هنوز، لخت توی بغلم خواب بود. دستم رو توی موهاش کشیدم و به آرومی بیدارش کردم.
از تخت بیرون اومدم و دو لیوان از شربتی که آماده کردم بودم رو توی سینی گذاشتم و با خودم بردم توی اتاق.
کنارش نشستم و لیوان شربتش رو بهش دادم.
بدون اینکه چیزی بگه؛ با چشماش ازم تشکر کرد و مشغول نوشیدن شربت شد؛
محو صورتش بودم که متوجه نشدم چه سوالی ازم پرسید.
+یه فیلم گرفتم ببینیم؛ کلی هم خوراکی گرفتم که با فیلم بخوریم.
از روی تخت بلند شد و من رو نگاه کرد؛
-میخوام برم حموم، بعدش فیلم ببینم؛
-توام با من میای حموم ؟
+آره ،دستم رو بگیر!
پی نوشت: اینم از آخرین داستان من 🙂🌿
ولی به قول معروف حکایت همچنان باقیست …!
نوشته: H.M