بوی کتاب نو… (۱)
به نام خدا
سلام، امیر هستم، امیدوارم حالتون خوب باشه
برای اولین بار تصمیم گرفتم داستانی بنویسم. داستانی که چندان هم داستان نیست…
بگذریم…
(داستان، نیمه واقعی است و اسامی، تماما مستعار هستن. ضمن اینکه این قسمت، فاقد صحنه های جنسی است.خوشحال میشم نظراتتون رو بفرمایید )
+امیر! … امیر!.. هی کجایی تو؟!
-امم… بَ…بله؟؟ با منی؟!
+چند بار صدات زدم. کجایی تو دکتر؟!
-عه ببخشید… همینجام
+آره معلومه:) . پاشو زنگ خورد! بیا بریم حیاط
-باشه الان میام. تو برو، منم وسایلمو جمع کنم، میام
+من پایین راه پله منتظر ایستادم. زود بیایی ها! دوباره نری تو هپروت!
-نه بابا… الان میام. تو برو
هووف از دست تو متین! شاید اصلا نخوام بیام پایین! میخوام همینجا تو کلاس، تنها بشینم و به قول متین، برم تو هپروت! چیز تازه ای نیست. خیلی وقته که حالم اینطوره. نمیدونم شاید افسردگی باشه. البته، قطعا که افسردگیه… تنهایی رو ترجیح دادن، بی نشاط بودن، مدام فکر های منفی کردن، تنفر از خود، آره… تنفر از خود! همه اینا نشونه چیه؟؟ افسردگی دیگه! با خودم که تعارف ندارم!
وسایلم رو جمع کردم و ظرف میوه ام رو برداشتم رفتم از کلاس بیرون. وقتی رسیدم طبقه پایین، با چهره عبوس متین مواجه شدم. باز میخواد غر بزنه…
+چه عجب! دیگه میخوام چیکار اومدی؟؟ نگاه کن ساعتو! از بیست دقیقه رنگ تفریح، ده دقیقه اش رفت!
-ببخشید. طول کشید وسایلم رو جمع کنم
+ولش کن حالا. بیا بریم حیاط، یه آفتابی به کله ات بخوره!
-بریم!
متین بهترین دوستم محسوب میشه. البته خب میتونم بگم تنها کسی که واقعا «دوستم» محسوب میشه. بقیه صرفا همکلاسی و اینا بودن. متین رو از پنجم ابتدایی میشناسم و از اون موقع تا حالا که کلاس دوازدهم هستیم، با همیم. البته متین و خانواده اش، دو سالی رفته بودن تبریز، و پارسال دوباره برگشتن تهران.
+میگم این یارو ابراهیمی چرا اینجوریه؟؟
-کدوم ابراهیمی؟ معلم شیمی؟
+آره
-چجوریه مگه؟
+نمیدونم. یه جوووریه! نچسبه!
-برو بابا! تو هم همش باید به معلما گیر بدی
+نه واقعا. همش اخم میکنه سر کلاس. خدا نکنه که چشم تو چشم بشی باهاش! قشنگ انگار عزرائیل داره نگات میکنه
خنده ریزی کردم و گفتم:
-عجب! چی بگم والا. من که حس خاصی ندارم. البته دروغ چرا! قبول دارم اخموئه!
+میخوری از اینا؟
ظرف غذاش رو تعارف کرد بهم. توش برگه زردآلو و انجیر بود.
-نه ممنون!
+وا. بردار دیگه. مگه تو نبودی میگفتی عاشق انجیری؟
-چرا. آخه الان میل ندارم
+هر جور راحتی.
-میگم متین. چرا هوا همش ابریه؟
+چون پاییزه نادون!
-مرسی باهوش! میدونم خودم. ولی حس میکنم هوا خیلی دلگیره…
+چون مریضی دیگه. هوا به این خوبی و خنکی.
-اوکی
+راستی! این احسان هست، پسر خیلی خوبیه ها! همین امروز فهمیدم که خونشون هم دو کوچه با ما فاصله داره.
-مدرسه تازه از پریروز باز شده . توی دو روز، چجوری فهمیدی که احسان پسر خوبیه؟؟
+خب… خوش هیکل نیست، که هست! خوش مشرب نیست، که هست! برخلاف تو که آدم به دوری!
خیلی هم با معرفته.
-اوهوم. خیلی هم خوب. خوشحالم که دوست جدید پیدا کردی.
+مرسی. تو هم انقدر به من نچسببب!! برو با بقیه هم ارتباط برقرار کن.
ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:
-ممنون از توصیه ات. ولی همینجوری راحتم.
+آره انقدر از این و اون دوری کن که سال دیگه خواستی بری دانشگاه، نتونی با یه دختر هم ارتباط برقرار کنی! دِ آخه چلاق! واقعا تو فکر اون موقع رو نمیکنی تو؟؟
-مزخرف نگو متین! میدونی که من اهل این کارا نیستم.
+کدوم کارا؟؟
-ارتباط با دخترا و …
با یه لبخند مرموزانه ای نگام کرد و گفت:
+نکنه با پسرا میخوای؟ آره؟؟ 🙂
-متین!! دیگه داری چرت و پرت میبافی!
خودمو ازش دور کردم و داشتم میرفتم سر کلاس که گفت:
+کجاااا؟ زنگ که نخورده!
-الان میخوره.
تو همین حین، زنگ هم به صدا دراومد و بچه ها به تبعیت از اون، رفتن سر کلاسا. بقیه روز هم همینطوری گذشت و ساعت سه شد و موقع رفتن به خونه…
داشتم از کلاس میرفتم بیرون که با شدت خوردم به یکی
+ااااخ جلو پاتو نگاه کن خب!!!
-عه… ای وای … بب. ببخ… ببخشید! حواسم نبود
+حالا اشکال نداره. از این به بعد حواستو جمع کن
همینطور که داشتم صحبت میکردم، سرم پایین بود. سرمو آوردم بالا تا ببینم صاحب این صدا کیه.
شناختمش. شهریار بود. شهریار مهراد. توی این یکی دو روز، فهمیدم که پسر درسخونیه. مودب و باشخصیت هم هست.
+الو؟ کجایی؟
-بله؟… آهان. ببخشید بازم
+کجایی تو پسر؟ من شهریار هستم.
و دستشو برای دست دادن آورد جلو. من هم دستمو بردم جلو و دستای گرمش رو فشار دادم
-خوشوقتم. من هم امیر هستم. امیر شایان فر.
+همچنین. عه دستات چرا انقدر یخه؟ من مصدوم شدم ، تو چرا گرخیدی؟
-عه… چیز خاصی نیست…
+اوکی. خوشحال شدم از آشناییت.
-همچنین
و لبخند گرمی بهش تحویل دادم
+فقط جون عزیزانت، از این بعد حواست باشه. هنوز هم سرم داره گیج میره
-ای وای ببخشید تو رو خدا!
خنده ای کرد و گفت
+نه اوکیه. فدا سرت. من برم دیگه. فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ.
ازش دور شدم و پیاده راه افتادم به سمت خونه. فاصله مدرسه تا خونمون، یک ربع راه بود. واسه همین دیگه پیاده میرفتم. عجیب بود که متین رو ندیدم. حتما همین که زنگ خورده، رفته خونه…
رسیدم دم در خونمون. قبل از اینکه در بزنم، مثل همیشه مقدمات پیش از خونه رو فراهم کردم 🙂 یه لبخند مصنوعی زدم و تظاهر کردم مدرسه بهم خوش گذشته و اینا. (آره ارواح خودم!)
-سلااام.
+سلام مامانی. خوبی؟ مدرسه چه خبر؟
-ممنون خوبم. عالی بود. امروز دوزنگ شیمی، یه زنگ ادبیات، یه زنگ زیست و یه زنگ هم دینی داشتیم
+به سلامتی. دستاتو بشور و لباساتو عوض کن و بیا که ناهار حاضره.
-مرسی. الان میام.
بعد از خوردن ناهار و انجام کارم. پناه بردم به پناهگاهم که اتاقم باشه. پناهگاه… واژه مناسبیه واقعا. بیشتر وقتم تو اتاقم هستم.
بقیه روزم با خوندن درس و انجام تکالیف گذشت. بعد از خوردن شام خانوادگی و انجام کارم و صحبت های تکراری با بابام، رفتم اتاقم. کتاب رمانم رو برداشتم و رفتم نشستم روی صندلیم. عاشق خوندن کتاب و بخصوص رمان هستم. داشتم رمان آبلوموف رو میخوندم. یه کتاب شاهکار از ادبیات روسیه!
حین خوندن کتاب، جمله ای نظرم رو جلب کرد:
«عاشق به مشکل پسندی دوست نیست. عاشق اغلب نابیناست»
تعبیر جالبی بود! عاشق اغلب نابیناست…
بعد از شب بخیر به مامان و بابا، رفتم تو رختخواب. نفهمیدم کی خوابم برد…
تتق. تتتق
با صدای ضربه نوک گنجشک به پنجره ام، چشامو باز کردم. خوابم خیلی سبکه آخه. نمیدونم چرا احساس عجیبی داشتم. احساسی مثل فراموش کردن یه اتفاق. همش سعی میکردم به یاد بیارم چیو فراموش کردم.
بعد خوردن صبحانه مختصری و حاضر شدن، رفتم مدرسه. همین که رسیدم سر کوچه، دستی اومد روی شونم که باعث شد از جام بپرم!
+هی!! منم! چرا ترسیدی؟
شهریار بود
-سَ… سلام. خوب…خوبی؟
+خوبم مرسی. چرا رنگت پرید؟ ای وای دستم بشکنه ببخشید
-نه نگو اینجور. تقصیر تو نبود. تقصیر منه که حواسم به اطراف نیست.
+واقعا هم! پسر خیلی تو خودتی! چرا آخه؟
نمیدونم چرا. ولی یه لحظه ترغیب شدم که بگم دلیلش رو. کم مونده بود سفره دلم رو باز کنم پیشش که جلوی خودمو گرفتم.
-دلیل خاصی نداره. همینجوری
+اوکی. بیا بریم که دیر شد. زنگ اول ریاضیه نه؟
-آره
رسیدیم مدرسه. هر کدوم رفتیم نشستیم سرجاهامون. متین هنوز نیومده بود.
هنوزم تلاش میکردم به یاد بیارم که چه چیزی رو فراموش کردم. اما اصلا نمیتونستم. برنامه امتحانی ای رو فراموش کردم؟ نه بابا. هفته اول مدرسه، چه امتحانی! تو همین فکرا بودم که متین اومد
+سلام امیر
-سلام
+خوبی؟
-مرسی. تو چطوری؟
+عالی!
-خیلی هم خوب
این اخلاق متین رو خیلی دوست داشتم. اینکه همیشه میگفت حالش عالیه! کاش منم میتونستم اینو بگم. اما…
+میگم امیر، یه چیزی بگم؟
-بگو
+میگم که… ااممم… نه هیچ ولش کن
-وا بگو دیگه
+نه ولش کن. مهم نیست
-هر جور راحتی
کل اون روز با حوصلگی تمام گذشت. البته یبار علی رغم میلم مجبور شدم بلند شم و سوال معلم رو جواب بدم. کاری که ازش متنفر بودم. متنفرررر. همیشه هم دست و پامو گم میکردم. هیچوقت دوست نداشتم در حضور تعداد زیادی، صحبت کنم. اونم وقتی نگاهاشون به منه. آخه… آخه از صدام خجالت میکشیدم. با وجود اینکه ۱۸ سالم شده بود، اما هنوز صدام به اون شکل، بم نشده بود. این قضیه خیلی برام اذیت کننده بود. تحمل نگاه های تمسخر آمیز همسن و سالام، واقعا برام عذاب بود… ولی خب. یه جورایی عادت کرده بودم. و بدتر از اون… خبری بود که مدیر مدرسه بهمون گفت. از هفته آینده، زمان مدرسه یک ساعت افزایش پیدا میکنه و برای همین دانش آموزان باید همراه خودشون ناهار بیارن. این برای من عذاب بود. عذااب…
داشتم کتاب ها و وسایلم رو جمع میکردم که دیدم شهریار اومد سمتم.
+بیا با هم بریم خونه
-مگه خونه شما به خونه نزدیکه؟
+آره بابا. مگه شما کوچه گلستان ششم نیستین؟؟
-چرا
+خب. خونه ما هم تو کوچه گلستان دهمه. دو تا بالاتر از شما
ناخودآگاه لبخندی زدم و با لحنی که چندان هم بی تفاوت نبود،گفتم:
-واقعا؟؟ جالبه
+انگار که خوشحال شدی؟ آره؟
اینو با یه لبخند خاصی گفت
-عه… چیزه… خب… خوبه دیگه نزدیکیم
+اوهوم. بیا بریم.
چند دقیقه به سکوت گذشت. اما شهریار سکوت رو شکوند
+میگم که یه سوال بپرسم، ناراحت نمیشی؟
-نه بپرس.
+مطمئن؟
-آره راحت باش
+خب. چطور بگم. احساس میکنم یه چیزی تو رو ناراحت کرده. سر کلاس خیلی حواسم بود بهت. خیلی تو خودتی. خیلیی کم دیدم که خنده رو لبات باشه. اغلب هم تنهایی. اگه چیزی هست، بگو تا کمکت کنم خب
-نه چیزی نیست. گفتم که. عادت کردم. یعنی از تنهایی لذت میبرم
با یه نگاه تردید آمیزی بهم نگاه کرد.
سریع گفتم:
-عه… سوء تفاهم نشه یه وقت! منظورم تو نبودی. خیلی دوست دارم که با هم همصحبتی میکنیم. کلی گفتم
+اوکیه. ولی منو دوست خودت بدون. هر چی خواستی، بگو
-ممنون
حس خوبی به این حرفش داشتم. «منو دوست خودت بدون» کم پیش میومد که تحت تاثیر حرفی قرار بگیرم. ولی اینبار این حرف شهریار، خیلی به دلم نشست.
از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه هامون
+سلام مامان جون
-سلام
+چه خبر؟
-هیچ. خبر خاصی نبود
مامانم با تردید بهم نگاه کرد
-اهان راستی. امروز مدیر یه چیزی گفت
و جریان رو براش تعریف کردم
مامانم با شنیدن این حرفها، قیافه ای نگران به خودش گرفت ، ولی با لبخند گفت:
+خب اینکه خوبه مامان جان!
-آره! خیلی خوبه. هه هه!
+امیرم. چیزی نیست که. با مدیر صحبت میکنیم که یه جای خاصی رو بهت…
-مامان! خواهش میکنم چیزی نگو به بابا. شما هم به مدرسه چیزی نگین. خودم حل میکنم مشکلم رو
+ولی پسرم…
-مامان! خواهش می کنم.
بدون اینکه منتظر جواب مامانم باشم، رفتم تو اتاقم. اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم. نشستم روی تخت. زانوهامو بغل گرفتم. باز رفتم تو فکر.… ناگهان متوجه غلتیدن یه قطره اشک روی گونه ام شدم. با آستینم پاکش کردم. به این هم عادت کرده بودم. گریه کردن!
یادم نمیومد آخرین باری که از ته دل خندیدم،کِی بود. ولی آخرین باری که گریه کردم رو خوب یادم بود. سه شب پیش بود. هعی…
ادامه روزم ، با خوندن درس و خوردن یه عصرانه و در ادامه خوردن شام و صحبت مختصر با خانواده گذشت. مسواک زدم و رفتم تو رختخواب. میخواستم بخوابم که صدای گوشیم مانع شد. صفحه گوشی رو دیدم.
«سلام چطوری امیر؟»
ناشناس بود. ازش پرسیدم که شما؟
«شهریارم. شماره ات رو از دوستت متین گرفتم. از خودت نگرفتم تا سورپرایزت کنم »
تعجب کردم واقعا. چرا شهریار باید شماره ام رو از متین بگیره؟ و چرا متین چیزی بهم نگفت؟؟
«عه سلام شهریار.خوبی؟ مرسی که پیام دادی»
در ادامه یه ذره با هم راجع به درس و اینا صحبت کردیم. آخرش بهم پیشنهاد داد که فردا همو ببینیم. گفت بریم یه کافه که با هم صحبت کنیم.که خب من امتناع کردم. آخه اهل کافه مافه نبودم اصلا و تا حالا هم نرفته بودم. اون نظرم رو پرسید که کجا همو ببینیم. که من پیشنهاد دادم توی یه کتابفروشی هم رو ببینیم. شهریار هم از پیشنهادم استقبال کرد. قرار شد روز پنجشنبه ساعت ۶ عصر بریم کتابفروشی سراج که نزدیک خونمون بود.
یرام عجیب بود رفتارهای شهریار و تا این حد اشتیاقش برای ارتباط با من…
پنجشنبه شد. تا ساعت ۵ و نیم به درس خوندن و گوشی چک کردن و کارهای تکراری گذشت. ساعت ۵ و نیم شد. بلند شدم و کمدم رو باز کردم. یه پیراهن مردونه آبی آسمانی پوشیدم با یه شلوار جین. سویشرت هم برداشتم. راه افتادم به سمت همون کتابفروشی
رسیدم به کتابفروشی. در رو باز کردم. کتابدار با خوشرویی بهم خوش آمد گفت. با یه لبخند و بدون حرفی ، جوابش رو دادم. کتابفروشی رو از نظرم گذروندم. تا اینکه شهریار رو دیدم.
چه لباسهای قشنگی پوشیده بود! یه جورایی شبیه من. یه پیراهن مردانه زرشکی با شلوار جین مشکی
-سلام
+به امیرآقا! خوبی؟
-ممنون خوبم. ببخشید اگه منتظرت گذاشتم.
+نه بابا خواهش میکنم. ولی چه جای قشنگیه اینجا. قبلا چند باری دیده بودمش. ولی قسمت نشد که بیام داخلش. دکوراسیون جالبی داره. چینش کتابهاش خیلی قشنگه و توجه آدمو جلب میکنه
-اوهوم. من خیلی میام اینجا. تقریبا همه کتابامو از اینجا میگیرم.
+اوه پس اهل مطالعه ای! چه خوب!
با لپای گل انداخته جواب دادم:
-آره… مرسی
+خب بیا توی قفسه ها چرخ بزنیم، شاید منم یه کتابی بردارم.
-آره حتما
همین که توی فضا می چرخیدیم ، با هم صحبت هم میکردیم. راجع به مسائل مختلف. از درس و مدرسه، تا خانواده و شغل پدر و …
+راستی اصالتا کجایی هستی امیر؟
-من اهل تبریزم. تا هشت سالگی هم اونجا بودیم، اما بعد اومدیم تهران. تمام اقواممون هم همون تبریز و شهرستان های اطراف هستن. اینجا تو تهران، هیچکسی رو نداریم.
+ببخشید قصد فضولی ندارم ، خب چرا اومدین تهران؟
-نه خواهش میکنم. به واسطه شغل پدرم
+هوم. پس با هم شباهت داریم تا حدودی. من شیراز به دنیا اومدم. تا همین دو سال پیش هم شیراز بودیم، ولی به خاطر شغل بابام اومدیم تهران. البته خانواده مادرم توی تهران هستن و تنها نیستیم
-خب خوبه پس.
+اوهوم.
یکهو شهریار با ذوق به کتابی اشاره کرد. یه کتاب به نام «قطره ای از عشق»(نام کتاب واقعی نیست)
+وای خیلی دنبال این می گشتم. چه عجیب که اینجا پیداش کردم!
-اوه چه جالب! خوشحالم که پیداش کردی. منم دنبال یه رمان هستم، ولی ظاهرا ندارن. حالا مهم نیست. بعدا دوباره سر میزنم.
+اوهوم
رفتیم سمت صندوق و شهریار کتابش رو حساب کرد و زدیم بیرون از کتابفروشی. حال عجیبی داشتم. نمیدونم چرا احساس خوبی داشتم در کنارش… کنارش… کنار شهریار… اووووه خدااای من! ناگهان اون چیزی که همش تو ذهنم بود و به یاد نمی آوردم رو یادم اومد. یه خواب بود! خوابی که پریشب دیده بودم. حالا یاااادم اومد. با دیدن شهریار و اون فضای کتابفروشی،خوابم برام تداعی شد. آره یه خواب درمورد دیدارم با شهریار بود. خوب یادم نیست. ولی همین بود… تو همین فکر غرق بودم. طوری که متوجه صدا زدن اسمم توسط شهریار نشدم
+امیر! الو…
-هاا. عه… ببخشید… حواسم پرت شد
با اخم نگاهم میکرد
+تو یه چیزیت هست…
-نه نه. گفتم که یه لحظه حواسم پرت شد. ببخشید
+اوکیه. میخواستم یه چیزی بگم راستش.
-بگو راحت باش
بعد مکث کوتاهی گفت
+امیر. من دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم. احساس میکنم دوست های خیلی خوب و مورد اعتمادی میتونیم برای هم بشیم
-اممم… البته. چرا که نه.
نگاهم تو چشم های قشنگ و پر از شوق شهریار ثابت موند… از چشماش به خوبی میتونستم شادی و شوق رو بخونم. شوق بخاطر چی؟؟ بخاطر من؟ چرا آخه؟
+مرسی امیر جون
با دستش، به شونه ام ضربه ای زد و گفت:
+خب من دیگه باید برم امیر. از دیدنت خیلی خیلی خوشحال شدم
-منم همینطور عزیز جان. خداحافظ
+خداحافظ!
بعد از خداحافظی، از هم دور شدیم. بعد اینکه شهریار خداحافظی کرد و رفت، من ایستادم همونجا و رفتنش رو چند ثانیه تماشا کردم. احساس خوبی بهش داشتم. خب… من بجز متین،دوست دیگه ای نداشتم. ولی حس میکردم شهریار هم میتونه دوست خوبی برام باشه.
جمعه هم گذشت و شنبه رسید. با حال و احوال همیشگی رفتم سر کلاس. با تعجب دیدم که کیف متین، روی نیمکت دیگه است. توجهی نکردم و رفتم سرجام نشستم. در عین تعجب دیدم که متین سر رسید و رفت روی یه نیمکت دیگه نشست. کنار احسان!
شوک شدم. خب… ما بغل دستی هم بودیم و متین هم بهم نگفته بود که میخواد بره و … دروغ چرا. ناراحت شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. زیر چشمی متین رو میدیدم که داره منو نگاه میکنه.
زنگ تفریح اول که شد، متین اومد پیشم.
+امیر؟
-بله؟
+میگم… اامم
-متین! اشکالی نداره. این حق رو داری که تصمیم بگیری کجا بشینی.
+باور کن بخاطر اینه که توی یکی دو تا درس ضعیفم و احسان گفته کمکم میکنه
با اینکه میدونستم داره بهانه تراشی میکنه ولی گفتم:
-گفتم که. اوکیه عزیزم
دستشو دراز کرد و دستم رو تو دستش گرفت
+مرسی
-خواهش می کنم
توی زنگ های تفریح ، گاهی با متین بودم، گاهی با شهریار. ولی خب. تمایلم بیشتر بدون با شهریار بود تا متین. این مسئله برای خودمم عجیب بود. اینکه یک دوست چند روزه رو به دوستی چندین و چند ساله ترجیح بدم!
تا اینکه زنگ ناهار شد. ناخودآگاه استرسی افتاد به جونم.
همراه بقیه رفتیم ناهارخوری. من و شهریار کنار هم نشستیم. موقع صرف ناهار، کم حرف زدیم و همش هم راجع به درس بود. بعد خوردن ناهارم، به شهریار گفتم:
-امم. شهریار. من الان میام. یه کاری باید انجام بدم
+اوکیه
با استرس رفتم سر کلاس. بعد اینکه دیدم کلاس خالیه، نفس راحتی کشیدم و رفتم سر نیمکتم. وسیله ام رو حاضر کردم تا «کارم» رو انجام بدم.با خودم فکر میکردم: ۱,۲,۳. آهان. ۱۵ واحد خوبه!
همین که خواستم کارم رو انجام بدم، یهو صدای آشنایی منو جام میخکوب کرد
+امیر؟ چیکار داری میکنی؟؟
-انقدر ترسیدم که وسیله ام از دستم افتاد.
برگشتم. شهریار بود با نگاهی سرشار از تردید و تعجب منو نگاه میکرد
+اون چیه میزنی به خودت؟
-امم. هیچی. هیچی نیست. فراموشش کن.
+امیر! چرا قایم میکنی؟ مگه دوستت نیستم؟ چیه اون؟
سرمو پایین انداختم. با صدایی که خودمم به زحمت میشنیدم، گفتم:
-انسولینه. من دیابت دارم و باید بعد خوردن وعده های غذایی، این زهر مار رو بزنم
نگاه پر از تعجب شهریار ، خودشو به یه نگاه مهربانانه و ترحم آمیز داد. ترحم! همونی که متنفرم ازش
+متاسفم واقعا. ببخشید. اصلا نمیدونستم. ببخشید اگه فضولی کردم. من میرم تا تو کارتو انجام بدی
بی هیچ حرفی رفت و در کلاس رو بست
سریع انسولین رو به خودم زدم و جمع و جور کردم.
بقیه روز هم مثل همیشه گذشت
زنگ که خورد، شهریار اومد طرفم
+میگم امیر. من میخوام برم یه کتابفروشی ، کتاب کمک درسی بخرم برای ریاضی و فیزیکم. تو هم همراهم میای؟
-باشه میام.
خوشحال شد و منتظر موند تا من هم وسایلم رو جمع کنم
-بریم
دستشو انداخت روی شونه ام و چشمکی زد
+بریم
تصمیم گرفتیم با اتوبوس بریم. چون کتابی که مدنظر داشت، توی کتابفروشی ای بود که یه ذره دور بود.سوار شدیم و جایی رو انتخاب کردیم برای نشستن. شهریار ساکت بود. من هم. سکوت سنگینی بود. حس میکردم شهریار چیزی رو میخواد مطرح کنه. چیزی که…
+امیر؟
سمتش برگشتم
-هوم؟
+چرا قایم میکنی اون مسئله رو؟ چیز بدی نیست که
-اامم. نه… بَ… بد نیست. ولی خُ…خُخب… خودم نخواستم.
یکهو در کمال ناباوری ، دستای یخ کرده ام رو تو دستاش گرفت و گفت
+امیر. دوست دارم بهم اعتماد کنی. باور کن من دوستت هستم. هر موقع نیاز داشتی به صحبت کردن یا همدردی،بدون که من هستم. اینجوری من هم راحت تر میشم پیشت. باشه؟
سکوت کرده بودم….
+باشه؟
-ب… باشه
دستای سردم رو با دستاش نوازش کوتاهی کرد و بعد ول کرد.
+رسیدیم. پاشو
باقی اون روز به خرید کتاب شهریار و رفتن به خونه و روزمرگی تکراری گذشت. اما تمام مدت، فکرم پیش شهریار بود.
پیش لحن مهربونش…
پیش صدای جذابش. صدایی که قبلا به زیباییش و گیراییش توجه نداشتم.
پیش دستای گرم و پر از محبتش…
چرا باید دچار این حس بشم؟؟
خب راجع به گرایشات گی و … اطلاع داشتم. اما هیچوقت خودم رو گی نمیدونستم. و هیچوقت ارتباطی احساسی با پسر نداشتم. با دختر هم همینطور. کلا آدم تنهایی بودم. ولی حسم به شهریار، یه حس گمنام بود. حسی قشنگ!
قشنگ مثل…ااام
مثل بوی صفحات کتاب نو…
(امیدوارم لذت برده باشید.منتظر قسمت های بعدی باشید )
نوشته: امیر
ادامه…