بوی کتاب نو…(۲)

…قسمت قبل

کدام گزینه در رابطه با…
خب… اینم از این
هوووف. خسته شدم. سه ساعت و نیم پشت سر هم درس خونده بودم، بدون هیچ استراحت و وقفه ای! مرحبا به خودم! عادت داشتم به این میزان مطالعه درس. اما الان دیگه واقعا خسته شده بودم.
ساعت رو نگاه کردم. هشت و بیست دقیقه. الانا بود که بابام از سرکار بیاد خونه و شام بخوریم. اغلب همین موقع ها میاد و با فاصله کوتاهی ، شام میخوریم.
با کسلی تمام،نگاهم رو از ساعت گرفتم و به صفحه کتابم خیره شدم. نه دیگه… بیشتر از این حوصله ندارم! به صندلیم تکیه دادم و دستامو پشت گردنم قلاب کردم و چشامو بستم. داشتم اتفاقات امروزم رو مرور میکردم. درس‌هایی که خوندم و تعداد تست هایی که زدم، اما سریعا، این فکرا، جاشون رو به فکر خاصی دادن. فکر شهریار… دوباره و دوباره! یکهو انگار که چیزی یادم افتاده باشه، به سمت میزم خم شدم و ذوق زده کشوی میزم رو باز کردم. برای بار چهارم یا پنجم(بلکه هم ششم و هفتم) تو طول روز، نگاهم رو به اتود شهریار دوختم. یه اتود خیلی شیک و قشنگ! چهارشنبه هفته پیش ، زنگ آخر (که ریاضی بود) اومد نیمکت کنار من نشست. اما اشتباهً اتودش رفته بود جامدادی من… تا باشه از این اشتباها 🙂 یه لحظه چیزی فکرم رو مشغول کردم. اگر یه وقت چیزی از وسایل منم پیش شهریار جا میموند، اون هم همین رفتار رو داشت؟ پوزخندی زدم و بابت فکرای احمقانه، برو بابایی به خودم گفتم و نگاهم رو از اتود گرفتم. اما چند ثانیه نشده بود که بازم خیره شدم بهش…برای خودم هم گنگ بود که چرا باید یه اتود انقدر برام عجیب باشه. البته عجیب شاید واژه کاملی نباشه. خب… برام عجیب بود که چرا انقدر به یه اتود حس داشته باشم. تو دلم لعنتی به خودم فرستادم و با قهر کشو‌ رو بستم. خیلی رو به راه بودم، حالا خل و چل هم شدم!
صدای زنگ خونه، باعث شد از حال و هوای خودم خارج بشم. از اتاقم رفتم بیرون.
+به سلام بر مرد ثانویه خونه!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
-سلام بابا. خسته نباشی
+ممنون. تو هم خسته نباشی. قرمزی چشمات معلومه که چقدر با درس سر و کله زدی!
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-اوهوم…
+خب حالا بگو ببینم. تو درس رو فیتیله پیچ کردی؟ یا درس تو رو؟
خواستم جواب بدم که صدای مادرم از آشپزخونه، گفتگوی ما رو قطع کرد
+حضرت آقا! خیلی زود تشریف آوردی، حالا داری معطلش هم می‌کنی؟؟ برو دستاتو بشور، بیا شام بخوریم. دیر شد
بابام به نشانه تسلیم، جفت دستاشو بالا آورد
+اطاعت امر حضرت بانو!
چشمکی به من زد و رفت . منم لبخندی بهش تحویل دادم.
+امیر جان پسرم. بیا بشین غذای تو رو بکشم تا بابات هم بیاد. بیا دورت بگردم
-الان میام
رفتم اتاقم. خواستم گوشیمو چک کنم ببینم کسی پیامی داده یا نه. طبق معمول، خیر. داشتم می رفتم که سر جام ایستادم. انگار که چیزی رو جا گذاشته باشم.رفتم سر وقت میزم و کشو رو باز کردم دوباره… دوباره به اتود خیره شدم. رنگ سورمه ای خیلی قشنگی داشت. اما اینبار اتود رو برداشتم و بوش کردم. بوی خاصی نمی‌داد، اما نمیدونم چرا دوست داشتم تلقین کنم که بوی دستای شهریار رو میده. شهریار … اسمی که این چند روز، مدام تو ذهنم و دهانم تکرار میشه. انقدر تکرار کردم که اسمش مثل یه ذکر شده بود تو دهانم.
یک دفعه ای متوجه چیزی شدم. روی قسمت بالاش ، یه متن خیلی ریزی حک شده بود. تعجب کرده بودم که چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم. البته خیلی هم تقصیر نداشتم. متن خیلی ریز حک شده بود و تا وقتی که با دست لمسش نکنی، با چشم به زور میتونی ببینی .سعی کردم متن رو بخونم:
« فراق است پایان وصل»
چقدر این جمله برام حس انگیزه… ولی منظورش چی میتونه باشه؟
احساس غریبی پیدا کردم. این چه وصلی هست که پایانش فراقه؟؟ اصلا چرا فراق؟ به این فکر افتادم که این اتود رو شهریار ، از کجا گرفته؟ یا شاید هم کسی بهش هدیه داده باشه. ولی چه کسی؟؟؟ فکرم خیلی مشغول شد. خب آخه این جمله ، شاید چندان …
+امیرم؟ کجایی مامان؟ غذا یخ کرد!
-اووومدممم!!
هوووف. ولش کن… هر چی هست، به من مربوط نیست. تنها اونجاییش بهم مربوطه که باعث میشه به شهریار فکر کنم 🙂
اتود رو برگردونم سر جاش و رفتم سر میز شام. موقع خوردن شام، مدام فکرم پیش اون اتود و جمله اسرار آمیزش بود.
+امیر، بابا! حواست کجاست؟
-اام… هیچ جا! فکرم…فکرم درگیر درسم بود
+غذاتو بخور ، سرد بشه از دهن میوفته. ضمنا فکر برای چی؟ تو که داری خیلی خوب تلاش میکنی و از همین اول سال، با برنامه داری پیش میری
-اوهوم. مرسی
بعد از شام، اومدم اتاقم. از بعد از دیروز (چهارشنبه) ارتباطی با شهریار نداشتم. از طرفی هم نمی‌دونستم به چه بهانه ای بهش پیام بدم. نمیدونم چرا بهش هم اطلاع نمیدادم که یه امانتی پیش من داری 🙂 شاید میخواستم سورپرایزش کنم!
گوشی رو برداشتم. رفتم توی قسمت پیام ها و روی اسم شهریار زدم. توجهم به آخرین پیاممون جلب شد.
+خیلی ازت ممنونم که توی خرید کتابام، همراهیم کردی
-خواهش می کنم ، کاری نکردم
+هفته بعد بازم همو میبینیم. فعلا کار نداری؟
-نه ممنون. خداحافظ❤️
+خدانگهدار ❤️
تصمیم گرفتم سر صحبت رو با فرستادن یک آهنگ باز کنم. یکی از موسیقی های بیکلام مورد علاقه ام رو براش فرستادم. ده دقیقه نشد که سین زد
+سلام شب بخیر. خوبی؟
-سلام شب تو هم بخیر. ممنون .تو خوب هستی؟
+آره مرسی. چه آهنگ قشنگی بود، دستت درد نکنه
-خواهش می کنم. خوشحالم که خوشت اومد
+اوهوم! مگه میشه خوشم نیاد 🙂 عالی بود
-مزاحمت نشم. پس فردا مدرسه می‌بینمت.
+میخوای فردا همدیگه رو ببینیم؟ تو همون کتابفروشی یا هر جا که تو بگی
با اینکه دوست داشتم مجدد ببینمش، ولی بهانه آوردم:
-ببخشید فردا یه مقدار کار دارم، ایشالا یه فرصت دیگه
+باشه عزیزم. فعلا خداحافظ ❤️
-خداحافظ❤️

گوشیم رو گذاشتم روی میزم. ساعت رو نگاه کردم. ده و نیم بود‌. امشب میخواستم بخاطر خوب درس خوندنم، به خودم جایزه بدم 🙂 برای همین یه فیلم سینمایی دانلود کردم و نشستم که ببینم. همیشه تنهایی فیلم دیدن رو دوست داشتم، حتی تا حالا یکی دو بار تنهایی رفتم سینما. ولی الان…
الان انگار یه چیزی کم بود… دور و برم رو نگاه کردم. همه چیز بود. گوشیم ، یه طرف آجیل برای موقع دیدن فیلم، هندزفریم… همه چی بود. پس چی کم بود؟؟ شاید یه همنشین و همدم! با دستم ضربه ای به صورتم زدم و سعی کردم این فکرا رو از سرم بیرون کنم. همنشین! همدم! هههه چی میگم واسه خودم؟؟ بعد دیدم فیلم، خیلی زود خوابم برد…

+مامان جان! پاشو. پاشو! ساعت ده شد!
به سختی چشامو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم و به چشمای مادرم که در فاصله کوتاهی از من داشت منو نگاه میکرد، خیره شدم. لبخندی زدم و از جام بلند شدم
-سلام. صبح بخیر
+صبح تو هم بخیر پسرم. بلند شو دیر شده
-چرا دیر؟ مگه چی شده؟
+عمه سیمین اینا دارن میان خونمون. برای ناهار میرسن
-عمه سیمین؟؟؟ چه یهویی!
+آره. عمه ات برای مشکل چشماش اومده تهران. از یه دکتری وقت گرفته.احتمالا یکی دو روزی هم بمونن.
-آهان. که اینطور
همیشه اومدن مهمون رو دوست داشتم. نه به این خاطر که مثلا خیلی خوش میگذشت و اینا… نه! من که با کسی گرم نمی گرفتم که بهم هم خوش بگذره. ولی خب همین که فضای سوت و کور عوض میشد، خوب بود

طرفای ساعت دو بعد از ظهر بود که عمه سیمین و شوهرش و پسرعمه علی اومدن. علی چهار سال از من بزرگتره.آخرین باری که علی رو دیدم، پنج سال پیش تو تبریز بود. اما اینبار خیلی تغییر کرده بود، در حدی که اول نشناختمش. از همون اول مجذوبش شدم… قد بلندش،بازو های حجیم و بدن خوش فرمش. همه اینا نشون از این میداد که حسابی به خودش رسیده. به اصطلاح امروزی، کراشی شده بود! یکهو فکر احمقانه ای به سرم زد! اگر الان پیرهنش رو خیس میکردم، مثل این فیلم ها عضلات شکمش نمایان میشد؟؟ این فکر باعث شد خنده ای روی لبم ظاهر بشه. یک دفعه علی با صدای مردونه ای سلام داد:
+سلام امیرجون! حالت چطوره؟
تک سرفه ای کردم و با صدای آرومی گفتم
-سلام… خوش…خوش اومدی. ممنون تو خو…خوبی؟
+ممنون. دلم برات تنگ شده بود پسر. خیلی تغییر کردی!
-همچنین. من هم دلم تنگ شده بود. تو… تو هم خیلی تغییر کردی. اول نشناختمت…
علی خنده ای کرد و گفت:
+ای بابا! انقدر پیر شدم؟؟
تا اون گفتگو تموم بشه، انگار ذره ذره تو زمین آب میشدم. نمیدونم چرا، ولی در مقابل علی، حس یه آدم مفلوک و بی سر و پا رو داشتم‌. البته همچین هم حسم بیراه نبود!
ناهار خوردیم و عصری،عمه اینا رفتن دکتر. منم تا موقع شام که اونا برگشتن، مشغول درسم بودم. موقع شام برگشتن و دور هم شام خوردیم و تو همین حین، خاطرات خوش گذشته رو مرور میکردیم…
+امیر یادته یبار من و تو نقشه کشیدیم و وقتی عزیز(به مامان بزرگم میگیم عزیز) خواب بود، توی آشی که داشت بار می‌ذاشت، شکر ریختیم؟؟ قیافه مهمونا موقع خوردن آش دیدنی بود. بیچاره عزیز آب شد!
بعد با صدای بلند زد زیر خنده
-عه آره یادمه… و من هم آروم خندیدم
عمه سیمین خنده ای کرد و گفت:
از دست شما دو تا. البته که همه اینا زیر سر تو بود علی! وگرنه که امیر بچه بود.
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه، به سمت من برگشت و آهی کشید و ادامه داد:
+هعی عمه… یادش بخیر! اون موقع که شما هم تبریز بودین، دور هم جمع بودیم. خیلی بهمون خوش میگذشت. اما حالا این همه فاصله افتاده بینمون. چی بگم، جز خدا رو شکر که همگی سالمیم. شکر!
مامانم حرف عمه رو تصدیق کرد و گفت:
+آره سیمین جان. بالاخره قسمت اینطور بوده. ایشالا بازم دور هم جمع میشیم. شاید شما اومدین تهران!
عمه جواب داد:
+چی بگم سهیلا جان. خدا از دهنت بشنوه. اصلا ایشالا که کار داداش حسام جور میشه و برمی‌گردین تبریز.
نمیدونم چرا با شنیدن این جمله، ناخودآگاه نگاهم به علی افتاد. تصور اینکه نزدیک هم باشیم، بد نبود! حداقل دیگه قرار نبود بخاطر تغییرات یهویی علی شوکه بشم!!
شب موقع خواب، قرار شد که علی بیاد اتاق من بخوابه، چون عادت داشت روی تخت بخوابه و زمین نمیتونست بخوابه. تشکم رو کنار تختم، انداختم. خواستم شب بخیری به علی بگم که یهو خشکم زد
علی بدون تیشرت و با بالاتنه برهنه اومد روی تختم تا بخوابه. واای خدای من… محو عضلات شکمش شدم. چقدر جذاب بود لعنتی… موهای زیر نافش که مثل خطی از نافش شروع شده بود و تا زیر شرتش امتداد داشت، خیلییی برام شهوت برانگیز بود. واای من چه مرگم شده؟؟ نکنه مریضم؟؟
+هووف. خونه شما ماشاالله خوب گرمه ها! من گرمایی ام، نمیتونم اینطوری بخوابم. امیر؟؟ چیه؟
-عه… امم‌. هیچی. هر طور راحتی بخواب
نمیتونستم از عضلات کات و جذاب شکم و سینه اش چشم بردارم. تا حالا بدنی به این جذابی از نزدیک ندیده بودم. با صدای خنده علی، به خودم اومدم.
+بیشعور داری منو دید میزنی؟؟
-چییی… نه باباا… اممم… میگم چند وقته میری باشگاه؟
+تقریبا دو سال. چطور؟
-امم… خُ…خب. خیلی بدن خوبی داری…آ آ… آفرین…
+قربونت. ولی انگار خوشت اومده ها!
بعد خنده ای از بدجنسی سر داد
تو دل ، برو بابایی گفتم و چشم نازک کردم براش.
+شب بخیر
-شب بخیر
تازه خوابم برده بود که صدایی باعث شد چشامو باز کنم. صدای آه و ناله هایی که آغشته به صدای مردونه علی بود. یه ذره که هشیار شدم، متوجه شدم این صدا برای چیه!اما سعی کردم اهمیت ندم و خودمو به خواب بزنم. اما نتونستم! خیلی سخت بود برام چنین موقعیتی رو از دست بدم.سرمو آروم برگردوندم به سمت تختم و نمی‌دونم چرا من از صحنه ای که جلوم بود، خجالت کشیدم!! هیچ کاری نکردم. چشامو نیمه باز کردم تا معلوم نباشه یه وقت.
علی یه فیلمی رو داشت تو گوشیش میدید و همزمان با آه و ناله های تحریک آمیزش، داشت با خودش ور میرفت
. کنجکاو شدم ببینم چی میشه. دروغ چرا. دیدن علی، با اون بدن جذاب و اون ناله های کشدار و تحریک کننده،موقع انجام اون کار، خیلی برام شهوت انگیز بود…
یکهو علی نفس عمیق و تقریبا بلندی کشید و دست از کار کشید. لابد ارضا شده بود. توی تاریکی، به دنبال جعبه دستمال کاغذی میگشت. چون جعبه دستمال ، با تخت فاصله داشت، مجبور شد همون‌جوری از تخت بلند بشه…اتاق تاریک بود و فقط نور صفحه گوشی علی بود. ولی همون کافی بود تا چیزی که میخوام رو ببینم. بدن کاملا برهنه علی… از بالا تا پایین بدنش رو نگاه کردم و نگاهم روی یه نقطه ثابت شد. یه د.یک خوشفرم، اما شل و ول که نشون از تخلیه شدن حسابی میداد!! کم کم وجودم رو داشت شهوت فرا میگرفت. علی دیکش رو تو دستش گرفته بود تا مبادا آب از سرش چکه نکنه روی زمین. اااخ که چقدر این صحنه برام جذاب بود…
علی اصلا حواسش به من نبود. بعد پاک کردن خودش و پوشیدن شلوارش و چپوندن دستمال توی شورتش، رفت روی تخت و خوابید. منم بعد چند دقیقه فکر و خیال، خوابم برد…
صبح بلند شدم تا حاضر بشم و برم مدرسه. از جام بلند شدم تا از اتاق برم بیرون. ولی نگاهم روی شکم و سینه خوش فرم علی ثابت موند. نمیدونم چرا دوست داشتم برای یک لحظه‌ هم که شده، به بدنش دست بزنم. انگار که چیز متبرکی باشه 🙂
قدم برداشتم، رفتم سمتش. انگشت اشاره ام رو آروم گذاشتم روی نوک یکی از سینه هاش. و آروم انگشتم رو روی بدنش کشیدم تا رسیدم به شکمش. اما تکون ریزعلی باعث شد از جام بپرم و فوری اتاق رو ترک کنم. وااای اون چه کاری بود کردم؟؟ اگر بیدار میشد چی؟؟؟

وارد کلاسم شدم و روی نیمکتم نشستم. دیدن کیف شهریار روی نیمکت خودم، باعث شد ناخودآگاه خنده ای رو لبم بشینه. اما احسان تنها بود و ظاهرا متین نیومده بود مدرسه. دستی روی شونه ام رو حس کردم و برگشتم
+سلام امیر. خوبی؟
-سلام شهریار. ممنون بد نیستم
+چه خبرا؟ آخر هفته خوش گذشت؟
-هیچ سلامتی. خوش که… خب خبر خاصی نبود. امن و امان!
خنده ای کرد و ادامه داد:
+اینو نمیگفتی، تعجب میکردم
لبخندی بهش تحویل دادم و یکهو یاد اتود شهریار افتادم!
-راستی. بفرما… اینم… اینم از اتودت. توی جامدادی من گذاشته بودیش
+عهههه. کلی گشتم همه جا رو. خیلی خیلی ممنونم ازت.
-خواهش میکنم
+ناقلا خب چرا وقتی بهم پیام دادی، نگفتی؟؟
-امم… خب یادم نبود
+بازم مرسی. راستی…
بررپااااا!!
اومدن معلم باعث شد صحبتمون نیمه تموم بمونه.
زنگ تفریح که شد ، باهم رفتیم تو حیاط
+میگم امیر نظرت چیه توی بعضی درسها که سخت هستن یا مشکلی داریم، با هم درس بخونیم؟ تو بیای خونه ما، یا من بیام خونه شما. خونمون هم نزدیکه
همیشه خجالت میکشیدم دوستم بیاد خونمون، حتی وقتی خیلی ها موقع جشن تولداشون، دوستانشون رو دعوت میکردن، من اینکار رو دوست نداشتم. البته خب دوستان آنچنانی هم نداشتم…
با این حال سرمو به نشون تایید و تصدیق، تکون دادم و گفتم
-امم. آره… فکر خوبیه
+نظرت چیه فردا بعد مدرسه بیای خونه ما، با هم مبحث جدید فیزیک رو تمرین کنیم؟ من که این قسمت از حرکت شناسی رو نمیفهمم.
-بی…بیام خونه شما؟
+آره دیگه. نترس خونمون کسی نیست. پدر و مادرم شاغل هستن و زودتر از ساعت ۷ عصر نمیان خونه
-اوکی. ببینم چی میشه
+ببینم و اینا نداریم. میای!
دستامو بردم بالا و گفتم
-باشه تسلیم
شهریار خنده ای کرد و گفت:
+آهان این شد! راستی رفیق فابریکت نیومده؟
-متین؟ نمی‌دونم اطلاع ندارم
+وا! چه جور رفیقی هستی که از رفیقت خبر نداری؟
-دیگه…
+اوکی. میای بریم از بوفه یه چیزی بگیریم بخوریم؟
-نمیدونم… خب… آخه مگه خوراکی نیاوردی خودت؟
+چرا… ولی گفتم یه بستی بگیریم با هم بخوریم
-نه ممنون… نمیتونم… اممم. یعنی میتونم!! ولی میل ندارم. بعد با خجالت سرمو پایین انداختم.
تو دلم خودمو نفرین کردم که چرا همش باید سوتی بدم! شهریار انگار که متوجه منظورم و حالم شده باشه، نزدیکم شد و دستشو انداخت دور گردنم.
+گل پسر! قرار شد دیگه بابت هییییچ چی از من خجالت نکشی… میدونم چرا امتناع میکنی. بعدش میتونی کارت رو هم انجام بدی، اصلا نگران نباش. بابت چیزای بیخودی، این لذت های کوچیک رو از خودت محروم نکن!
-آخ…آخه…
+آخه ماخه نداریم!
-باشه. بریم
رفتیم دوتایی بستنی ای از بوفه خریدیم و خوردیم. با اینکه پاییز کم کم داشت خودش رو به رخ می کشید و هوا خنک بود، اما بستنی چسبید!

زنگ خونه رو زدم. مامانم با خوشرویی در رو باز کرد
+سلام مامانی
-سلام
یک دفعه متوجه شدم کسی جز مامانم خونه نیست.
-عه پس عمه اینا کجان؟؟
+رفتن خونه دوست شوهر عمه ات
-آهان
+آره. خسته نباشی!
-مرسی
مامانم قیافه قهرآمیزی به خودش گرفت و با دهن کجی بهم گفت:
+مرسیی… حالا حتما باید اینجور بی حال بگی؟ امروز چه خبر بود؟ امتحان زیست چطور بود؟
خنده ریزی کردم و گفتم:
+هیچ. خبر خاصی نبود. امتحان هم افتاد یه روز دیگه. دستگاه چاپ مدرسه خراب شده بود و برگه های امتحانی آماده نشد
-عه عجب! شما هم که خدا خواسته! باشه. برو دستاتو بشور بیا ناهارت رو بخور. عمه اینا هم دیگه کم کم باید بیان.
ناهار رو با عجله خوردم و رفتم تو اتاقم… کتاب درسم رو گذاشتم روی میز تا شروع کنم به خوندن درسم. ناخودآگاه و سهوا دستم رفت طرف کشو. اما یادم اومد که امانتی شهریار رو به خودش دادم. لعنت بهم! کاش نمیدادم. اه!
نیم ساعت از خوندن درسم نگذشته بود که عمه اینا اومدن.
بعد از سلام و احوالپرسی، علی اومد تو اتاقم لباساشو عوض کنه. اه این لامصب حالا حتما باید بدن لختشو به رخم بکشه؟؟؟ همش سعی میکردم دید نزنم. اما نمیشد و زیرزیرکی نیم نگاهی به بدنش می انداختم.
+امیر! چیکار می‌کنی؟
-دارم درس میخونم دیگه
+اوکی. چی میخونی؟
-زیست شناسی.
+آهان. منم که مثل تو دوازدهم بودم، درس زیست و فیزیک رو خیلی دوست داشتم. نقطه قوتم هم بودن. ناگفته نماند که علی دانشجوی داروسازی تو تبریز بود. درسش همیشه خوب بود.
-آره منم زیست رو دوست دارم. خیلی! ولی به جای فیزیک ، شیمی رو بیشتر میپسندم
+اااخ شیمی نگو، بلا بگو! مصیبت بگو! هنوزم که هنوزه، مسائل PH و محلول ها رو مشکل دارم امیر!
-اوهوم. من نه. مشکلی ندارم با شیمی. دوستش دارم.
+خوش بحالت.
بعد از گذشت چند دقیقه ،اومد نشست روی زمین، کنار صندلی و میزم. زیر زیرکی داشتم نگاهش میکردم که زل زده به من. سنگینی نگاهش، داشت منو اذیت میکرد. نمیخواستم چیزی بگم، ولی واقعا دیگه تحمل نکردم
-چیه؟ چرا زل زدی به من؟؟
+دیشب فهمیدم که بیدار بودی
-چ…چ…چییی؟؟ منظورت چیه.
+خودتو نزن به اون راه. میدونم که بیدار بودی. خودم بهت چیزی نگفتم
-چی داری میگی؟ تو حالت خوب نیست اصلا!
در کمال ناباوری من، علی بلند شد و خودشو چسبوند به صندلیم. صورتش رو آورد نزدیک گوشم. گرمای نفساش، پشت گردنم رو مور مور میکرد.
+میدونم که همش منو دید میزنی، خب اگه خوشت میاد،چرا نمیگی؟؟
-چی داری میگی؟؟ از چی خوشم بیاد؟؟
+برووو. من که میدونم از چی خوشت میاد! همش به دنبال فرصتی هستی که نگاهت رو بدوزی به من
-هی علی! داری چرت و پرت میگی. من اصلا…
یک دفعه ای انگشتش رو گذاشت روی لبام و مانع از ادامه حرفم شد.
+لازم نیست انکارش کنی. تو انکار کن! چشمات که دروغ نمیگن. میگن؟؟
با نگاه تردید آمیزی زل زد بهم. نتونستم در مقابل اون نگاه، تاب بیارم
-خُ… خب… آره. از بدنت خوشم میاد. یعنی کلا بدن قشنگی داری. ولی اونطور که تو فکر میکنی نیست!
+نمیتونم باور کنم!
-مشکل خودته. حالا بزار درسمو بخونم
قبل اینکه منو رها کنه، بوسه ریزی از پشت گردنم کرد و رفت. هاج و واج مونده بودم از حرکتش… از حرفهاش! چرا همچین فکری میکرد؟؟ نکنه واقعا راست میگه؟؟ یعنی من از اون…؟ اااههه نه بابا! لعنت بهت علی!
روز بعدی رسید. مدرسه تموم شد و قرار شد من و شهریار، با هم بریم خونه اونا. از قبل به مامانم گفته بودم و اون هم رضایت خودش رو با یه لبخند بهم نشون داد.
+خب… خوش اومدی خونه خودته!
-ممنون. خونه قشنگی دارید
+قربانت عزیزم. بشین برات یه قهوه درست کنم بیام درس بخونیم
-نه نه زحمت نکش! بیا تو رو خدا
+اه چندش! از این تعارف بازی ها بدم میاد. مگه فقط تو میخوای بخوری؟؟ حالا که اینجوریه، فقط واسه خودم درست میکنم. تو هم فقط نگاه کن‌.
خنده ام گرفت. طوری از شدت خنده خودم تعجب کردم که سریع خنده ام رو قورت دادم. شهریار با قیافه ای متعجب اومد سمتم. لبخند مرموزانه بهم زد و گفت:
+اووه. پس از این خنده ها هم بلدی؟؟
با لپای گل انداخته گفتم:
-آره… خُ… خب. زود قهوه رو بیار تا بعد بریم سر درس
+چشم امپراتور!
چشم غره ریزی بهش رفتم و خندیدم.
بعد از خوردن قهوه، رفتیم سر وقت درس. تقریبا دو ساعتی مشغول به سر و کله زدن با درس فیزیک بودیم. مبحثی بود که جفتمون مشکل داشتیم، ولی دوتایی خوندن، باعث شده بود که خیلی از اشکالات رفع بشه. موقع درس خوندن، متوجه بی تابی ها و بی قراری های شهریار شدم. انگار مدام داشت چیزی رو تو ذهنش سبک سنگین میکرد. یکی دو بار موقع توضیح دادن مبحث یا سوالی بهش، متوجه شدم که بهم زل میزنه. اما هر بار که نگاهش میکردم، روشو از من برمیگردوند و به صفحه کتاب نگاه میکرد. اما مشخص بود که چندان که باید ، تمرکز لازم برای درس رو نداره. یکهو شهریار کتابش رو بست و جاشو جابجا کرد و اومد نزدیک تر پیش من. به دستاش چشم دوخت و بعد از چند ثانیه مکث، بهم گفت:
+میگم امیر
-بله؟
+میشه بریم روی مبل بشینیم؟ میخوام چیزی رو بهت بگم
-باشه… خب چرا اونجا؟ همینجا بگو دیگه
+عه آخه… چیزه… اتاقم یه ذره هواش گرفته است. بریم یه استراحتی هم بشه.
یعنی چی میخواد بهم بگه؟؟ خب چرا همونجا تو اتاقش نگفت؟ یعنی باور کنم دلیلش صرفا گرفتگی هوای اونجا بوده؟ الله اعلم!
با شک و تردید نشستم روی مبل سه نفره. شهریار هم با فاصله کمی از من نشست‌.
+امیر. راستش یه چیزی رو مدتهاست که میخوام بهت بگم، اما خب اصلا حتی نمیدونم چجوری بهت بگم… یعنی…خب… اممم
-شهریار؟ حرفت رو راحت بزن. من میشنوم.
+امیر… من… من… خب… مَ… من عاشق یکی شدم!
ابروم رو بالا انداختم و به چشمای شهریار زل زدم. بعدش نتونستم جلوی خودمو بگیرم، زدم زیر خنده
+وا. چرا میخندی؟
-واای یعنی دارم درست میشنوم؟؟ ههههه ههههه. آخه شهریار تو هنوز دانشگاه هم نرفتی که اینقدر زود دلباخته شدی! یعنی منظورم اینه که هنوز برای این سن و سال زوده خب. زود نیست؟
+این عشق، با اونا فرق داره…
-چه فرقی؟؟ اصلا بگو ببینم این دختر بیچاره کیه؟؟
شهریار با صدایی که به زور شنیده می شد، گفت:
+دختر نیست
با شنیدن این حرف، انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن روم. یعنی شهریار گیه؟؟ دروغ چرا، خوشم اومد از شنیدن چنین چیزی…
-یَ… یعنی چی؟ یعنی میخوای بگی تو گی هستی؟
+آره. تو مشکلی داری؟
-نه نه اصلا. خب اینم یه جور گرایشه.
لبخندی بهش زدم و با خوشرویی گفتم:
-خب. حالا اون آقا پسر کیه؟؟ ها؟
ناگهان شهریار خودشو بهم نزدیک کرد. در حدی که زانو هامون به هم برخورد کرد. در چشم به هم زدنی، دستاشو گذاشت روی دستای من و محکم گرفتشون. بعد سرشو بالا آورد و تو چشای من نگاه کرد. همه این اتفاقات در آن واحد اتفاق افتاد. اما انگار به صورت اسلوموشن برای من اتفاق افتاد. نزدیک شد… دستامو گرفت… چشم تو چشم
+اون پسر، تویی امیر! تووو
هیچ چیزی نمی فهمیدم… باقی حرفهای شهریار، به صورت صداهای مبهمی تو گوشم میچرخید و اصلا حواسم نبود.
ناگهان از جام بلند شدم. نگاهم رو از شهریار دزدیدم و رفتم سر وسایل و کیفم
-مرسی از مهمون نوازیت
+اما. امیر! صبر کن… کجا میری؟؟
-باید برم
+امیر… تو رو خدا. اینجوری منو ترک نکن! چرا اینطور رفتار میکنی؟
-مَ…مَن حالم خوب نیست. باید برم خونه. ببخشید
+خواهش می کنم امیر!من صادقانه باهات صحبت کردم. انتظار این واکنش رو نداشتم. امیر. منو نگاه کن!
آروم برگشتم سمتش. به چشماش خیره شدم. التماس و عجز رو به وضوح توی چشماش میدیدم‌. اون چشم ها داشت التماس منو میکرد! اما نمیدونم چرا نمیتونستم واکنش صادقانه ام رو ابراز کنم… مگه غیر اینکه این مدت، مدام به فکر شهریار بودم؟ مگه غیر اینکه توی دو روزی که اتود شهریار دستم بود، انگار که گوهری گرانبها دستم باشه،مدام نگاهش میکردم و بوش میکردم؟. پس… پس چرا الان در ابراز احساسم ناتوان شدم؟؟؟ چرا؟؟ کاش… کاش منم میتونستم به شهریار بگم: منم همینطور… بهش بگم که منم این مدت بهت یه حس غریبی داشتم. یه حس خوب، یه حس نا آشنا و در عین حال زیبا. اما فقط یک کلمه از دهانم خارج شد:
-ببخشید…
به سمت در ، پا تند کردم و دستگیره رو فشار دادم.
+امیر خواهش میکنم… امیر!
طنین صداش تو گوشم، خیلی برام عذاب آور بود. من چه اشتباهی کردم؟!! چرا اینطور رفتار کردم؟ حداقل میتونستم بشینم پای حرفهاش و کامل گوش بدم. چرا اینطور کردم؟ بخاطر چی؟ بخاطر شرم و خجالت؟؟ خب الان که بیشتر شرمنده شهریار شدم که اینطور ولش کردم. تو همین فکرا بودم که رسیدم خونه. بعد از یه صحبت کوتاه با مامان و عمه سیمین، رفتم تو اتاقم. علی داشت با گوشیش کار میکرد
+خونه دوستت بودی؟
با لحن آروم و‌ بی حوصله ای جوابش دادم،
-آره… برای درس
لبخند مارموزانه ای زد و چشماشو نازک کرد و گفت:
+فقط درس دیگه؟؟
با اخم نگاهش کردم و هیچی نگفتم. حوصله کل کل کردن با علی رو نداشتم. از اتاقم خارج شدم و رفتم سمت دستشویی. در رو پشت سر خودم بستم و به آینه مقابلم نگاه کردم. من… من … چرا اینطوری باید باشم من؟ چرا…؟ این چه رفتاری بود؟؟ نباید چنین رفتاری با شهریار میداشتم. حتما الان خیلی ازم ناراحته. باید یه جوری مجددا باهاش ارتباط برقرار کنم. باید دل شکسته اش رو به دست بیارم. گور بابای غرور… عشق غرور نمیشناسه. به قول آبلوموف، عاشق اغلب نابیناست. منم اینبار میخوام چشامو ببندم و با چشم دل به شهریار نگاه کنم.تمام اون شب ، به این فکر بودم که چطور سر صحبت رو با شهریار بازم کنم و از دلش در بیارم…
رفتم تو اتاقم. تشکم رو پهن کردم و منتظر موندم تا علی هم بیاد تا چراغ رو خاموش کنم. سی ثانیه نشد که علی هم اومد. در رو پشت سرش بست. و بعد بدون اینکه نگاهم کنه، رفت روی تخت نشست و با گوشیش مشغول شد.
-اممم… میگم علی
+هومم؟
-تو که چیزی به بقیه نمیگی؟؟
+راجع به…؟
از بی توجهی علی به خودم، کلافه شده بودم. با لحن تندی گفتم:
-راجع به مزخرفاتی که دیروز بهم گفتی
+باشه، ولی میدونم و می‌دونی که مزخرف نیست
-چرا مزخرفه
+یعنی میخوای بگی از من بدت میاد؟؟
-نه چرا بدم بیاد؟ چرا اونطور هم که فکر میکنی خوشم نمیاد. اص…اصلا… اصلا من که گی نیستم!
از حرفی که زدم متعجب شدم. از اینکه اینطور شجاعانه در برابر علی، اعترافی دروغین کردم. آره دروغین‌. هر چقدر هم که نادیده بگیرم خودم و گرایشم رو، باز هم چیزی رو عوض نمیکنه.
علی به یکباره از تخت پایین اومد و نشست روی زمین کنار من. دستاشو میخواست بذاره روی دستای من که من دستامو کشیدم عقب‌… نگاهی اخم آلود بهش انداختم و بهش فهموندم که راحت نیستم.
اما علی نگاهش رو از چشمام د‌زدید و دستامو در عین تقلاهای من، تو دستش گرفت و گفت:
+امیر! گوش کن!
بعد مکثی کوتاه ادامه داد:
+من گرایش گی نداشتم و ندارم. اما نمیتونم نسبت به نگاه های معنادار تو بی تفاوت باشم. اگر تو چنین حسی بهم داری، منم بدم نمیاد که همین حس رو به تو داشته باشم. و اینکه…
ناگهان برافروخته و با صدایی که به وضوح خشم درش دیده میشد، گفتم:
-علی! تمومش کن! اگر واقعا معنای نگاه های معنادار منو می‌فهمیدی، الان اینطور بی رحمانه منو قضاوت نمیکردی!
+یع…یعنی چی؟
-من اونطور که تو فکر میکنی، راجع به تو حس خاصی ندارم. قرار هم نیست داشته باشم. گفتم!
+پس…پس دلیلش چیه؟
خواستم بگم که حرفمو خوردم. نمی‌دونستم چی بهش بگم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چون بهت حسودیم میشه
+چی؟؟! حسودی؟
-آره حسودی!
+آخه برای چی؟ نمی‌فهمم!
سکوت کردم. نمیتونستم بیشتر از این ادامه بدم. نه میتونستم، نه میخواستم. امیر تکونی بهم داد و گفت:
+امیر. گیجم کردی! دِ بگو خب!
-حسودیم میشه… به تو حسودیم میشه. به همه چیت حسودیم میشه! به قد و بالا و هیکل جذابت، به صدای مردونه و محکمت، به اعتماد به نفس بالایی که داری و و و و . چیزایی که من هیییچ بهره ای ازشون نبردم! چیزایی که…
ناگهان بغضی تو گلوم شکست و باعث شد صدام بلرزه.
-چیزایی که آرزوشون رو دارم…
+آخه تو چرا باید اینطور فکر کنی؟ تو مگه چته؟؟ من واقعا نمیفهمم
-علی واقعا نمی‌فهمی؟؟ تو خودت همیشه بهم میگفتی اگه دماغت رو بگیرم، جونت در میاد از بس لاغری؟؟ تو…
+امیر! به جون خودم و خودت، همش شوخی بود! نمیدونستم تو ناراحت میشی
-نه از تو ناراحت نیستم. از خودم ناراحتم، از خودم متنفرم! متنفررررر! ای خدا! کاش میتونستم با صدای بلند اینو جار بزنم.
باز صدام بغض آلود شد. خواستم بغضم رو بخورم که متوجه گرمای اشک رو گونه ام شدم. لعنت به این اشک دم مشکم! سریع اشکم رو با آستین پاک کردم.
امیر اومد نزدیکتر و گفت:
+امیر! بخدا تو اصلا اونجور که تو فکر میکنی نیستی. تو مگه چیت از من کمتره؟ بعدشم، مگه قراره همه مثل هم باشن؟ اگه قرار بود همه آدما شبیه هم میشدن که دنیا قابل تحمل نبود! چرا اینطور فکر میکنی راجع به خودت؟
-آخه عل…
انگشت رو به نشانه سکوت گذاشت روی لبم و ادامه داد:
+گوش کن خوب! تو هیچیت نیست! لاغر بودن اصلا اشکالی نداره. ضمنا مگه یادت نیست که منم مثل تو لاغر بودم؟ حالا شاید نه اندازه تو. ولی من هم اینجوری نبودم که! به خودم رسیدم، رفتم باشگاه و بدنسازی، ورزش کردم و تونستم خودمم تغییر بدم. تو هم میتونی از همین فردا بری باشگاه!
-میدونی که نمیرم
+خب چرا؟؟
-نمیتونم.
+چرااا؟
رومو برگردوندم و به ترک گوشه اتاقم خیره شدم. نمی‌دونستم چی بهش جواب بدم! بگم خجالت میکشم؟ یا چی؟
+امیر؟
-نمی‌دونم. ولی نمیتونم و نمی‌خوام
+خب ببین این تقصیر خودته! یه سری دغدغه داری، اما هیچ تلاشی برای بهبود شرایطت نمیکنی! بعدش هم یه چیزی. مگه صدات چشه؟؟
-علی منو خر فرض نکن! همین چندوقت پیش خودت زنگ زدی خونمون و منو با مامانم اشتباه گرفتی!
+امیر! به جون خودم…
-انقدر قسم نخور. بدم میاد
+باشه. باور کن یه اشتباه کوچیک بود.
-همین اشتباه های به اصطلاح کوچیک، باعث میشه که از خودم متنفر باشم
+امیر باور کن صدات خیلی هم خوبه. قرار نیست که همه صداشون، صدای چنگیز خان و عمو تیمور باشه که! تو صدای خیلی خاص و قشنگی داری، باید قدر این صداتو بدونی.
-علی! من جواب سلام راننده اسنپ رو با سر میدم ، تا حرف نزنم و یه وقت خجالت نکشم. بعد تو میگی قدر صدامو بدونم؟
+خب آخه نادون! این طرز فکر اشتباه توئه! نباید اینطور فکر کنی. اصلا ببین میتونی بری پیش یک دکتر گفتار درمانی، بلکه راه حلی وجود داره. نکنه اینم مثل باشگاه، روت نمیشه بری؟؟
-بحث رو داشتن نداشتن نیست…
+پس چیه؟
-نمی‌دونم
+بگو!
با صدایی لرزدار گفتم:
-علی! نمیدونم. ول کن!
+ول نمیکنم بگو
-علی خواه…
قطره اشک دیگه ای که روی گونه ام ریخت، باز باعث شد حرفمو قطع کنم…
-علی… خوا…خواهش میکنم. بس… بسه
نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم. رومو از علی برگردونم، زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روی زانو هام و گریه کردم. لعنت به خودم! لعنت بهم که هییبچ کنترلی روی احساسم ندارم. لعنت بهم… ای خدا…
ناگهان متوجه دستای گرم علی روی شونه ام شدم. با یک حرکت، منو برگردوند سمت خودش و یک دفعه، منو تو آغوش خودش گرفت
-عَ…علی…
+هیس!
منو محکم تر بغل کرد و موهامو نوازش کرد. نمیتونم انکار کنم که چقدر از این وضعیت راضی بودم. چقدر از آغوش لذت میبرم
+من ازت معذرت میخوام داداشی. من راجع بهت بد فکر کردم. تو رو به ناحق جوری قضاوتت کردم که اصلا شایسته پسر خوبی چون تو نبود. منو ببخش! اصلا نمی فهمیدم ببخشید. تو داداش کوچیکه خودم هستی. نه چیز دیگه! منم داداش بزرگت هستم. مگه یادت نمیاد توی کوچه عزیز اینا که میرفتیم بازی میکردی ، به بچه های دیگه پز منو میدادی و میگفتی که داداش بزرگ دارم؟ من هنوزم داداش بزرگم داداش امیر! داداش بزرگا ، وقتی میبینن داداششون حالش خوب نیست، اینطور بغلش میکنن. منم دارم همین کار رو میکنم. حالا آروم باش و هیچی نگو. فقط آروم شو. و… و منو ببخش
-علی… م…مرسی.
علی در جواب، لبخندی زد و موهامو به هم ریخت.
واقعا چه لذتی داشت این آغوش… حرارت بدن علی، داشت سرمای وجودم رو گرم میکرد. خیلی حس خوبی داشتم. انگار که یه بادکنک پر از آب گرم ، تو دلم ترکیده باشه. کاش واقعا یه داداش داشتم. هیچوقت تا حالا، انقدر نیاز به داشتن یه داداش نداشتم. آآآخ خدا… در عین اینکه توی گلوم بغض بود، اما لبخند محوی زدم‌. چشمامو بسته بودم و سرمو گذاشته بودم روی شونه علی. روی شونه داداش بزرگم… چه حسی از این بهتر؟؟ اصلا نمیخواستم این لحظه ها تموم بشه. انگار داشتم با این آغوش گرم و پرمهر علی، هیاهوی درون دلم رو سرکوب میکردم…
ناگهان صدایی باعث شد که از جا بپریم و از هم جدا بشیم. صدای پای کسی که انگار رفت سمت آشپزخونه
+بیا بخوابیم امیر. یه موقع میان میبینن، اون موقع دیگه صد واویلا!
بعدش از حرف خودش خنده ای کرد. منم خنده آرومی کردم و گفتم
-آره دیره…
اما حرفی هنوز تو دلم مونده بود‌.
علی رفت روی تخت و طبق عادت همیشگیش پیراهنش رو درآورد و پتو رو روی خودش کشید و خواست چراغ رومیزی رو خاموش کنه که گفتم:
-علی
+بله؟
-م…مر… مرسی. مرسی که دلداریم دادی. مرسیی که…
بعد مکثی گفتم:
-که بغلم کردی
+قربونت داداش. کاری نکردم. فقط اینو یادت باشه. هیچوقت از خودت متنفر نباش. تو هیچ نقصی نداری، هیچ! بذار یه چیزی رو بهت بگم. تو از حسادتت نسبت به من گفتی. بذار من هم بگم. من هم به تو حسودی میکنم. به قلب مهربون و لطیفت. به استعداد بی نظیرت توی نقاشی. می‌دونی نقاشی ای که بهم داده بودی رو قاب کردم و چسبوندم دیوار اتاقم؟؟ خیلی دوستش دارم
-خوشحالم که دوست داری.
+آره پسر! خودتو دست کم نگیر.
-مرسی… شب بخیر
+شب تو هم بخیر. راستی ما فردا ظهر برمیگردیم تبریز
-عه. چه زود! فردا که تعطیله. میموندین خب
+دیگه رفتیم دکتر، دکتر یه قطره داد و گفت فعلا عمل نیاز نیست. ولی برای شیش ماه دیگه وقت داد، باز میایم.
-کاش بیشتر میموندین.
+منم دوست داشتم. ولی دیگه…
-باشه. خیلی هم خوب
+شب بخیر
-همچنین
پتو رو بیشتر بالا کشیدم و به حرفهای علی فکر کردم. حرفهایی که تا حالا کسی بهم نزده بود. البته مامان و بابا هم چندباری بهم گفته بودن. ولی نه با این لحن. لحن برادرانه علی… مدام تو ذهنم، حرفهای علی رو مرور میکردم. « خودتو دست کم نگیر» « تو هیچ نقصی نداری» «صدات خیلی خاصه»… با فکر همین ها، خوابم برد.
فرداش عمه اینا رو بدرقه کردیم و برگشتن شهرشون. احساس غم سنگینی داشتم. دوست داشتم بیشتر بمونن. میخواستم بیشتر با علی وقت بگذرونم. راجع بهش بد فکر میکردم. علی… داداش بزرگم…
امروز تعطیل بودیم. میخواستم برم انقلاب اما نمی‌دونستم که کتابفروشی ها باز هستن یا نه. چندباری که قبلا رفته بودم، دیده بودم که بعضی کتابفروشی ها و حتی بعضی دستفروش ها بازن و تعطیل نکردن. برای همین آماده شدم و راه افتادم. امیدوار بودم که بتونم چیزی که میخوام رو پیدا کنم…
بعد از کلی گشت و گذار و پرس و جو، خسته و درمونده نتونستم اون چیزی که میخوام رو پیدا کنم. برای همین خسته و ناامید مسیر برگشت به سمت ایستگاه مترو رو در پیش گرفتم. مثلا میخواستم کاری کنم کارستون! اما توی همین اولین مرحله، ناامید شدم. داشتم برمیگشتم که توجهم به بساط یک دستفروش جلب شد. با اینکه خیلی خسته بودم و دیگه نایی نداشتم، گفتم برای بار آخر شانس رو امتحان کردم.نزدیکتر که رفتم، از کسی که پشت بساط نشسته بود، تعجبم گرفت! یه پسر جوون نهایت سه چهار سال بزرگتر از من، که داشت کتاب «سووشون» رو میخوند‌. به قدری غرق در مطالعه کتابش بود که اصلا متوجه حضور من نشد.
-سلام آقا. ببخشید…
بعد از چند ثانیه انگار که تازه متوجه من شده باشه، کتابش رو بست و با لحن دوستانه و مودبانه ای جواب داد:
+سلام. بفرما. میتونم کمک کنم؟
-اممم. راستش من دنبال کتاب «…» هستم. خیلی گشتم، اما نتونستم جایی پیداش کنم.
+کتاب «…»؟؟
اینو با لحنی شک برانگیز و درحالی که از بالای عینک کهربایی رنگش داشت منو نگاهم میکرد، گفت. میتونم بگم که کمی تا قسمتی چهره اش نشون از تعجب و تردید میداد .میدونستم که کتابی که دنبالشم، کتاب معمولی ای نیست، و در واقع شاید برام دردسر ساز بشه. اما خب…
-بله. همون کتاب. داریدش؟
+آره دارم.
با شنیدن این جمله، به قدری شارژ شدم که با ذوق گفتم:
-واقعاااا؟؟
+بله!
بعد عقب رفت و از یک کیف مشکی رنگ که کنارش بود، کتابی که میخواستم رو نشونم داد و گفت:
+همینو میخواستی دیگه؟
-بله بله. خیلی ممنونم… امم… هزینه اش چقدر میشه؟
+۳۷۵ هزار تومن، ولی تو ۳۵۵ هزار تومن بده
-دستتون درد نکنه. خیلی ازتون ممنونم واقعا.
+خواهش می کنم. کاری نکردم که
کارتم رو به سمتش دراز کردم و بعد از پرداخت هزینه، مجددا ازش تشکر کردم. بعد با شوق فراوان، به سمت ایستگاه مترو راه افتادم. وجودم سرشار از ذوق بود. خیلی خوشحال شدم که تونستم قدم اول رو بردارم برای… برای… خب…چجوری بگم… برای سر صحبت رو با شهریار باز کردن. البته که هدفم صرفا این نبود!

امروز مدرسه، کسل کننده تر از همیشه تموم شد. شاید بخاطر اینکه ذوق دیدار بعد از مدرسه رو داشتم. اقرار میکنم که کمترین توجهی هم به درس نداشتم. مدام تو ذهنم اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته رو سبک سنگین میکردم. رویا پردازی میکردم و امیدوار بودم همه چیز به خوبی پیش بره.
بعد از خوردن زنگ و جمع کردن کتاب ها و جامدادیم، به سمت نیمکت شهریار رفتم. هم اون تنها بود، هم من…
-بریم؟
شهریار اما انگار که شرم داشته تو چشمای من نگاه کنه، به ساعت کلاس نگاهی انداخت و گفت:
+آره. بریم
سوار اتوبوس شدیم. تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. از چهره آشفته شهریار پیدا بود که اونم دل نگرانی داره. سعی کردم دوباره، کارهایی که باید انجام بشه رو تو ذهنم مرور کنم. خدا خدا میکردم که توان اینو داشته باشم که رو در روی شهریار، حرفهای دلمو به زبون بیارم… البته که باید بتونم. وگرنه…
صدای شهریار باعث شد از فکر بیام بیرون
+رسیدیم
-اوکی
وارد کتابفروشی سراج شدیم. به سمت پیشخوان رفتم
-سلام. خوب هستید؟
+به به سلام امیرخان! احوال شما؟
-ممنون . امم. ببخشید کتاب «شقایق و برف» رو موجود کردید احیانا؟
سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
+متاسفانه نه امیرخان! هنوز موجود نشده. ولی قول میدم که هر موقع موجود شد، یه نسخه رو برای خود خودت بذارم کنار
-لطف میکنین.ممنون میشم
لبخندی زد و به کارش مشغول شد. تو این مدت، شهریار همچنان ساکت و خاموش بود و هیچ چیزی نمیگفت. نسبت به هر چیزی انگار بی تفاوت بود. بهش اشاره کردم که بریم طبقه بالا، به سمت کافه کتابفروشی. رفتیم طبقه بالا، میزی رو انتخاب کردم و روی صندلی نشستم. به شهریار اشاره کردم که بشینه صندلی رو به روم
-بشین
شهریار با نگاهی شک برانگیز، نشست روی صندلی. کاملا مشخص بود که اصلا انتظار چنین وقایعی رو نداشته.پس از چند ثانیه پیشخدمت اومد تا سفارشمون رو بگیره
+سلام. خوش اومدین.
-سلام. ممنون.
+چی میل دارین؟
بدون اینکه فرصت حرف زدن به شهریار بدم، سریع گفتم:
-لطفا دوتا اسپرسو دبل.
+بله. و کیک یا دسر؟
اما اینبار شهریار پیش دستی کرد و گفت:
-نه ممنون. همون اسپرسو
+چشم.
بعد از رفتن پیشخدمت، مجددا اون سکوت سنگین حکمفرما شد. ناخودآگاه یاد یه جمله ای افتادم که چند روز پیش دیده بودم.
« سکوت میکنم و عشق در دلم جاریست
که این شگفت ترین نوع خویشتن داریست»
نفس عمیقی کشیدم و عزمم رو جزم کردم تا شروع کنم
-شهریار. حقیقتش من… من باید ازت عذرخواهی کنم
+عذرخواهی ؟ بابت چی؟
-بابت رفتاری که اون روز داشتم. متاسفم
شهریار ، انگار که یادآوری اون روز براش خجالت آور و ناراحت کننده باشه، سرش رو پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد، در پاسخ گفت:
+نه. من ناراحت نیستم. یعنی…خب… تو نظرت رو اونجوری بهم گفتی، و من به نظرت احترام…
حرفش رو قطع کردم و با صدایی نسبتا بلند گفتم:
-نه شهریار! صبر کن. اونطوری که تو فکر میکنی نیست. من بابت رفتار اون روزم ازت عذرخواهی میکنم واقعا. نمیدونم چرا اونطوری کردم. اما اینو بدون که واکنش صادقانه ام نبود!
ناگهان شهریار سرش رو بالا آورد و با نگاهی تردی

دکمه بازگشت به بالا